جدول جو
جدول جو

معنی مستبقی - جستجوی لغت در جدول جو

مستبقی(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استبقاء. باقی گذارنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبقاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
شادشونده از خبر خوش، شادمان، بشارت دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
صاحب بصیرت، دارای فکر و نظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
دور، بعید، دوراز آنتظار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استبقا
تصویر استبقا
باقی گذاشتن، زنده گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستسقی
تصویر مستسقی
مبتلا به استسقا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستلقی
تصویر مستلقی
در حالت به پشت خوابیده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استبعاء. به عاریت گیرندۀ سگ شکاری و یا اسب رهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبعاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ بِ)
نعت فاعلی از استباق. پیشی گیرنده و درگذرنده از جای. (منتهی الارب). آنکه کوشش می کند پیشی گرفتن و درگذشتن را، آنکه غالب می شود در تیراندازی. (ناظم الاطباء). رجوع به استباق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استباء. برده کننده و اسیرکننده دشمن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استباء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استقاء. برکشندۀ آب از چاه. (آنندراج). آب کشنده و آبکش. (از منتهی الارب) ، سقی و آبیاری خواهنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استقاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استبغاء. جوینده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبغاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استبکاء. گریاننده. ج، مستبکون و مستبکین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبکاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استسقاء. آب خواهنده برای نوشیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آب خواه. آب طلب. آب جو. آب کشنده و آب بردارنده. (ناظم الاطباء) ، باران خواه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بیماری که مبتلی به استسقا شده است. (منتهی الارب). صاحب مرض استسقا. چون در بعض اقسام استسقا تشنگی بسیار باشد لهذا صاحبش رامستسقی گویند. (غیاث) (آنندراج). مبتلی به بیماری استسقا. دچار بیماری استسقا. آنکه بیماری استسقا دارد. أحبن. محبون. و رجوع به استسقاء شود:
به طبل ناقۀ مستسقیان به خورد جراد
به باد رودۀ قولنجیان به پشک ذباب.
خاقانی.
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقی حسام ملک گشت جان آب.
خاقانی.
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجۀ بحر عدن نیند.
خاقانی.
در کوزه نگر بشکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه.
خاقانی.
خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبر
و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته.
خاقانی.
چو مستسقی شد از دریای علت
ز جانش کاست و اندر تن بیفزود.
خاقانی.
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی باﷲ ماییست.
مولوی (مثنوی).
گفت من مستسقیم آبم کشد
گرچه میدانم که آبم می کشد.
مولوی (مثنوی).
سایر است این مثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش.
سعدی.
نه حسنش آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی.
سعدی.
گفتم مگر به وصل رهائی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را.
سعدی.
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردد چو مستسقی از آب سیر.
سعدی (بوستان).
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل و مستسقی اند.
سعدی (بوستان).
شربت ازدست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه تر است.
سعدی.
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
بسیار تنقیه کننده خود را. (از اقرب الموارد). رجوع به استنقاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قا)
نعت مفعولی از استنقاء. پاک. پاکیزه. نظیف. و رجوع به مستنقا و استنقاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استلقاء. خفته بر قفا. (از اقرب الموارد). بر قفا خوابنده یعنی پشت به بسترکرده دست و پا درازکننده. (غیاث). بر پشت خفته. ستان: چشم را نگاه دارند از بسیار گریستن... و از مستلقی خفتن یعنی به پشت باز خفتن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند علت مستلقی بخسبد یعنی به پشت بازخسبد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به استلقاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسابقت
تصویر مسابقت
مسابقه: فصل در مسابقت و تیر انداختن، جمع مسابقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبطن
تصویر مستبطن
نهان دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
دور شمرده، دور از باور باور نکردنی دور شمرنده، دوری جوینده بعیدشمرده شده آنچه عقلا بعید بنظرآید: از فلان این کار مستبعد نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
بینا دل بینشور تیز بین بینادل شونده صاحب بصیرت جمع مستبصرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشع
تصویر مستبشع
ناپسند ناخوشایند بی مزه ناپسند داشته زشت شمرده، ناپسند زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
مژده یافت گشاده روی دلخوش شاد شونده از خبرهای خوش، شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مستبد، خودکامگان خویشکامان جمع مستبد درحالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند) : بانتقام خون برادر از مستبدین پابحلقه رکاب گذارده بادلیریها و رشادتهای خود روزگار رابردشمن تنگ ساخته بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبعل
تصویر مستبعل
شوهر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبده
تصویر مستبده
مستبده در فارسی مونث مستبد: خودکامه خویشکام مونث مستبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسابقه
تصویر مسابقه
با کسی پیشی گرفتن در دویدن یا در تاختن و نبرد کردن در آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متساقی
تصویر متساقی
نوشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
ماندن خواهی، برجای خواهی، زنده گذاشتن بقای چیزی ا طلبیدن، بر جای بداشتن بر جا گذاشتن، زنده گذاشتن باقی گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستلقی
تصویر مستلقی
به پشت خوابنده
فرهنگ لغت هوشیار
خشکا ماری (خشک آمار استسقا)، آبخواه کسی که آب برای نوشیدن طلبد آب خواه، کسی که بمرض استسقاء مبتلی است: گفت من مستسقیم آبم کشد گرچه میدانم که این آبم کشد. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستلقی
تصویر مستلقی
((مُ تَ))
به پشت خوابنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستسقی
تصویر مستسقی
((مُ تَ))
آب خواهنده، مبتلا به بیماری استسقاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسابقه
تصویر مسابقه
هماورد، پیکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستبری
تصویر دستبری
اخلال، تحریف
فرهنگ واژه فارسی سره