جدول جو
جدول جو

معنی مستبصر - جستجوی لغت در جدول جو

مستبصر
صاحب بصیرت، دارای فکر و نظر
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
فرهنگ فارسی عمید
مستبصر
(مُ تَ صِ)
نعت فاعلی از استبصار. بینادل شونده. (غیاث) (منتهی الارب). آنکه طلب بصیرت می کند و بینادل می شود. (ناظم الاطباء) : و زین لهم الشیطان أعمالهم فصدّهم عن السبیل و کانوا مستبصرین. (قرآن 37/29) ، طلب بصیرت کننده. (منتهی الارب) ، پیدا و آشکار شده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به استبصار شود
لغت نامه دهخدا
مستبصر
بینا دل بینشور تیز بین بینادل شونده صاحب بصیرت جمع مستبصرین
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
فرهنگ لغت هوشیار
مستبصر
((مُ تَ ص))
صاحب بصیرت
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
فرهنگ فارسی معین
مستبصر
بینا، بینادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستاجر
تصویر مستاجر
کسی که خانه، دکان یا چیز دیگر را اجاره کند، اجاره کننده، اجاره دار، اجاره نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاصل
تصویر مستاصل
بینوا، بیچاره، ازبیخ برکنده، ریشه کن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
دور، بعید، دوراز آنتظار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنصر
تصویر مستنصر
کسی که یاری و نصرت بخواهد، یاری خواهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
شادشونده از خبر خوش، شادمان، بشارت دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ صِ)
یاری خواهنده و استمدادکننده. (از اقرب الموارد). یاری طلب. یاری خواه، سائل وپرسنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استنصار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از استبار. میل به جراحت فروبرنده برای معلوم کردن غور آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَصْ صِ)
شناسا و نیک نگرنده وتأمل کننده. (آنندراج). بصیر و دانا و دقیق. ج، متبصرین. (فرهنگ فارسی معین). کسی که از روی آگاهی و بصیرت اندیشه می کند. و هوشمند و باتدبیر و با بصیرت. (ناظم الاطباء) ، آن که طلب ماه نو می کند تا ببیند آنرا. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبصر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
نعت فاعلی از مصدر استبحار. منبسط و فراخ گردنده در علم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، شاعر مستبحر، شاعر پرگوی. (منتهی الارب). شاعری بسیارشعر. شاعری پرسخن. شاعری بسیارگوی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استبحار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
نعت فاعلی از استبشار. مژده دهنده. (اقرب الموارد). مقرنشع. (منتهی الارب) ، شادشونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شادان. شادشده. رجوع به استبشار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
المستنصر بالله. هشتمین خلیفۀ فاطمی. رجوع به مستنصر بالله شود:
مستنصر از خدای دهد نصرت
زین پس بر اولیای شیاطینم.
ناصرخسرو.
مستنصر معالی و حکمت به نظم و نثر
بر امتش که خواند الا که حجتش.
ناصرخسرو.
بشتاب سوی حضرت مستنصر
ره زی شجر جزاز ثمره مسپر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذِ)
نعت فاعلی از استبذار. شتابنده رو. (منتهی الارب). شتابنده رو و درگذرندۀ رسا. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استبذار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
نعت فاعلی از استقصار. قصیر شمارنده کسی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استقصار شود
لغت نامه دهخدا
نو پیدا، نوداننده عجیب شمرده بدیع دانسته، عجیب شگفت: اگر تو این راز در پرده خاطر پوشیده داری از حسن عهد و صدق و داد تو مستبدع نیست... عجیب شمرنده چیزی را بدیع داننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبده
تصویر مستبده
مستبده در فارسی مونث مستبد: خودکامه خویشکام مونث مستبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشع
تصویر مستبشع
ناپسند ناخوشایند بی مزه ناپسند داشته زشت شمرده، ناپسند زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبطن
تصویر مستبطن
نهان دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
دور شمرده، دور از باور باور نکردنی دور شمرنده، دوری جوینده بعیدشمرده شده آنچه عقلا بعید بنظرآید: از فلان این کار مستبعد نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبعل
تصویر مستبعل
شوهر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسابیر
تصویر مسابیر
جمع مسبار، زخم کاوها گمانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
از بیخ برکننده، ریشه کن شده از بیخ برکنده، درمانده، ناگزیر، پریشانروزگار تیره روز از بیخ بر کننده ازبیخ برکنده ریشه کنده، بی نوا بی چیز تهی دست، بدبخت پریشان حال، مجبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استبصار
تصویر استبصار
طلب بصیرت کردن، بینا دل شدن، صاحب بصیرت، بینا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مستبصر، بینا دلان بینشوران تیزبینان جمع مستبصر درحالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده را نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبکر
تصویر مستبکر
باد سار بد دماغ، گردنکش، خود خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبصر
تصویر متبصر
نیک نگرنده شناسا بصیر و دانا دقیق جمع متبصرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
مژده یافت گشاده روی دلخوش شاد شونده از خبرهای خوش، شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
یاری دهنده، پیروزی دهنده، نام یکی از فرمانروایان اسماعیلی در مسر پیروزی خواه، یاریخواه یاری خواهنده نصرت جوینده، جمع مستنصرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنصر
تصویر مستنصر
((مُ تَ ص))
یاری خواهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبصر
تصویر متبصر
((مَ تَ بَ صِّ))
بصیر و دانا، دقیق، جمع متبصرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
((مُ تَ ش))
شادمان
فرهنگ فارسی معین