جدول جو
جدول جو

معنی مستبذر - جستجوی لغت در جدول جو

مستبذر(مُ تَ ذِ)
نعت فاعلی از استبذار. شتابنده رو. (منتهی الارب). شتابنده رو و درگذرندۀ رسا. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استبذار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستاثر
تصویر مستاثر
مختص، خاص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
صاحب بصیرت، دارای فکر و نظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاجر
تصویر مستاجر
کسی که خانه، دکان یا چیز دیگر را اجاره کند، اجاره کننده، اجاره دار، اجاره نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
دور، بعید، دوراز آنتظار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
شادشونده از خبر خوش، شادمان، بشارت دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ شِ)
نعت فاعلی از استبشار. مژده دهنده. (اقرب الموارد). مقرنشع. (منتهی الارب) ، شادشونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شادان. شادشده. رجوع به استبشار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِذذ)
نعت فاعلی از استبذاذ. به معنی مستبد است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خودرأی. خودکامه. رجوع به استبذاذ و مستبد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از استبار. میل به جراحت فروبرنده برای معلوم کردن غور آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
نعت فاعلی از مصدر استبحار. منبسط و فراخ گردنده در علم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، شاعر مستبحر، شاعر پرگوی. (منتهی الارب). شاعری بسیارشعر. شاعری پرسخن. شاعری بسیارگوی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استبحار شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ذِ)
نعت فاعلی از مصدر استبذال. بذل و بخشش خواهنده. (اقرب الموارد). رجوع به استبذال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
نعت فاعلی از استبصار. بینادل شونده. (غیاث) (منتهی الارب). آنکه طلب بصیرت می کند و بینادل می شود. (ناظم الاطباء) : و زین لهم الشیطان أعمالهم فصدّهم عن السبیل و کانوا مستبصرین. (قرآن 37/29) ، طلب بصیرت کننده. (منتهی الارب) ، پیدا و آشکار شده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به استبصار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَ)
نعت مفعولی از استقذار. پلید داشته شده و پلید بشمارآمده. (از اقرب الموارد). پلید. (از منتهی الارب). چرکین.
- جامۀ مستقذرالبطانه، جامه ای که آستر آن چرکین باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به استقذار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَذِ)
نعت فاعلی از استقذار. پلیددارنده و پلیدشمرنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استقذار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستبشع
تصویر مستبشع
ناپسند ناخوشایند بی مزه ناپسند داشته زشت شمرده، ناپسند زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستاخر
تصویر مستاخر
درنگ کننده، سپس مانده پس مانده
فرهنگ لغت هوشیار
اجاره کننده، اجاره دار سلاکیده سلاکدار سلاک نشین، مزدور زاور آنچه باجاره داده شودمورداجاره. اجاره کننده اجاره دار، خدمتکار اجیر، کسی که ضرب مسکوکات و ساختن نقده ها در بعض مواقع بوی واگذارمیشد (صفویه) : جمع مستاجرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستاذن
تصویر مستاذن
دستور خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
برگزیننده، اندوهگین مستگین (مست موست غم) برگزیننده منتخب، مختص: که علوم خلق از آن قاصر است و الله بدانستن آن مستاثر، متالم متاثر غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
نو پیدا، نوداننده عجیب شمرده بدیع دانسته، عجیب شگفت: اگر تو این راز در پرده خاطر پوشیده داری از حسن عهد و صدق و داد تو مستبدع نیست... عجیب شمرنده چیزی را بدیع داننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبده
تصویر مستبده
مستبده در فارسی مونث مستبد: خودکامه خویشکام مونث مستبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
بینا دل بینشور تیز بین بینادل شونده صاحب بصیرت جمع مستبصرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبطن
تصویر مستبطن
نهان دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
دور شمرده، دور از باور باور نکردنی دور شمرنده، دوری جوینده بعیدشمرده شده آنچه عقلا بعید بنظرآید: از فلان این کار مستبعد نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبعل
تصویر مستبعل
شوهر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
مژده یافت گشاده روی دلخوش شاد شونده از خبرهای خوش، شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبکر
تصویر مستبکر
باد سار بد دماغ، گردنکش، خود خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسابیر
تصویر مسابیر
جمع مسبار، زخم کاوها گمانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
((مُ تَ ش))
شادمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
((مُ تَ ص))
صاحب بصیرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
((مُ تَ عِ))
دور، بعید، دشوار و مشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبدع
تصویر مستبدع
((مُ تَ دَ))
عجیب شمرده، عجیب، شگفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستأجر
تصویر مستأجر
((مُ تَ جِ))
اجاره کننده، کرایه نشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستأثر
تصویر مستأثر
((مُ تَ ثِ))
منتخب، مختص، متأثر، غمگین
فرهنگ فارسی معین
بینا، بینادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد