جدول جو
جدول جو

معنی مستبدع - جستجوی لغت در جدول جو

مستبدع(مُ تَ دِ)
نعت فاعلی از استبداع. بدیعشمرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبداع شود: از نخب ادب و غرر درر... و حکم مستبدع هر یک حظی وافی و نصیبی کافی و وافر حاصل کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 280)
لغت نامه دهخدا
مستبدع
نو پیدا، نوداننده عجیب شمرده بدیع دانسته، عجیب شگفت: اگر تو این راز در پرده خاطر پوشیده داری از حسن عهد و صدق و داد تو مستبدع نیست... عجیب شمرنده چیزی را بدیع داننده
فرهنگ لغت هوشیار
مستبدع((مُ تَ دَ))
عجیب شمرده، عجیب، شگفت
تصویری از مستبدع
تصویر مستبدع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستبد
تصویر مستبد
کسی که که کاری را به رای خود و بدون مشورت دیگران انجام بدهد، خود رای، خودسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
دور، بعید، دوراز آنتظار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستودع
تصویر مستودع
امانت داده شده، سپرده شده، جای نگه داری ودیعه، امانتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستودع
تصویر مستودع
کسی که مال دیگری را به ودیعه می پذیرد و از آن نگه داری می کند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ضِ)
نعت فاعلی از مصدر استبضاع. بضاعت سازندۀ چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آنکه اموال خود را مرتب می کند تا آنها را در بازار برای فروش عرضه دارد.
- امثال:
کمستبضع تمر الی هجر (هجر مرکز خرمای بسیار باشد). (ناظم الاطباء). رجوع به استبضاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ)
نعت مفعولی از استبدال. بدل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استبدال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَ)
نعت مفعولی از استبعاد، بعید و دور شمرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دورانگاشته. دور. بعید. دشوار. (غیاث). رجوع به استبعاد شود.
- مستبعد است، دور است از واقع. بعید است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ)
آنکه از او نگهداری امانتی را خواسته باشند. (از اقرب الموارد). امانت نگهدار. امانت دار، آنچه به امانت نزد کسی سپرده باشند. (از اقرب الموارد). مالی که ودیعه گذارند. امانت. امانتی. رجوع به استیداع شود: گفتند امامت او مستودع بود یعنی ثابت نبود. (جهانگشای جوینی) ، امانت گاه. (غیاث) (آنندراج). مکان ودیعه نهادن و حفظ کردن. (از اقرب الموارد) ، زهدان. (از منتهی الارب). جای طفل در شکم. (از اقرب الموارد) ، جای آدم و حوا در بهشت. (ناظم الاطباء) ، گور. (ناظم الاطباء). و رجوع به استیداع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
آنکه چیزی را به نزد کسی به امانت می سپارد. (از اقرب الموارد). ودیعه گذار. امانت گذار. رجوع به استیداع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استباعه. آنکه حکم به فروش میدهد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استباعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
نعت فاعلی از استبشاع. بشع و بی مزه شمرنده طعام را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استبشاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعت فاعلی از استبعاد، دوری جوینده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دوری خواهنده. (غیاث) (آنندراج) ، بعید و دور شمرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبعاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
نعت فاعلی از استبدال. گیرنده چیزی را بدل چیزی و خواهنده چیزی را در عوض چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بدل کننده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استبدال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَدْ دِ)
نو بیرون آورنده و مبتدع. (آنندراج). مخترع. مصنف. مخترع. بدعت گذارنده. (ناظم الاطباء) ، افسانه گو. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبتدع و تبدع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِنْ)
مستدعی. نعت فاعلی از مصدر استدعاء. رجوع به مستدعی و استدعاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِدد)
نعت فاعلی از مصدر استبداد. رجوع به استبداد شود. به خودی خود به کاری ایستاده ومتفردشده. (منتهی الارب). تنها به کاری استاده شونده. (غیاث) (آنندراج)، کسی که هرگاه چیزی را شروع کند تا پایان دادن آن، دست بردار نباشد. (اقرب الموارد) : امیرک آن فیلان را به ناصرالدین فرستاد و بدان خدمت بدو تقرب جست و چنان فرا نمود که در آن خدمت مستبد است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 152)، کسی که کاری را به رأی خود و بدون مشورت از دیگران می کند و رأی خود را می پسندد و انصاف و عدالت را رد می کند. (ناظم الاطباء). خودمراد. (مهذب الاسماء). مستبد به رأی. یک دنده. یک پهلو. خودرای. خودسر. متفرد در رأس. سرخود. مستقل. خودکامه. خودکام. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). او (شیر) چون رعنای مستبدی در میان ایشان (سباع) . (کلیله و دمنه). منقاد حکم اوست هر سیّد و هر ملک مستبد که از قروم دیار ترک و روم است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
خود رای، خود سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبدع
تصویر متبدع
نو آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستودع
تصویر مستودع
آنکه از او نگهدای امانتی را خواسته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبده
تصویر مستبده
مستبده در فارسی مونث مستبد: خودکامه خویشکام مونث مستبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشع
تصویر مستبشع
ناپسند ناخوشایند بی مزه ناپسند داشته زشت شمرده، ناپسند زشت
فرهنگ لغت هوشیار
دور شمرده، دور از باور باور نکردنی دور شمرنده، دوری جوینده بعیدشمرده شده آنچه عقلا بعید بنظرآید: از فلان این کار مستبعد نیست
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مستبدعه، نوپیداها شگفتان جمع مستبدعه: این ظن خطاست از بهرآنک مصنوعات شعر و مستبدعات نظم که در فصول متقدم بر شمردیم... از قبیل متکلفات اشعارست
فرهنگ لغت هوشیار
مستبدعه در فارسی مونث مستبدع: نو پیدا، شگفتا مونث مستبدع جمع مستبدعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استبداع
تصویر استبداع
تازه دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستودع
تصویر مستودع
((مُ تَ دَ))
به امانت داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
((مُ تَ عِ))
دور، بعید، دشوار و مشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
((مُ تَ بِ دّ))
خودسر، خودرأی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
خودکامه
فرهنگ واژه فارسی سره
ودیعه گیر، امین، ودیع
متضاد: مودع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بعید، دور، دور ازذهن
متضاد: قریب، نزدیک، دور ازواقعیت، ناممکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استبدادگرا، خودخواه، خودرای، خودسر، خودکامه، دیکتاتورماب، دیکتاتورمنش، زورگو، قلدر، لجوج، مطلق العنان، استبدادطلب، یک دنده
متضاد: دموکرات، دموکرات منش، مردم گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد