جدول جو
جدول جو

معنی مسباح - جستجوی لغت در جدول جو

مسباح
(مِ)
مهرۀ تسبیح. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسباد
تصویر مسباد
(پسرانه)
از نامهای دوران هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مصباح
تصویر مصباح
چراغ، ظرف یا قدحی که در آن صبوحی بخورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبح
تصویر مسبح
کسی که خدا را به پاکی یاد کند، کسی که سبحان الله بگوید، تسبیح کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبار
تصویر مسبار
میل جراحی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباح
تصویر مباح
ویژگی فعل بدون حکم، حلال کرده شده، جایز، حلال، روا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساح
تصویر مساح
مساحت کننده، زمین پیما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سباح
تصویر سباح
بسیار شنا کننده، شناگر
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
میل جراحت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). میلی که عمق زخم را بدان معلوم کنند. (اقرب الموارد). میل که به جراحت فرو برند تا عمق آن معلوم کنند. مسبر. فتیلۀ جراحت. (زمخشری). محجاج. محرف. محراف. تک یاب. قاثاطیر، کسی که عمق جراحت را تعیین می کند. ج، مسابیر. (اقرب الموارد) ، قلم و مداد که بدان نویسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زمینی است در نزدیکی معدن بنی سلیم. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَبْ با)
شناور. (غیاث) (آنندراج). ج، سباحون. (مهذب الاسماء). شناگر:
میرود سباح ساکن چون عمد
اعجمی زد دست و پا و غرق شد.
(مثنوی).
چون نئی سباح و نی دریائیی
در میفکن خویش از خودرائیی.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از مصدر استباحه. مستأصل و ریشه کن شده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به استباحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَءْ)
راه کوه. (منتهی الارب). راه، یا راه در کوه. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ نَ)
خریدن می را جهت باز فروختن. یا عام است. (منتهی الارب). خمر خریدن بهر خوردن. (تاج المصادر بیهقی). خریدن خمر برای خوردن آن، و اگر خریدن برای حمل کردن به شهر دیگری باشد فعل آن سبا به صورت ناقص به کار رود و این فعل خاص خمر است. (اقرب الموارد) ، تازیانه زدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سوختن پوست را بوسیلۀ آتش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برکندن و سلاخی کردن پوست را. (اقرب الموارد) ، داغ کردن و تغییر وضع دادن آتش یا آفتاب یا حرکت یا تب پوست را یا انسان را. (اقرب الموارد) ، مصافحه کردن. (اقرب الموارد) ، جرأت کردن بر سوگند دروغ و اهمیت ندادن به آن. (اقرب الموارد). سب ء. سباء. رجوع به سب ء و سباء شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه ای که عادت به برانداختن بچۀ خود کرده باشد در حالی که موی برآورده است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رونده برای برپا داشتن شر و فتنه در زمین. (از اقرب الموارد). آن که میان مردمان تباه کند به سخن چینی و ف تنه رونده. (مهذب الاسماء). ج، مساییح. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مسبح. رجوع به مسبح شود
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ پَ)
شنا کنانیدن کسی را. (منتهی الارب) ، تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). کامل کردن. (کنزاللغات) (غیاث) ، رسانیدن آب وضو را به مواضع آن. تمام آوردن وضو را: اسبغ الوضوء، اذا بلغه مواضعه و فی کل عضو حقه. (منتهی الارب) ، زره فراخ پوشیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جوانمرد و خوشخوی و ملاطف. ج، مسامیح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ب وح’، روا و جائز، خلاف محظور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حلال داشته شده و جایز داشته شده. (غیاث). مباحات جمع آن. (آنندراج). حلال کرده شده. مجاز و شایان و... مشروع. (از ناظم الاطباء). حلال داشته شده. جایز دانسته. روا. حل ّ. حلال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
می جوشیده حلال است سوی صاحب رأی
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز.
ناصرخسرو.
ثنا و شکر تو گویم همی بجان و به دل
که نیست شکر و ثنا، جز ترا حلال و مباح.
مسعودسعد.
کتب علم گنج روحانی است
سوی عالم مباح بفرستد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 855).
، (اصطلاح فقهی) آنچه که متساوی الطرفین باشد. (از تعریفات جرجانی). بی حکمی است و مقابل مندوب، مکروه، حلال، حرام و واجب است. و امری است که فعل و ترک آن متساوی الطرفین باشد. (فرهنگ علوم دکتر سجادی). هر کاری که فعل و ترک آن مساوی وبی تفاوت باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به واجب و نفائس الفنون، علم اصول و موافقات شود.
- مباح بودن خون کسی، که در ریختن آن دیتی لازم نیاید. که شرعاً کسی در ریختن آن مؤاخذ نباشد: حجت برگرفتند که اگر او را معاونی باشد خون او مباح بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 119).
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن سباع بن خالد بن حارث، از بنی ضبه. از شعرای جاهلی است و سجستانی او را از معمرین بشمار آورده است. (از الاعلام زرکلی ج 8 به نقل از معجم الشعراء مرزبانی و الاغانی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
حصیر بافته شده از خوص و برگ خرما، جرین و جای خشک کردن خرما. (از اقرب الموارد). مسطح. و رجوع به مسطح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سباح
تصویر سباح
شناور، شناگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساح
تصویر مساح
زمین پیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبح
تصویر مسبح
تسبیح کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصباح
تصویر مصباح
چراغ، سراج، ظرف یا قدحی که در آن صبوحی بخورند
فرهنگ لغت هوشیار
زخم کاو، گمانه کاویانه نگرید به مسبار آلتی که بدان غور و ژرفای محلی را اندازه گیرند: و بمسبار استقصاغور محاسن و مقابح همه بشناختم، میل جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
حلال داشته شده و جایز داشته شده، شایان، مشروع، روا، مباحات جمع آنست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباح
تصویر سباح
((سَ بّ))
شناور، بسیار شناکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباح
تصویر مباح
((مُ))
روا، مجاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساح
تصویر مساح
((مَ سّ))
آن که زمین را مساحت کند، زمین پیما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسبح
تصویر مسبح
((مُ سَ بِّ))
تسبیح کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصباح
تصویر مصباح
((مِ))
چراغ، جمع مصابیح
فرهنگ فارسی معین
چراغ، سراج، فانوس، مشکات، نبراس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی برنج به شکل دم سیاه ولی کوتاهتر و باریک تر با طعم بسیار
فرهنگ گویش مازندرانی