جدول جو
جدول جو

معنی مسافح - جستجوی لغت در جدول جو

مسافح(مُ فِ)
نعت فاعلی از مسافحه. زانی. پلیدکار. رجوع به مسافحه شود
لغت نامه دهخدا
مسافح
دهانه های دره آبشار ها جهمرز زناکار جمع
تصویری از مسافح
تصویر مسافح
فرهنگ لغت هوشیار
مسافح
زناکار، زانی
متضاد: زانیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسامح
تصویر مسامح
باگذشت، سخاوتمند، بخشنده، آنکه از حق خود یا طلب خود چشم بپوشد، آنکه از جرم و گناه دیگری درگذرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسافت
تصویر مسافت
فاصلۀ بین دو مکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسارح
تصویر مسارح
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
سفر کننده، در تصوف رهرو، سالک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فَ)
مسافه. بعد و دوری و فاصله. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسافه شود، یک جزء از راه و یا مسافرت و مقداری از امتداد راه. (ناظم الاطباء). دوری نقطه ای از نقطۀ دیگر. فاصله بین دو مکان. دوری. بعد راه. دوری راه. دوری میان دو منزل. بون. جلجله: مسافتی دور نشان میدهند. (کلیله و دمنه). مسعود شب را بر ماده پیلی تیزرو نشسته با لشکری جریده روی به طوس نهاد. میانشان بیست و پنج فرسنگ بعد مسافت بود. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 15).
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها.
خاقانی.
پناه سلطنت پشت خلافت
ز تیغت تا عدم موئی مسافت.
نظامی.
گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت.
سعدی.
تجواب، جوب، مسافت بریدن. جذبه، مسافت بعید. (منتهی الارب). جوب، مسافت قطع کردن. (دهار). میل، مسافت زمین متراخیۀ بی حد. (منتهی الارب).
- طی مسافت، سپردن راه.
، یک مرحله و یک منزلگاه. (ناظم الاطباء).
- مسافت به مسافت، از منزلگاهی به منزلگاهی. (ناظم الاطباء).
، در اصطلاح فقهی، مقداری که مساوی هشت فرسخ است. و کسی که قاصد پیمودن مسافت است با شروط خاص پس از خروج از حد ترخص باید نماز را به قصر بخواند و روزه را افطار کند
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
جمع واژۀ مسفره. (اقرب الموارد). رجوع به مسفره شود، مسافرالوجه، آنچه پیدا و نمایان باشد از روی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ حَ)
تأنیث مسافح. نعت فاعلی از مسافحه. زانیه. زن بدکار. زنی پلیدکار. (دهار). ج، مسافحات. رجوع به مسافح و مسافحه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
سفاح. زنا کردن. (منتهی الارب). با کسی زناکردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). فجور کردن و زنا کردن با یکدیگر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
ابن ابی عمرو بن امیه بن عبدالشمس. شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است. در حدود سال 10 هجری قمری درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 104 از الاغانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مسرح. (اقرب الموارد). رجوع به مسرح شود، جمع واژۀ مسرح. (دهار) (منتهی الارب). چراگاهها. رجوع به مسرح شود: که مراعی مساعی و مسارح مناجح عالمیان به قطارامطار این علوم سیراب میگردد. (تاریخ بیهقی ص 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
سفرکننده. (دهار). آنکه در سفر است. رونده از شهری به شهری دیگر. (اقرب الموارد). مقابل مقیم. پی سپر. رونده. راهی. رهرو. سفری. کاروانی. آنکه به سفر می رود. سیاح. سفررفته. راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند. (ناظم الاطباء). ابن الارض. ابن السبیل. ابن الطریق. ابن غبراء. ابن قسطل. دافه. سابله. سافر. شاخص. ظاعن. عجوز. عریر. غرب. غریب. (منتهی الارب) :
ای تو به حضر ساکن ونام تو مسافر
کردارتو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
به شکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو.
(مقامات حمیدی).
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوتر است.
خاقانی.
پس مسافر آن بود ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است.
مولوی.
به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش
نظر دریغ مدار از مسافر درویش.
سعدی.
بزرگان مسافر به جان پرورند
که نام نکوشان به عالم برند.
سعدی.
مقصد زایران و کهف مسافران. (گلستان سعدی). همیدون مسافر گرامی بدار. (گلستان). در قاع بسیط مسافری گم شده بود. (گلستان). مجهز، آنکه کارمسافر سازد. (دهار).
- مسافرسوز، کنایه از بازدارندۀ مسافر از قصد سفر:
ز اول صبح تا به نیمۀ روز
من سفرساز و او مسافرسوز.
نظامی.
- ابومسافر، پنیر. (دهار).
، در اصطلاح تصوف، آنکه با فکر خویش در معقولات و اعتبارات سفر کند و از وادی دنیا به وادی قصوی عبور کند. (از تعریفات جرجانی) ، سالک الی اﷲ. (از فرهنگ مصطلحات عرفا) ، آنکه سیر و سطی را قصد کند و به مدت سه شبانه روز خانه های شهر خویش را ترک گوید. (از تعریفات جرجانی).
- مسافران والا، اولیاء اﷲ و سالکان و طالبان دین حق. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
مسافت. سیفه. دوری راه و دوری میان دو منزل. (دهار). بعد و فاصله. ج، مساوف و مشهور چنین است که مسافه مقداری است از زمینی چنانکه گویند: بیننا مسافه میل، یعنی زمین به مساحت یک میل، و گویند بیننا مسافه شهر، یعنی بین ما زمینی است که پیمودن آن یک ماه به طول می انجامد، و این کلمه مأخوذ از سوف است به معنی بوئیدن. (اقرب الموارد). دوری بیابان، و این مأخوذ است از سوف به معنی بو گرفتن، چون راهبر در بیابان راه گم می کند خاک آنجا گرفته می بوید و معلوم می کند که در راه راست است یا راه را گم کرده، پس به کثرت استعمال نام دوری میان منازل و غیره شد. (غیاث). و رجوع به مسافت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلحه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مسبح. رجوع به مسبح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
زناکار و زناکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسافح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زنا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
مسایح. ج مسیحه. (اقرب الموارد). رجوع به مسیحه و مسایح شود: مسایل انهار و مسائح امطار معابر سیحون به فضول انواء و سیول انداء پر کرده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290) ، نوعی از سرب که بیرونی در الجماهر (ص 259) بدان اشاره کرده است: الابار المستعمل فی أدویه العین لیس بالرصاص القلعی و لا بالاسرب المستعمل انما هو صنف من الاسرب لین صافی یعرف بالمسائح لانه واسط بینهما
لغت نامه دهخدا
(مَ یِ)
مسائح. جمع واژۀ مسیحه. (منتهی الارب). رجوع به مسیحه و مسائح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسافت
تصویر مسافت
بعد و دوری و فاصله، دوری راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
سفر کننده، راهی، رونده، سیاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافه
تصویر مسافه
مسافت در فارسی: دروی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسلحه، دیدگاه ها زینه پوشان نگهبانان جمع مسلحه: جاهای ترسناک که در آنها لازم است مسلح باشند، جاهایی که درآنها از رخنه های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند، گروههای مسلح، نگهبانان، جاهای دیده بانان
فرهنگ لغت هوشیار
سوتک ساده انگار آنکه مسامحه کند سهل انگار: ... واسترضا جوانب از موالف و مجانب... و مسامح و منافق و مناصح و مخالص و مماذق تمام با تمام رسانید
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسرح، راغ ها مرغزار ها غوشخانه ها (تماشاخانه ها) جمع مسرح چراگاهها: ایلکخان... پیش صمعود... . کسی فرستاد که... از تراکمه قومی به... سمرقند مقا ساخته و آن مسارح و مراعی... ساز وعدت تما ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافحت
تصویر مسافحت
زنا کردن، زنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافحه
تصویر مسافحه
جهمرزی زنا کردن، زنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسارح
تصویر مسارح
((مَ رِ))
جمع مسرح، چراگاه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسافت
تصویر مسافت
((مَ فَ))
بعد، فاصله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسالح
تصویر مسالح
((مَ لِ))
جمع مسلحه، جاهای ترسناک که در آن ها لازم است مسلح باشند، جاهایی که در آن ها از رخنه های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند، گروه های مسلح، نگهبانان، جاهای دیده بانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسافحه
تصویر مسافحه
((مُ فِ حِ یا فَ حَ))
زنا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
((مُ فِ))
سفرکننده، سفر رونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
گشتار، رهسپار، رهنورد
فرهنگ واژه فارسی سره