- مرعی
- آنچه در نظر گرفته شود و مراعات شود، مراعات شده
معنی مرعی - جستجوی لغت در جدول جو
- مرعی
- آنچه در نظر گرفته شده
- مرعی ((مَ عا))
- چراگاه، جمع مراعی
- مرعی ((مَ یّ))
- مراعات شده، ملاحظه شده
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
سپاس
پرورنده، پروراننده
خواهان، خواستار، داونده، داومند
چریدن ستور
پیچگیاه گیاهی که شاخه آن پیچنده و بالا رونده است پیچگیاه گیاهانی که شاخه های پیچنده و بالا رونده دارند
کیشی آینیک منسوب به شرع مطابق احکام شرع موافق دین
دیو زده
گیاه و سبزه، چراگاه
مسیر غیراصلی، کنایه از غیراصلی
ویژگی آنچه مطابق احکام شرع باشد
تربیت کننده، پرورش دهنده، پرورنده
چیزی که دیده می شود، نمایان، پدیدار
کسی که مبتلا به مرض صرع باشد، مصروع، صرع دار، برای مثال بیهش نیم و چو بیهشان باشم / صرعی نیم و به صرعیان مانم (مسعودسعد - ۲۹۶)
نوعی کبوتر سفید با توانایی پرواز تا مسافت های دور، که در قدیم از آن برای ارسال نامه استفاده می شد
چیزی که مورد پسند و خشنودی واقع شده باشد، پسندیده
ادعا کننده، دشمن، کسی که از چیزی لاف می زند که ندارد، در علم حقوق خواهان، کسی که با دیگری دعوی دارد، دعوی کننده
ستاکی منسوب به فرع، آنچه که فرع باشد مقابل اصلی: شعب فرعی رود
متشکرم، سپاسگزارم، ممنونم
مانده، بر راه افکنده
مردبودن رجولیت، آراسته بصفات نیک انسانی بودن جوانمردی: دانم که در مردی و جوانمردی روا نباشد این بی حرمتی کردن، شجاعت دلیری: چو جد و چون پدر از مردی و هنرمندی کجا برزم نهد روی پشت لشکر باد، (معزی)، قوه باه
سست کن سستار، نرمار، سست، نرم سست کننده، دارویی را گویند که بقوت حرارت و رطوبت خود قوام اعضای کثیفه المسام را نرم و مسامات آنرا وسیز بگرداند تا آنکه بسهولت و آسانی فضول مجتمعه و محتبسه در آنها دفع شود مانند ضماد شوید (شبت) و بذرکتان
جمع مرعی، چراگاه ها، واستر باژ ها (واستر مرتع)، دام باژ ها نمیدنده تیمار دار در نگرنده جمع مرعی چراگاهها: احوال مراعی و شکارگاهها ببین، مالیات مرتع، مالیاتی که بابت میشها و بزهای شیرده پرداخته میشد. مراعات کننده: ... و آواز ناعی بسمع آن شاه مراعی رسید
دعوی کرده شده، آرزو کرده شده
مربا در فارسی همبک پرورتک شکریزه پته (گویش گیلکی) ریچار ریچاله ریچال لیچار (گویش کاشمری) پرورده ارمگان پرورنده فرهنجنده پرورده شده پرورش یافته. پرورش دهنده تربیت کننده: دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین که قاضیی به از و آسمان ندارد یاد. (حافظ)
پیه، آبچلیک مردابی
آلخالخور آشغالخور کبوتر لغ: گونه ای کبوتر فربه
پارسی تازی گشته مرغز کرک بز
خوش و پسندیده
مرقع پوش صوفی
نمایان، هویدا، پدیدار، ظاهر
باز گفته این واژه را برخی عربی - فارسی دانند که برابر آن (منسوب به مرو) است. مرو یا مورو نام پارسی پهلوی شهری است در خراسان بزرگ و بی گمان نامگذاری تازی بر این شهر نیست پارسی است مروی مروزی بند بار ریسمان باز