جدول جو
جدول جو

معنی مرسوس - جستجوی لغت در جدول جو

مرسوس
(مَ)
نعت مفعولی است از مصدر رس ّ در تمام معانی. رجوع به رس شود، در عبارت زیر از ذخیرۀ خوارزمشاهی مرسوس را مرحوم دهخدا با علامت سؤال و تردید به معنی دیوانه نوشته است. و نیز شاید بتوان آن را به معنی شخص تب دار دانست به اعتبار یکی از معانی رس ّ که آغاز ظهور تب است: طعام را بگوارد و مصروع ومعتوه و مرسوس را سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرسوم
تصویر مرسوم
ویژگی هنجاری که براساس آیین یا فرهنگ در یک جامعه رایج شده است، چیزی که از طرف والی یا حاکم به کسی داده می شود، جیره، مواجب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موسوس
تصویر موسوس
وسواس دار، وسواسی، وسوسه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرئوس
تصویر مرئوس
کسی که زیردست رئیس کار می کند، کارمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
چیزی که وجود و اثر آن احساس شود، حس شده، کنایه از نمایان، معلوم، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نعت مفعولی از رکس. رجوع به رکس شود، مقلوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، منکوس. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آنکه حال او به ادبار کشیده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای در سیلیسیای صغیر، نزدیک آدنه. رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 277 و یشتها ج 1 ص 409 و طرسوس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام باستانی تونس. (از فهرست نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ نَ)
قضاء طرسوس، شهرستانی است در سوریه (ساخلو لاذقیه) ، مرکز آن طرسوس است و 30676 تن سکنه دارد، بر ساحل است و جزیره ارواد مقابل آن واقع است. عباده بن صامت آن را بسال 638 میلادی فتح کرده است، سپس صلیبیان آن را بسال 1099 میلادی تصرف کرده و کلیسای سلطنتی که هم اکنون نیز باقی است در آن بنیان نهاده اند. (اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ / طَ)
شهری است مر مسلمانان را که بسیار ارزانی و فراخ سالی دارد، در دست ارامنه بود، باز در دست مسلمانان افتاد. (منتهی الارب) (آنندراج). نام شهری به ساحل بحرالشام، واقع در جنوب شرقی آسیهالصغری، نزدیک مرسین. شهری از ترکیه بر ساحل سیحون به مغرب اذنه و این موطن قدیس بلس حواری است، دارای 22 هزار سکنه.
شهری است (به شام) بزرگ و آبادان و بانعمت، گرد وی دو باره است از سنگ و مردمان جنگی دلاور. (حدود العالم). یاقوت از صاحب الزیج نقل کرده گوید: طول طرسوس 58 درجه و نیم، و عرض آن 36 درجه و ربع است. از اقلیم چهارم است. این شهر بنام طرسوس بن الروم بن الیفزبن سام بن نوح علیه السلام نامیده شده، برخی گفته اند بانی این شهر سلیمان نامی از خدام هارون الرشید بوده و آن را بسال یکصد و نود و اند هجری قمری بنا کرده است، و این گفتار احمد بن محمد الهمدانی است. (ابن الفقیه). طرسوس از ثغور شام و بین انطاکیه و حلب و بلادالروم واقع است. احمد بن الطیب السرخسی گوید: از مصیصه به آهنگ عراق کوچ کردیم، نخست بسوی اذنه، و از اذنه به طرسوس که شش فرسنگ بود روان شدیم، بین راه اذنه و طرسوس، فندق (مهمانسرا) بغا و فندق جدید واقع است. طرسوس دارای دو حصار است و خندقی وسیع و شش دروازه دارد، نهر بردان شهر را دو نیمه کرده و از وسط آن میگذرد، قبر مأمون عبداﷲ بن الرشید هم در آنجاست. هنگامی که بقصد غزای رومیان بدان شهر ورود کرد، مرگش فرارسید. شاعری در این باب گفته:
هل رأیت النجوم اغنت عن الماء-
مون فی عز ملکه الماسوس
غادروه بعرصتی طرسوس
مثل ما غادروا اباه بطوس.
این شهر همواره جایگاه صلحا و زهاد بود از این رو که از سرحدهای بلاد اسلام شمرده میشد، و تا سال 354 هجری قمری نیز مسلمانان در آن شهر به نیکوترین حالی میزیستند، ولی بر اثر تجاوز و حملات نقفور از سلاطین روم شرقی که نخست بر مصیصه و سپس بر طرسوس تاخت آورد، و به قلع و قمع ریشه مسلمانی و مسلمانان پرداخت، مسلمانان طرسوس تاب مقاومت نیاورده، جمع کثیری از آنان جلای وطن اختیار کردند. (نقل به اختصار از معجم البلدان ج 6 صص 35- 36).
حمداﷲ مستوفی گوید: طرسوس از اقلیم سوم است و از توابع شام، عمر عبدالعزیز مروانی ساخت، و بعد از خرابی هارون الرشید تجدید عمارتش کرد، و آن را بارو کشید. هوایش معتدل است و به گرمی مایل. ارتفاعش غله و میوه باشد. (نزههالقلوب چ اروپا ج 3 ص 250). و غار اصحاب کهف در کوهی به حدود طرسوس بوده. (نزههالقلوب چ اروپا ج 3 ص 269). شهر معروف و مشهوری است که مسقطالرأس پولس حواری بود (کتاب اعمال رسولان 9:11، و 30 و 11:25 و 21:39 و 22:3) و در کیلیکیای که در آسیای صغیر است واقع میباشد، و طرسوس بر ساحل وسیعی که به مسافت 12 میل به بحر متوسط و کوه طوروس مسافت دارد واقع میباشد، و در قدیم الایام بر دو طرف رود سدنس واقع بوده است، لکن باید دانست که مجرای رود مسطور تغییر یافته است، و سابق در دهنۀ رود مذکور بندری بوده که اجناس و مال التجارۀ بسیاری در آنجا وارد میشده است. و برخی بر آنند که ترشیش مذکور در کتاب مقدس همان طرسوس است. گویند مؤسس و بانی طرسوس سردناپالس بوده است، و در وقتی که در میانۀ اهالی جنگی روی داد، اسباب خرابی طرسوس گردید و از آن پس اغسطوس آنجا را شهر رومانی خوانده و میدانهای وسیع از برای بازی قرار داد، و مدرسه ای تأسیس کرد و بعد از اطینا و اسکندریه، طرسوس شهر سومین بود که در تمام دنیا معروف گشت، و برای خانوادۀ امپراطور معلمان و مؤدبان از این شهر تعیین میشد. و پولس نه تنها در شهری که برای تجارت معروف بود تعلیم یافت بلکه در علوم و فنون معروفۀ آن زمان شهرت تام داشت، و همواره از آن وقت تا به حال به طرسوس موسوم است، لکن در این روزها شهر کوچکی شده که عدد نفوسش در زمستان سی هزار و در تابستان از چهارصد الی پانصد و متجاوز از اهالی به ییلاقات میروند چونکه گرما شدت میکند. (قاموس کتاب مقدس). و صاحب المنجد آرد: شهری است در ترکیه (قیلیقیا) ، دارای 22000 تن سکنه. سابقاً در زمرۀ مراکز و پایتختها بشمار میرفته است. پولس قدیس در آن متولد شده است. این شهر را مأمون بسال 788 میلادی فتح کرده و در آن مدفون شده است. ورجوع به تاریخ سیستان ص 183 و مجمل التواریخ والقصص ص 355، 356- 359، 380، 453، 473 و عقدالفرید ج 7 ص 284 و عیون الاخبار ابن قتیبه ج 2 ص 365 و ج 4 ص 182 والتفهیم ص 199 و 335 و ضحی الاسلام ج 3 ص 177 و ترجمه تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 99 و تاریخ گزیده ص 78 و 316 و تاریخ بیهقی ص 124 و کامل ابن اثیر ج 7 ص 179 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به حس دریافته شده. آنچه به حواس ظاهر دریافته و ادراک شود. مقابل معقول. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل معقول یعنی آنچه به قوای باطنی و عقل دریافته شود. دریافته شده به یکی از حواس خمسه. (غیاث) (آنندراج). دریافت شده. لمس شده. دانسته شده. (ناظم الاطباء) :
محسوس نیستند ونگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.
ناصرخسرو.
محسوس بود هر چه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان، معقول جز آن را.
ناصرخسرو.
ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کم تر به کردار و شأن.
مسعودسعد.
وصف کرد محسوس بر حس را نخست.
(مصنفات باباافضل ج 2 ص 390).
- محسوس شدن، درک و دریافته شدن توسط یکی از حواس:
گفتم همی بود دل معقول وحی را
گفتا ز بهر امت محسوس شد صور.
ناصرخسرو.
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد.
مولوی.
- محسوس کردن، قابل درک کردن. رجوع به محسوس شود.
- محسوس گردیدن، محسوس گشتن. محسوس شدن.
، معلوم و معین. آشکارا. (ناظم الاطباء). آشکارا (غیاث) (آنندراج).
- محسوس کردن، آشکارا کردن.
، (اصطلاح فلسفه) آنچه با حس درک شود و آن یا محسوس بالاصاله و بالذات است و یا محسوس بالعرض. محسوس بالذات آن است که محسوس باالتبعیه نباشد و محسوس بالعرض آن است که محسوس بالتبع باشد نه بالاصاله مانند احساس روشنائی و رنگ از راه بینایی که احساس بالذات است اما احساس بزرگی، عدد، چگونگی، شکل، حرکت، سکون، قرب و بعد همه احساس بالعرض هستند یعنی همه به توسط رنگ و ضوء احساس میگردند. مؤلف المباحث المشرقیه گوید که اموری مانند بزرگی، عدد شکل و غیره محسوس بالعرض نمی باشند زیرا محسوس بالعرض آن است که حقیقهً احساس نشود لیکن مقارن بامحسوس حقیقی باشد (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، آنچه بواسطۀ حواس ظاهری دریافت و ادراک شود، در مقابل معقول یعنی آنچه بواسطۀ قوای باطنی و عقل دریافت و ادراک گردد. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادی).
- محسوس اول، به چیزی گویند که در آلت حس مرتسم می شود. شیخ ابوعلی سینا گوید: محسوس اول بالحقیقت عبارت از چیزی است که در آلت حس مرتسم شده و آن را درک کنند و چنین مینماید که هرگاه گفته شود احساس کردم شیی ٔ خارجی را معنای آن غیر از آن است که بگویند در نفس احساس کردم زیرا گفتار او که گوید شیی ٔ خارجی را احساس کردم این است که صورت آن شی ٔ خارجی متمثل و مجسم شد در ذهن و معنی آنکه گوید در نفس خود احساس چیزی کردم این است که صورت نفس او متمثل شده است و از همین جهت است که اثبات کیفیات نفسانیۀ محسوسه در اجسام کار دشواری است. (فرهنگ مصطلحات فلسفی سجادی از شفا ج 1 ص 297).
- محسوس به حاسۀ بصر، الوان باشد چون سیاهی و سپیدی و سرخی و زردی و سبزی و کبودی و آنچه از ترکبیات آن خیزد، و اضواء چون ضوء آفتاب و ماه و ستاره و آتش و غیر آن. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ ذوق، طعوم نه گانه بود یعنی شیرینی و ترشی و شوری و تیزی و تلخی و دسومت و عفوصت وقبض و تفاهت و همچنین آنچه از آن مرکب شود. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ سمع، اصوات باشد و دیگر کیفیات که موجب گرانی و تیزی و بلندی و پستی و التذاذ و تنفر اصوات شوند. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ شم، بویهای خوش و ناخوش بود و انواع آن. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ لمس، کیفیات اربعه یعنی حرارت و برودت و رطوبت و یبوست و توابع آن مانند خشونت و ملاست و ثقل و خفت و آنچه بدان ماند و بهری خشونت و ملاست را از مقولۀ وضع شمرند و بهری گویند کیفیتی ملموسه تابع استواء وضع یا عدم استواء وضع است. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس دوم، صورتی از محسوس اول است که مرتسم در نفس میشود و یا در نفس حاصل میگردد. (از فرهنگ مصطلحات فلسفی سجادی).
، جراد محسوس، ملخ مرده و سوخته از سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نزد مؤلف حاوی الادویه، مرماخور و نزد بعضی مرطولس است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی ازمصدر رغس. رجوع به رغس شود، گوالیده ومرد بسیارخیر، مبارک. وجه مرغوس، یعنی میمون و مبارک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رسن. بسته به رسن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی است از مصدر رسم. رجوع به رسم شود، منقوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتسم، نشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داغدار، آئین کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رسم شده و معمول شده و مستعمل. (ناظم الاطباء). قاعده قرار داده شده. مقرر. متداول. رجوع به شواهد همین کلمه ذیل معنی مقرری و وظیفه و مواجب شود: و آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بود وی از جملۀ خواص بود. (تاریخ بخارا ص 6). واز مواجب مرسوم که نقد داده شود از یک تومان شصت دینار... رسوم دارد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 62).
- مرسوم بودن، باب بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). معمول و متداول بودن. عادت بودن. معتاد بودن. رواج عام داشتن.
- مرسوم کردن، باب کردن. معمول کردن. متداول کردن. عادت دادن.
، رسم. آئین. عادت، نوشته شده و مرقوم. (ناظم الاطباء) ، مکتوب و نامه، و عامۀ مردم آن را بخصوص در مورد نامه های والیان و حاکمان به کار برند. ج، مراسم و مراسیم. (از اقرب الموارد) ، آنچه رئیس مملکت در مورد امری صادر می کند، و آن را اعتبار قانونی است. فرمان. حکم. (ناظم الاطباء) : و ذلک أنه برزالمرسوم الشریف لموالینا قضاهالقضاه أعزاﷲ بهم الدین أن یلزموا شهود الحوانیت. (النقودالعربیه ص 65).
- مرسوم امان، فرمان امان و منشور امان. (ناظم الاطباء).
، رسوم و حق مأمور. (ناظم الاطباء) ، ماهه و روزینه، چرا که هر چه امرا و سلاطین برای کسی معین کنند آن را در دفتر خود نشان می کنند، ای می نویسند. (غیاث) (آنندراج). راتبه. مقرری. مواجب. ماهانه. سالیانه. وظیفه. (ناظم الاطباء). اجرا. جامگی. ادرار. رسوم. راتب: و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 3 ص 37). هر یک را به قدر مرتبه، مرسوم و مشاهره معین بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 84).
هر سال بالای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم.
مسعودسعد.
گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد
ظن مبر کز دادن مرسوم اندرعصمتی.
سوزنی.
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
به دست برّ تو باشد مبرتی مرسوم.
سوزنی.
از لبت هر سال ما را شکّری مرسوم بود
سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد.
خاقانی.
ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاطانگیز بین
بازار می زان تیزبین مرسوم جان زان تازه کن.
خاقانی.
یکی از ملوک عرب را شنیدم که با مقربان همی گفت که مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید. (گلستان سعدی). قضاه بعلت سجل و دعاوی بر عادت معهود دانگی توقع ندارند ونستانند به مرسومی که فرموده ایم قناعت نمایند. (داستان غازان خان ص 228). پیش از این عموم لشکر مغول رامرسوم و جامگی و اقطاع و تغار نبود... (داستان غازان خان ص 300). مادام که متصدی تصدیق خدمات ننماید مرسوم و جیرۀ باغبان و خرکار باغات داده نمیشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 51). فرض، مرسوم کردن. (از منتهی الارب).
- مرسوم خوار، مزدور و اجیر. (ناظم الاطباء).
- مرسوم خواه، خواهندۀ مرسوم و مواجب. وظیفه خواه. اجری خوار. مقرری بگیر:
بنده مرسوم خواه پار شده ست
رسم مرسوم خواهی از شعر است.
سوزنی.
- مرسوم خواهی، عمل مرسوم خواه. وظیفه خواهی:
بنده مرسوم خواه پار شده ست
رسم مرسوم خواهی از شعر است.
سوزنی.
- مرسوم دادن، مواجب دادن:
همه را ده چو میدهی مرسوم
نه یکی راضی و دگر محروم.
سعدی.
- بی مرسوم، بی مواجب. (ناظم الاطباء).
، حقی که علاوه بر مواجب به مستخدمان مخصوصاً لشکریان هر سال از طرف دولت داده میشد. رزق. طمع. (از منتهی الارب) : از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصد و شصت و شش دینار و چهار دانگ... (تذکرهالملوک ص 56). افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرستاده شده. ارسال شده. مرسل. و بدین معنی ساختۀ فارسی زبانان است:
قضا به حاکم رایت نوشته مصلحتی
فلک ندیده که مرسول او چه مضمون است.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در غیاث و به تبع آن در آنندراج به معنی به ته نشسته شده و درد هر چیز آمده است به صورت نعت مفعولی از مصدر رسوب، ولی رسوب لازم است و نعت مفعولی ندارد و آنچه مرسوب معنی کرده اند، معنی راسب است. و رجوع به راسب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رمس. رجوع به رمس شود، پوشیده. مکتم (خیر). (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مطموث (خاک). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
قصبه ای است در جنوب غربی جزیره مدللی، و آن موطن تئوفرسطس از حکمای یونان است و امروز بنام هرسه مشهور است و در قضای مولوه در سنجاق مدللی قصبۀ کوچکی است که مرکز آن ناحیه است. رجوع به هرسه و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بعیر مدسوس، شتران قطران مالیده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : دس البعیر، لم یبالغ فی هنائه من الجرب، فالبعیر، مدسوس و الاسم دس. (اقرب الموارد) ، پنهان. (ناظم الاطباء) : دس ّ الشی ٔ تحت الشی ٔ، اخفاه. دفنه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موسوس
تصویر موسوس
گمانکار بوسوسه افتنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
سوده شده، دیوانه مرد دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرووس
تصویر مرووس
مرئوس در فارسی: زیر دست کارمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرئوس
تصویر مرئوس
رعیت، عامه مردم، خادم، تابع
فرهنگ لغت هوشیار
گونه ای تره که آن را کراث ابوشوشه وگندنای شامی و کراث شامی و قفلوت نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
از ساخته های فارسی گویان مرسله بنگرید به مرسله فرستاده شده. توضیح این لفظ بقانون عربی غلط است چه رسل فعل ماضی لازم است و اسم مفعول ندارد و بجای آن در عربی مرسل گفته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرسوم
تصویر مرسوم
فرمان، دستور، آئین، عادت و روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
لمس شده، دانسته شده، احساس شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
((مَ))
مرد دیوانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرئوس
تصویر مرئوس
((مَ))
زیردست، کسی که زیر دست رئیس کار می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرسوم
تصویر مرسوم
((مَ))
آنچه رسم شده، معمول، فرمان، دستور، در فارسی جیره، مواجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
((مَ))
حس شده، دریافت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
سترسا، چشمگیر، آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرسوم
تصویر مرسوم
به آیین
فرهنگ واژه فارسی سره
ملوس، احساس کرد
دیکشنری اردو به فارسی