جدول جو
جدول جو

معنی مردنشین - جستجوی لغت در جدول جو

مردنشین(مَ نِ)
دو برآمدگی دو سوی نشیمنگاه مستراح. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صدرنشین
تصویر صدرنشین
کسی که در صدر مجلس می نشیند، دارای مقام و رتبه، مقدّم، برای مثال بود که صدرنشینان بارگاه قبول / نظر کنند به بیچارگان صفّ نعال (سعدی۲ - ۶۵۷)، کنایه از مکانی در اتاق و مانند آنکه به نشستن بزرگان اختصاص می یابد، در ورزش تیمی که بیشترین امتیاز را در مسابقات کسب کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردنگی
تصویر مردنگی
فانوس بزرگ شیشه ای که سر و ته آن باز است و شمع یا چراغ را درون آن می گذارند، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغبانه، چراغ بادی، فانوس، چروند، قندیل، چراغ پرهیز، چراغ واره، چراغ بره، چراغدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرنشین
تصویر سرنشین
مسافری که در وسیلۀ نقلیه اعم از اتومبیل، هواپیما و امثال آن ها نشسته باشد، مسافری که میان قافله بر اسب یا استر سوار بوده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نِ)
سکونت درمناطق مرزی. سکونت در اطراف و نواحی سرحدی مملکت
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
دهی است از دهستان گرمی بخش ترک شهرستان میانه، در یکهزارگزی جنوب شرقی بخش و 4 هزارگزی راه خلخال به میانه در منطقۀ کوهستانی معتدل واقع و دارای 208 تن سکنه است. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ نِ)
شخصی که در سفر بالای استریا شتر نشیند اعم از اینکه مرد باشد یا زن. (آنندراج). مسافری که بر بالای بار ستور یا ارابه نشیند. مسافری که بر ستوری اجیر یا کشتی یا راه آهن و اتومبیل کرایه و امثال آن باشد. (یادداشت مؤلف) :
در گلشنی که حسن تو محمل سوار شد
گل سرنشین قافلۀ نوبهار شد.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ نِ)
نوعی از نشست. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
که بد نشیند. بدنشیننده:
مثال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجا
که چشم بد بقدر نقش باشد در کمین اینجا.
صائب (از آنندراج).
بگذر ز قمار بوسه بازی
اینجاست که نقش بدنشین است.
کلیم (از آنندراج).
و رجوع به نشستن و مشتقات آن شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ دَ / دِ)
حوزه ای که محل اقامت کردان است. (فرهنگ فارسی معین). سرزمینی که ساکنان آن کردان باشند
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ)
آدم شناس:
روز دانش به از این بایستی
آسمان مرد گزین بایستی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مِ رُ وَ یَ)
مروونژین. م-روونژین ها. نخستین سلسلۀ سلاطین کشور فرانسه اندکه از اواخر قرن پنجم تا اواسط قرن هشتم میلادی بر این کشور فرمانروئی داشتند. اولین پادشاه این سلسله موسوم به کلودیون از سال 428 تا 448 میلادی و آخرین فرد سلسله موسوم به شیلدریک تا سال 751 میلادی سلطنت کرد
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ / بِ)
چارزانو نشین، چرا که طور نشستن امرا و سلاطین است. (غیاث اللغات) (آنندراج). آنکه چهارزانو نشیند. کنایه از مهتر و بزرگ قوم:
به تربیع و تثلیث گوهرفشان
مربعنشین و مثلث نشان.
نظامی.
، معشوق. نگار. شاهد. (ناظم الاطباء).
- شاه مربعنشین، کنایه از کعبه است. (فرهنگ فارسی معین) :
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربعنشین، تازی رومی خطاب.
خاقانی (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
کسی که بر تخت می نشیند. (ناظم الاطباء). پادشاه و فرمانروا. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رامْ پَ رَ)
بالانشیننده. مقدم نشیننده. آنکه رتبت او در جلوس بالا دست همه است. آنکه بالا دست همه می نشیند:
ای صدرنشین هر دو عالم
محراب زمین و آسمان هم.
نظامی.
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.
نظامی.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال.
سعدی.
در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت
جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را.
سعدی.
گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم.
حافظ.
رجوع به صدر شود، وزیر. حاکم:
تو آن یگانه دهری که بر وسادۀ حکم
به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین.
سعدی.
رجوع به صدر شود، مقدم. برتر. بالاتر:
صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس.
نظامی.
اوست که در مجلس روحانیان
گفتۀ او صدرنشین است و بس.
ابن یمین.
رجوع به صدر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ زَ)
ساکن مرز. که درنواحی سرحدی و مرزی سکونت دارد. رجوع به مرز شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
سرپوش بزرگ بلورین که لاله یا لامپا را زیر آن نهند تا از باد مصون ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). فانوس شیشه ای که بالا و پائین آن باز است و شمعو چراغ را داخل آن گذارند تا از باد محفوظ بماند
لغت نامه دهخدا
(گُ نَهْ کَ دَ / دِ)
که در رصد نشیند. که در رصدگاه بنشیند. مقیم رصدگاه، رصدبند. منجم و ستاره شناس. (از آنندراج) :
هست از تو رصدنشین به تشویر
تدویر نه و کمال تدویر.
واله هروی (از آنندراج).
و رجوع به رصدبند و رصدور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرتعشین
تصویر مرتعشین
جمع مرتعش در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مردود، مولیدگان جمع مردود در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرد نشین
تصویر کرد نشین
حوزه ای که محل اقامت کردان است: (قسمت اعظم منطقه های کرمانشاه و کردستان را که همه کرد نشین و زنانشان طبق رسم آبا اجداد بی حجاب بودند زیر پا زده بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرددین
تصویر مرددین
جمع مردد در حالت نصب و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
فانوس شیشه یی که بالا و پایین آن باز است وشمع و چراغ را داخل آن گذارند تا از باد محفوظ بماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرنشین
تصویر سرنشین
واژگون، سرازیر، نگون سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گودنشین
تصویر گودنشین
((گُ. نِ))
دارای محل سکونت در یک گود، کنایه از آدم های مفلس و بی خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرنشین
تصویر سرنشین
((سَ نِ))
مسافر، آن که سوار درشکه، اتومبیل، هواپیما و غیره شود
فرهنگ فارسی معین
((مَ دَ))
نوعی شیشه چراغ بزرگ و دهان گشاد که بر روی شمع یا چراغ می گذاشتند تا از وزش باد خاموش نشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صدرنشین
تصویر صدرنشین
((~. نِ))
بالا دست نشین، مقدم، پیشوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرنشین
تصویر فرنشین
رئیس، رییس
فرهنگ واژه فارسی سره
مرابط، مرزنشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم حاکم، حکم ران، فرمان روا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم سرحدنشین، مرابط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزرگ شدن، بالغ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مکانی در بین راه لفور به آلاشت سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
مردنی بی حال
فرهنگ گویش مازندرانی