جدول جو
جدول جو

معنی مرد - جستجوی لغت در جدول جو

مرد
بازگشت، بازگرد، برگشتن از جایی، مراجعت، عود، بازگشتن، بازگردیدن، برگشتن، برگشتن از جایی، مراجعت کردن، توبه کردن، از کاری دست برداشتن، منصرف گشتن
تصویری از مرد
تصویر مرد
فرهنگ فارسی عمید
مرد
مقابل زن، انسان نر، جنس نرینه از انسان، کنایه از شخص شجاع و دلیر، شخص، انسان، شوهر، زوج، کنایه از جوانمرد، کنایه از کسی که شایستگی انجام کاری را دارد
مردومردانه: کنایه از با شجاعت و دلیری
تصویری از مرد
تصویر مرد
فرهنگ فارسی عمید
مرد
(شَ)
ریش برآوردن پسربچه بعد سادگی زنخ. (از منتهی الارب). به کندی برآمدن ریش یا اصلاً برنیامدن ریش وی و بی ریش ماندن او، فهو أمرد. مدت زمانی بی ریش ماندن جوان سپس برآمدن ریش وی. (از متن اللغه). بی ریش شدن. (از غیاث اللغات). مروده. (متن اللغه) ، همیشگی نمودن به خوردن خرمای تر نهاده به شیر. (از منتهی الارب). مداومت نمودن بر خوردن مرد و مرید. مروده. (از متن اللغه). همیشه خرمای در شیر خیسانده خوردن. رجوع به مرد شود، تطاول ورزیدن در معاصی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
مرد
(مَ)
انسان نرینه. آدمیزاد نر. جنس نر از انسان. نوع نر از آدمی. مقابل زن که نوع ماده است. (ناظم الاطباء) :
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشگیفت.
نظامی.
، انسان نرینۀ به حد بلوغ رسیده. که بالغ شده است و زن کرده است. مقابل پسر بچه و پسر: و از همه این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته ببازار آید. (حدود العالم).
بندۀ مراد دل نبود مردم
مردان مگوی مرد و صبا یارا.
ناصرخسرو.
طفلی هنوز بستۀ گهوارۀ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا.
خاقانی.
، شوی. شوهر. زوج. حلیل:
بسان زنان مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا.
فردوسی.
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن.
فردوسی.
،
{{صفت}} شجاع. دلیر. دلاور. مبارز. هنری. اهل ننگ و نبرد. غیور. بی باک و نترس، مقابل نامرد به معنی جبون و ترسو و بی غیرت:
حاتم طائی توئی اندرسخا
رستم دستان توئی اندرنبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.
رودکی.
چنین گفت موبد که ای نیکبخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت.
فردوسی.
ز ترکان سواری بیامد چو گرد
خروشید کای نامداران مرد.
فردوسی.
خروشید کای نامداران مرد
کدام از شما آید اندرنبرد.
فردوسی.
سیستان خانه مردان جهان است و بدوست
شرف خانه مردان جهان تا محشر.
فرخی.
پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود. (تاریخ بیهقی ص 316). هم نام دارد و هم مردم و مال و هم به تن خویش مرداست. (تاریخ بیهقی ص 400).
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی
هر که او شیر بود مست نگرددز بتی.
سنائی.
اندرین ره که راه مردان است
هر که خود را شناخت مرد آن است.
سنائی.
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تاکشم خوش در کنارش تنگ تنگ.
مولوی (کلیات شمس ج 3 ص 142).
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که در خون تپیده اند.
سعدی.
گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را.
سعدی.
در کژاغندمرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود.
سعدی.
مگو مرد، صد کشتم اندر نبرد
یکی زنده کن تات خوانند مرد.
امیرخسرو.
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای.
صائب.
، راد. بزرگوار. باشخصیت. آدم حسابی. مقابل نامرد به معنی ناکس و ناقابل و سفله:
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نه
وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی.
شاکر بخاری.
زدن مرد را تیغ بر تارخویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
بوشکور.
مرد باید که کند سعی در این باب همی
تا خداوند پدیدار کندتان سببی.
منوچهری.
خردمند آن کسی را مرد خواند
که راز خود نهفتن می تواند.
فخرالدین اسعد.
مرد آن است که پس از مرگش نامش زنده بماند. (تاریخ بیهقی ص 372). هرون همه راه می گفت: مرد این است، و پس از آن حدیث پسر سمک بسیار یاد کردی. (تاریخ بیهقی ص 526).
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی.
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی ص 384 چ ادیب).
طمع آرد به مردان رنگ زردی
طمعرا سر ببر گر مرد مردی.
ناصرخسرو.
خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد
نیکوی و فربهی و لاغری.
ناصرخسرو.
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران زدر رحمت است.
ناصرخسرو.
هر کو ز مراد کم کند مرد شود
کم کن الف مراد تا مرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
اندر این ره که راه مردان است
هر که خود را شناخت مرد آن است.
سنائی.
مرد باید که عیب خود بیند.
سنائی.
هر که بی باکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست.
عطار.
کار مردان تحمل است و قرار
من کیم خاک پای مردانم.
سعدی.
روی طمع از خلق بپیچ ار مردی
تسبیح هزار دانه در دست مپیچ.
سعدی.
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چومردان که بر خشک تردامنی.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که در او هیچ مرد نیست.
سعدی.
عاشق بی طلب چه گرد کند
مرد باید که کار مرد کند.
اوحدی.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی.
پوریای ولی.
،
{{اسم}} سپاه. لشکر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ز دریا به دریا همه مرد بود
رخ ماه و خورشید پرگرد بود.
فردوسی.
مرد شارستان با امیر ابوالفضل فرود آمد و سپاه مودود به هزیمت برفت. (تاریخ سیستان ص 368). تا آخرالامر تاج الدین بشد، مرد اوق و سیستان بیشتر بروی گشتند و بیشتر سالاران بروی گشتند. (تاریخ سیستان ص 390)، سپاهی. لشکری. مرد جنگی: و این ناحیت را مقداربیست هزار مرد است که با ملکشان بر نشینند. (حدود العالم).
مر او را ز صدگونه خوبی و ناز
فرستاد نزدیک صد مرد باز.
اسدی.
سپه سالاری بود که به مبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 102). و بندویه با چند بزرگان دیگر به وی پیوستند با چهل هزار مرد. (فارسنامه ابن بلخی ص 102) .و اکنون استخر دیهکی است که در آنجا صد مرد باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 127).
مگو مرد صد کشتم اندر نبرد
یکی زنده کن تات خوانند مرد.
امیرخسرو.
، فرستاده. چاکر. نوکر که در تداول امروز آدم گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گماشته. قاصد. مأمور:
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وز آن نامدارانش برتر نشاند.
فردوسی.
چو بشنید این سخن مرد شهنشاه
ندید از دوستی رنگی در آن ماه.
فخرالدین اسعد.
چون از شهرتون برفتیم آن مرد گیلکی (یعنی رکاب دار امیر گیلکی) مرا حکایت کرد. (سفرنامه چ 3 دبیرسیاقی ص 170).
، توسعاً، شخص. فرد. کس. انسان. آدمی. آدمیزاد:
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان.
خسروانی.
به شاه راه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت.
کسائی.
بسان زنان مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا.
فردوسی.
بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). اگر این مرد به این هنر نبودی کی زهره داشتی متنبی که وی را چنین سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). من نه از آن مردانم که به هزیمت شوم. (تاریخ بیهقی ص 350). و لکن این نمط که از تخت ملوک به تخت ملوک باید نبشت دیگر است و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد. (تاریخ بیهقی).
و آنکو نکند طاعت علمش نبود علم
زرگر نبود مردچو بر زر نکند کار.
ناصرخسرو.
که پدید است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری.
سنائی.
چون مرد دانا و توانا باشد مباشرت کاربزرگ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه).
مرد ز بیدولتی افتد به خاک
دولتیان را به جهان در چه باک.
نظامی.
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد.
نظامی.
ای بسا دردها که بر مرد است
همه جانداروئی در آن درد است.
نظامی.
ز آتش تنها نه که از گرم و سرد
راستی مردبود درع مرد.
نظامی.
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد.
مولوی.
گرمتر شد مرد ز آن منعش که کرد
گرمتر گردد همی از منع مرد.
مولوی.
توان شناخت به یکروز در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده ست پایگاه علوم.
سعدی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد.
سعدی.
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست.
سعدی.
، او. مشارالیه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به موبد چنین گفت هرمز که مرد (بهرام)
دل شیر دارد به روز نبرد.
فردوسی.
و آخر چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد که محمودیان از حیله نمی آسودند تا مرد را بیفکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). و بد گمانی مرد زیادت گردید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند که مرد از بست بود و در آن شغل فرمان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254).
گرمتر شد مرد زان منعش که کرد.
مولوی.
،
{{صفت}} اهل. درخور. شایسته. دارای اهلیت:
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.
فردوسی.
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که با بند و دستان نیم.
فردوسی.
مرد جنگ است چو پیش آید جنگ
مرد کار است چو پیش آید کار.
فرخی.
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است.
منوچهری.
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس.
ناصرخسرو.
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبه ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده اند.
خاقانی.
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست.
نظامی.
همچو گوئی بود سرگردان مدام
هرکه خود را مرد این میدان نمود.
عطار.
سعدی تو نه مرد خانقاهی
من چون تو قلندری ندیدم.
سعدی.
من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندردماغ.
سعدی.
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت.
سعدی.
ما مرد زهد وتوبه و طامات نیستیم
با ما به جام بادۀ صافی خطاب کن.
حافظ.
، صاحب. دارا. دارنده:
خردمند گوید که مرد خرد
به هنگام خویش اندرون بنگرد.
بوشکور.
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه.
فردوسی.
چه درویش باشی چه مرد درم.
چه افزون بود زندگانی چه کم.
فردوسی.
چه گفت آن هنرمند مرد خرد
که دانا ز گفتار او برخورد.
فردوسی.
،
{{اسم}} مأمور. گماشته بر کاری. منصوب به امری. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آمد این شبدیز با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
طیان.
، حریف. هماورد.
- مرد کسی یا کاری بودن، حریف او بودن. از عهدۀ آن برآمدن:
همی راند نستوه دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد.
فردوسی.
عقل نبود مرد این بار گران
نیست بازویش حریف این کمان.
(از آنندراج).
گفت شاها بدان و آگاه باش که زنگیان بی عقل باشند و لند مرد این کار نبود. (اسکندرنامۀ خطی). گفت آمده ام تا جالوت را بکشم گفتند کودکی مکن تو چه مرد وی باشی. (قصص الانبیاء ص 148).
که پدید است درجهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری.
سنائی.
اگر مرد عشقی ره خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.
سعدی.
دل من نه مردآن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی.
سعدی.
سینۀ تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست تن مسکینم.
حافظ.
نه مرد صدمۀ عشقی ز سرحد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا کن.
کلیم (آنندراج).
- مردان راه، سالکان طریق حق:
چنین نقل دادم ز مردان راه
گدایان منعم فقیران شاه.
سعدی.
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان هم نکردند تنگ.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 55).
- مردان مرد، شجاعان. دلیران:
یلان را بباشد همه روی زرد
همه لرزه افتد به مردان مرد.
دقیقی.
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد مردان مرد.
دقیقی.
ببینی کنون کار مردان مرد
کزین پس نجوئی به ایران نبرد.
فردوسی.
به فرجام گفتی ز مردان مرد
تنی چند بگزین ز بهر نبرد.
فردوسی.
بسی رنج بردند مردان مرد
که زین بارۀ دژ برآرند گرد.
فردوسی.
سلیح است و گنج است و مردان مرد
کز آتش به خنجر برآرند گرد.
فردوسی.
همه گرزداران و مردان مرد
همه شیرمردان روز نبرد.
فردوسی.
و سیومرد را گفتندی بدان روزگار و سیستان بدان گویند که همیشه آنجا مردان مرد باشند. (تاریخ سیستان).
سپاه است و ساز است و مردان مرد
دگر کار بخت است و روز نبرد.
اسدی.
پر از چیز و انبوه مردان مرد
سپاهی و شهر یلان نبرد.
اسدی.
زنانند در پیش مردان مرد
بود اسبشان گاو روز نبرد.
اسدی.
سران خلخ و مردان مرد و شیردلان
نهاده گوش به فرمان او به جان و به مال.
سوزنی.
روارو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد.
نظامی.
دگر زورمندی که روز نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد.
نظامی.
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر رهنورد.
نظامی.
و گفت یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند. (تذکرهالاولیاء).
کارآمد حصۀ مردان مرد
حصۀ ما گفت آمد اینت درد.
عطار.
به اسبان تازی و مردان مرد
بر آر از نهاد بداندیش گرد.
سعدی.
- مرد ایزد، مرد خدا:
همان مرد ایزد ندارد به رنج
اگر چند گردد پراکنده گنج.
فردوسی.
گرد پاکی گر نگردی گرد خاکی هم مگرد
مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش.
سنائی.
- مرد جنگی، جنگاور. جنگجو: برادر خویشتن را... با شست هزار مرد جنگی به مدد او فرستاد. (فارسنامۀ ابن بلخی).
سیاهی لشکر نیاید به کار
یکی مرد جنگی به از صد هزار.
سعدی.
- مرد خدا، مرد حق:
نیم نانی گر خورد مرد خدای
بذل درویشان کند نیمی دگر.
سعدی.
مرد خدا به مغرب و مشرق غریب نیست
هر جا که میرود همه ملک خدای اوست.
سعدی.
بخندید و بگریست مرد خدای
عجب داشت سنگین دل تیره رای.
سعدی (کلیات، بوستان چ فروغی ص 234).
- مرد دنیا، دنیاپرست.
- مرد دین، دیندار:
هر آنکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار.
فردوسی.
- مرد راه، مرد ره. سالک راه حقیقت:
یکی گفتش ای مرد راه خدای.
سعدی.
- مرد ره چیزی شدن، در سلوک آمدن:
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
- مرد کار، کاردان. لایق. کاری: مداخل و مخارج آن نواحی به مردان کار و حافظان هشیار سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263).
- ، جنگی. مرد جنگ: بفرمود که بر سبیل معاونت پانصد نفر از مردان کار روی بدیشان نهند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- مرد لاف، لاف زن:
سخن سنج بیرنج اگر مرد لاف
نبیند زکردار او جز گزاف.
فردوسی.
- مرد مرد، سخت شجاع. بغایت دلیر:
به پیش آیدم زود نیزه به دست
که در پیشتان مرد مرد آمده ست.
دقیقی.
و عمرو بن شان العاری مردی مرد و معروف بود. (تاریخ سیستان). و مردی مرد باید تا آنجا بگذرد. (تاریخ سیستان).
- ، سخت با مروت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
طمع آرد به مردان رنگ زردی
طمع را سر ببر گر مرد مردی.
ناصرخسرو.
- مرد میدان، مبارز. همنبرد. حریف. کنایه از حریف و مقابل. (آنندراج) (غیاث اللغات). هماورد. حریف جنگ:
پیش هفتاد صنف بدعت در
سپه آرای و مرد میدان است.
سوزنی.
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود.
نظامی.
چنین که جام می لعل اوست مردافکن
در این زمانه کسی نیست مردمیدانش.
سلمان.
- مردنژاد، اصیل. نجیب:
دگر آنکه لشکر بدارد به داد
بداند فزونی مرد نژاد.
فردوسی.
به دست خردمند مرد نژاد
نماند جزاز حسرت و سرد باد.
فردوسی.
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
فردوسی.
- امثال:
دزد باش و مرد باش.
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم.
گر به دولت برسی مست نگردی مردی.
مرد آن است که لب بندد و بازو بگشاید.
مرد چون میرد نامرد پای گیرد.
مرد را کار و کار را مردان.
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو.
هر مردی را کاری.
یا مرد باش یا در قدم مردان باش. (ازامثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مرد
(مَ)
میوۀ اراک تازه و تر یا میوۀ رسیدۀاراک. (از منتهی الارب). میوۀ تازه و شاداب درخت اراک یا میوۀ نضیج و رسیدۀ آن. واحد آن مرده است. (ازمتن اللغه). میوۀ تازه درخت اراک. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
مرد
(مُ)
جمع واژۀ امرد. رجوع به أمرد شود
لغت نامه دهخدا
مرد
(مُ رِدد)
آرزومند جماع. (منتهی الارب). مرد آزمند جماع. (آنندراج). مرد بسیارشهوت. (از متن اللغه) ، مردی که بی زنی او یا سفرش دراز کشیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردی که دوران تنهائی و عزوبتش طولانی شده. ج، مرادّ. (از متن اللغه) ، مرد خشمناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردالوجه، غضبان. (متن اللغه) ، دریای بسیارموج. (منتهی الارب) ، ماده شتری که پستان و فرج او از نشستن بر زمین نمناک آماسیده باشد. (از منتهی الارب). اردت الناقه، اشرق ضرعها و وقع اللبن فیه، ورم ضرعها و حیاؤها من کثرهالشرب. (از متن اللغه) ، گوسپند که پستان برآورده و شتر که به خوردن آب بسیار گران گردیده باشد. ج، مرادّ. (از منتهی الارب). آن اشتر که پستان وی پرشیر بود و نزدیک به زادن باشد. (مهذب الاسماء). آبستنی که زمان زادنش نزدیک شده و شکم و سینه هایش برآمده باشد. (از متن اللغه). رجوع به معنی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
مرد
(مِ رَدد)
رجل مرد، کثیرالرد و الکر. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رداد. کرار
لغت نامه دهخدا
مرد
انسان، آدمیزاد نر، جنس نر از انسان
تصویری از مرد
تصویر مرد
فرهنگ لغت هوشیار
مرد
((مَ))
مقابل زن، جمع مردان، کنایه از شجاع، دلیر، بخشنده
تصویری از مرد
تصویر مرد
فرهنگ فارسی معین
مرد
((مُ))
مردن، مرگ
تصویری از مرد
تصویر مرد
فرهنگ فارسی معین
مرد
((مَ رَ دّ))
بازگردانیدن، رد، بازگشت
تصویری از مرد
تصویر مرد
فرهنگ فارسی معین
مرد
شخص، انسان، بشر، زوج، شوهر، همسر، فحل، نر، نرینه، جوانمرد، غیور، رجل، مرء
متضاد: انثی، زن، اهل، شایسته، لایق
متضاد: نااهل، نالایق، جسور، جراتمند، دلیر، شجاع، مبارز، گرد، پهلوان، قهرمان 01 حریف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرد
مرد
ریشو: خشم
مرد شاخدار: ناراحتی بزرگ
مرد پیر: زندگی طولانی
مرد چاق: لحظه های شیرین - لوک اویتنهاو
اگر کسی مردی معروف به خواب بیند، دلیل که در بیداری همان بود. اگر مردی مجهول بیند، دلیل بر دشمن او بود. محمد بن سیرین
۱ـ دیدن مردی خوش قیافه و خوش هیکل در خواب، نشانه آن است که به ثروت بسیاری دست می یابید و از زندگی خود لذت می برید.
۲ـ دیدن مردی بدقیافه و اخمو در خواب، نشانه آن است که سردرگمی و پریشانی شما را محاصره خواهد کرد.
۳ـ اگر زنی مرد خوش قیافه در خواب ببیند، نشانه آن است که امتیازی به او اعطاء خواهد شد. اما اگر مردی زشت را به خواب ببیند، علامت آن است که از جانب کسی که دوست خود می پندارید، دچار دردسر خواهد شد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
مرد
مرد بودن، مردان
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمرد
تصویر زمرد
(دخترانه)
نام سنگی قیمتی به رنگ سبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمرد
تصویر زمرد
سنگی قیمتی و معمولاً سبز رنگ که در جواهرسازی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امرد
تصویر امرد
جوانی که هنوز صورتش مو درنیاورده باشد، ساده زنخ، بی ریش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمرد
تصویر تمرد
سرپیچی کردن، گردن کشی کردن، نافرمانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(شِ / شُ مَ / مُ)
شمرده. مرخم شمرده. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمرده شود.
- ناشمرد، ناشمرده. سنجیده نشده. بیحساب. بیمر:
یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد
قفیزی پر از کنجد ناشمرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ رُ)
رستنیی باشد که کرفس گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). کرفس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَرْ رَ)
نام اسب وعله بن شراحیل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَرْ رَ)
دراز از هر چیزی، شادمان، مرد درشت خوی توانا، گرگ خبیث، شتر نجیب توانا بر سیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حرکت سریع و شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ مُرْ رُ)
معرب ’سماراگدوس’ یونانی. محمدمعین آرد: یکی از سنگهای قیمتی به رنگ سبز و آن هرچه بزرگتر باشد گرانبهاتر است. قدما می پنداشتند که نظر بر زمرد چشم افعی را کور کند. (فرهنگ فارسی معین). از سنگهای قیمتی و با رنگی سبز و زیبا است این سنگ که از سیلیکات آلومینیوم و بریلیوم می باشد در سنگهای پگماتیت یافت میشود. (از لاروس). جوهری است معروف و آن انواع است. ذبابی و ریحانی و فستقی و صابونی. انگشتری او منع صرع شخصی که مصروع نباشد مؤثر و گویند که چون افعی را نظر بر وی افتد کور شود. (منتهی الارب). گوهری قیمتی و گرانبها که رنگ سبز خوشی دارد و به فارسی دوال و یا دوبال گویند. (ناظم الاطباء). زمرد را زبرجد خوانند، در معدن زر می باشد و بهترینش سبز شفاف است... در قیمت فروتر از لعل است. (از نزهه القلوب). جوهری است سبز رنگ و به فتح رای مهمله زمرّد نیز آمده. (غیاث). جوهری سبز معروف که به دیدن آن مار کور شود. (آنندراج). بیرونی گوید: زمرد و زبرجد دو اسم مترادف باشند یک معنی را، و زبرجد عام است یعنی نوع جید و ردی هر دو را شامل است، لکن زمرد تنها اطلاق بر نوع جید شود. و آنرا بر حسب رتبۀ جودت و ردائت نامهای ذیل دهند: ظلمانی، پس ریحانی، پس سلقی و پس از سلقی انواع ردیه است با دال و ذال معجمه و فتح راء و ضم آن تشدیدراء و تخفیف آن با همه این صور صحیح است. رجوع به الجماهر فی الجواهر بیرونی چ حیدرآباد دکن ص 160 شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از کان طلا و غیر او نیزبهمرسد و اقسام می باشد یکی ذبابی است یعنی در رنگ شبیه به ذباب سبز، نه آنکه بر حامل او مگس ننشیند و آن به غایت صاف و آبدار می باشد و آبش متموج و رقصان ویکی را ریحانی نامند که در رنگ شبیه به ریحان است ومشهور به زمرد نو است و یکی را فستقی گویند که در سبزی به سیاهی زند و زمرد کهنه نامند و یکی را صابونی گویند و آن سبزیست که به سفیدی زند و بعضی این قسم را از جنس زبرجد دانسته اند... نگاه کردن او رافع کلال بسر و انگشتری او جهت منع حدوث صرع در شخصی که مصروع نباشد مؤثر و چون خاتم طلا باشد، جهت رفع طاعون و تعلیق او مبطل سحر است و چون یک مثقال او را انگشتری ممزوج از طلا و نقره که دو مثقال باشد نصب نمایند، در طالع میزان و آفتاب در برج هوائی باشد جهت قبول دلها و هیبت در نظرها و قضای حاجت مجرب دانسته اند و گویند حامل او تنگی روزی نمی کشد و گویند چون افعی را نظر بر او افتد کور شود. (از تحفۀ حکیم مؤمن)... یکی از سنگهای گرانبهاست که رنگش قرمز می باشد و چون آفتاب بدان تابد چون شعلۀ آتش بنظر آید، لکن محققاً معلوم که زمردی که در کتاب مقدس وارد است همین زمرد معروف حالیه باشد، اما ترجمه هفتاد و یوسیفس و ولگیت در عوض لفظ زمرد بهرمان ترجمه نموده اند. سفر خروج 28، 17 و 39، 10. (از قاموس کتاب مقدس:
شنیده ام به حکایت که دیدۀ افعی
برون شود چو زمرد، در او برند فراز
من این ندیدم و دیدم که خواجه دست بداشت
برابر دل من بترکیده دیدۀ آز.
منجیک.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی.
خسروی.
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام
ز مرد اندر تا کم عقیق اندر غژب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام.
ابوالعلاء ششتری.
زمرد بر او چهارصد پاره بود
به سبزی چوقوس قزح نابسود.
فردوسی.
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان.
فرخی.
کوه غزنین ز پی خسرو، زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم.
فرخی.
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد.
منوچهری.
بر گرد رخش برنقطی چند ز بسد
واندر دم او سبز جلیلی ز زمرد.
منوچهری.
برگهای درختان پیروزه بود یا زمرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
کنون تیر گلبن عقیق و زمرد
ازین کینه بر پر و سوفار دارد.
ناصرخسرو.
زمرد دیده افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد.
ناصرخسرو.
صحن آن مرصع به زمرد و مینا. (کلیله و دمنه).
دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت
آنچه آن با چشم افعی از زمرد می رود.
انوری.
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شد که بر آب بقا شود.
خاقانی.
وگر فعل ارقم کندمن که چرخم
زمرد جز از بهر ارقم ندارم.
خاقانی.
تا زهرۀ عدو چو زمرد برون جهد
در دست تو به معرکه رمحی چو مارباد.
ظهیر فاریابی (از شرفنامۀ منیری).
آری خوشدلی عنقای مغرب و کبریت احمر و زمرد اصفر است. (سندبادنامه ص 53).
وزین پس بر عقیق الماس می داشت
زمردرا به افعی پاس می داشت.
نظامی.
زمرد را سوی کان آورد باز
ریاحین را به بستان آورد باز.
نظامی.
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته.
نظامی.
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد.
نظامی.
افعی زلفت که بر زمرد همی غلطد چرا
خیره بر وی همچو زلف تو همی افسون کنم.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر.
مولوی.
تخت زمرد زده ست گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب.
حافظ.
- زمردانگیز، درخشان چون زمرد. سبز رخشنده و پر تلألؤ که رنگ زمرد را در خاطر برانگیزاند و بیدار کند:
سیر آبی سبزه های نوخیز
از لؤلؤی ترزمردانگیز.
نظامی.
- زمردرنگ، برنگ زمرد. سبز رخشنده سبزخوشرنگ:
کوهی از گرد او زمردرنگ
بیشۀ کوه سرو و شاخ خدنگ.
نظامی.
- زمردسوده، چرس. بنگ.
رجوع به زمردگیاه شود.
- زمردفام، زمردرنگ. زمردگون.
- زمردگر، از عالم لعل گر. (آنندراج). سازندۀ زمرد:
شد از لاله در بوتۀ اهتزاز
زمردگر خاک یاقوت ساز.
ملا طغرا (از آنندراج).
- زمردگون، زمردرنگ. زمردفام:
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری.
نظامی.
- زمردگیاه، بنگ. (فرهنگ رشیدی). زمردگیا. بنگ که ترجمه قنب است (آنندراج). کنب هندی و شاهدانه. (ناظم الاطباء). شاهدانه. (فرهنگ فارسی معین) :
سرمۀ بیننده چو نرگس نماش
سوسن افعی چو زمردگیاش.
نظامی.
می لعل زآن می خورم تا نسازد
بخار زمردگیا روی زردم.
نزاری (از فرهنگ رشیدی).
- زمردمثال، زمردرنگ. زمردگون:
هرچه کنون هست زمردمثال
بازنداند خرد از کهر باش.
ناصرخسرو (دیوان ص 225).
- زمردنشان، مرصع به زمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمردنگار. رجوع به همین ترکیب شود.
- زمردنگار، مرصع شده با زمرد. (ناظم الاطباء) :
یکی تاج زرین زمردنگار
برآسوده از لؤلوی شاهوار.
نظامی.
- زمردوار، زمردگون. زمردرنگ. مانند زمرد:
چون بر این سبزه زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار.
نظامی.
- زمردی، زمردین. چیزی که به رنگ زمرد باشد. (ناظم الاطباء). منسوب به زمرد. زمردین. ساخته از زمرد: انگشتر زمردی. (فرهنگ فارسی معین). به رنگ زمرد. زمردین: شال زمردی. ترمۀ زمردی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ، نوعی ازالماس است که رنگ آن با سبزی زند. (نزهه القلوب).
- زمرﱡدین یا زمردین، زمردی. منسوب به زمرد. ساخته از زمرد. (فرهنگ فارسی معین). زمردی. (ناظم الاطباء) :
یکی چون زمردین بیرم دوم چون بسدین مجمر
سیم چون مرمرین افسر چهارم عنبرین مدری.
منوچهری.
گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین
پیش شاهنشه ببوی دوستکانی آمده ست.
سنائی.
چون نقاب خاک از چهره بگشاد (دانه) و روی زمین را زیور زمردین بست، معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه).
زمین و سبزه و نم چون زمردین لوحیست
نثارکرده بر آن روی لوح در و درم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 187).
افعی زمردین بپیچید
مهره به سر زبان برانداخت.
خاقانی.
کامروز نگین خاتم ماست
این خاتم زمردین که بالاست.
خاقانی (از آنندراج).
و طبیعت عالم از آب حوضها جوشن زمردین ساختن گیرد. (سندبادنامه ص 164).
سروبن چون زمردین کاخی
قمریی بر سریر هر شاخی.
نظامی.
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان).
صحن صحرات بسدین گلشن
مرغزار تو زمردین طارم.
حسین آوی (ترجمه محاسن اصفهان ص 131).
رجوع به زمرد، زبرجد، تحفۀ حکیم مؤمن، اختیارات بدیعی، دزی ج 1 ص 603، تعریفات جرجانی، صبح الاعشی ج 2 ص 103، 106، الجماهر بیرونی ص 81، 97 و 160، نزهه القلوب ج 3 ص 204 و کان شناسی در ایران قدیم تألیف زاوش شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چندی امرد ماندن و سپس ریش برآوردن: تمرد فلان زماناً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مدتی بی ریش بماندن، پس ریش برآوردن. (تاج المصادر بیهقی) ، شوخ و ستنبه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ستنبه شدن. (دستور اللغه) (مجمل اللغه). سرکشی کردن. (غیاث اللغات). سرکشی کردن و رسیدن در نافرمانی بجایی که از نوع خود بیرون رود. (آنندراج). متنبه و سرکش شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عصیان کردن و از حد خود تجاوز نمودن چنانکه پند و نصیحتی را نپذیرد. (از اقرب الموارد). گردن کشی کردن. (دهار) سرکشی و گردنکشی و خودسری و مخالفت و نافرمانی و بتره و عدم اطاعت و عدم انقیاد و تحقیر حکم و فرمان، و طغیان. (ناظم الاطباء) : نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. (کلیله و دمنه). تا معاندت فجار و تمرد کفار ظاهر گشت. (کلیله و دمنه). دشمن که... تمرد او به تودد زیادت گردد از او نجات نتوان یافت مگر به هجر. (کلیله و دمنه). از عقوق و تمرد پسر مستغاث شد و از حرکات و سکنات اوتبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 343)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ساده زنخ. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بی ریش. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). جوانی که شاربش دمیده ولی ریش نیاورده باشد. (از اقرب الموارد). جوان بی ریش و ساده زنخ. (آنندراج). بیموی. ساده روی. ساده. (فرهنگ فارسی معین). پروند و چره یعنی پسر ساده زنخ که هنوز ریش برنیاورده باشد. (ناظم الاطباء) :
امردی و کوسه ای در انجمن
آمدند و مجمعی بد در وطن.
مولوی (مثنوی).
لغت نامه دهخدا
بنا بروایت استرابون از طوایف قدیم ایرانی است که در ناحیۀ شمالی ماد (آذربایجان) سکونت داشته اند. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 162 و 163)
لغت نامه دهخدا
(صِ رِ)
ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب) ، ماده شتر کم شیر. از لغات اضداداست. (منتهی الارب). اشتر اندک شیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
یکی از اقسام آلومین برنگ سبز که از سنگهای قیمتی است و هر چه پر رنگتر باشد گرانبها تر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمرد
تصویر تمرد
گردنکشی و خود سری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمرد
تصویر عمرد
کرفس از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمرد
تصویر تمرد
((تَ مَ رُّ))
سرپیچی کردن، نافرمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امرد
تصویر امرد
((اَ رَ))
بی ریش، پسر، پسر بدکار، مفعول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امرد
تصویر امرد
خنثی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تمرد
تصویر تمرد
سرکشی، سرپیچی، نافرمانی
فرهنگ واژه فارسی سره