گیاهی بیابانی یک ساله از خانوادۀ نعناع دارای برگ های ریز و گل های کبودرنگ با طعم تند و خوشبو که در طب برای معالجۀ بعضی امراض ریه و معده به کار می رود و به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود، اوشه، اوشن، صعتر، سعتر، کالونی
گیاهی بیابانی یک ساله از خانوادۀ نعناع دارای برگ های ریز و گل های کبودرنگ با طعم تند و خوشبو که در طب برای معالجۀ بعضی امراض ریه و معده به کار می رود و به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود، اوشِه، اوشن، صَعتَر، سَعتَر، کالونی
مقابل زنده، انسان یا حیوان که بی جان شده باشد، درگذشته، بی جان، کنایه از بی حس و حرکت، کنایه از نابود شده، کنایه از بسیار شیفته، عاشق، کنایه از خاموش شده، کنایه از خشک، لم یزرع
مقابلِ زنده، انسان یا حیوان که بی جان شده باشد، درگذشته، بی جان، کنایه از بی حس و حرکت، کنایه از نابود شده، کنایه از بسیار شیفته، عاشق، کنایه از خاموش شده، کنایه از خشک، لم یزرع
مردارسنگ، جسمی سرخ یا زرد رنگ که بیشتر از سرب و قلع گرفته می شود و برای ساختن مرهم به کار می رود، سنگ مردار، لیتارژ جوهر سرب، مرداهنگ، اکسید دو پلمب
مُردارسَنگ، جسمی سرخ یا زرد رنگ که بیشتر از سرب و قلع گرفته می شود و برای ساختن مرهم به کار می رود، سَنگِ مُردار، لیتارْژ جُوهَر سُرب، مُرداهَنگ، اُکسید دُو پُلُمب
رودبار پر شده. (ناظم الاطباء). ممتلی از آب. (از متن اللغه) ، اسب که سم پایش در دست آید. (مهذب الاسماء). سم ستوران که بریکدیگر زنند در رفتن. (آنندراج) ، گروه انبوهی کرده. (ناظم الاطباء). قوم ازدحام کننده. (از متن اللغه). نعت است از ارتهاس. رجوع به ارتهاس و ارتهاش در تمام معانی شود
رودبار پر شده. (ناظم الاطباء). ممتلی از آب. (از متن اللغه) ، اسب که سم پایش در دست آید. (مهذب الاسماء). سم ستوران که بریکدیگر زنند در رفتن. (آنندراج) ، گروه انبوهی کرده. (ناظم الاطباء). قوم ازدحام کننده. (از متن اللغه). نعت است از ارتهاس. رجوع به ارتهاس و ارتهاش در تمام معانی شود
رهن. (متن اللغه). رهین. گروی. (منتهی الارب). به گرو گرفته شده. مقید. در گرو. گروگان. در بند گرو کرده: ای به همه خوبی و نیکی سزا ای به هوای تو جهان مرتهن. فرخی. ذاکر فضل تو و مرتهن برّ تواند چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز. منوچهری. برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش کرد خواهی در ملامت عرض خود رامرتهن. منوچهری. بی هنر با مال و با شاهی نباشد نیک بخت با هنر هرگز به محنت درنماند مرتهن. ناصرخسرو. اوباش آفرینش و حشو طبیعت اند کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند. خاقانی. ، کسی یا چیزی که وابسته به چیزی یا دربند امری باشد. (فرهنگ فارسی معین). مقید به امری. (از اقرب الموارد). رجوع به معنی بعدی شود، مشغول. متعهد. مقید. مقابل رها و فارغ: به آزاد مردی و آزادگی تو کس دیده ای در خور خویشتن از آزادگان هر که او بیشتر به شکر تو دارد زبان مرتهن. فرخی. به فضل تو گویندگان متفق به شکر تو آزادگان مرتهن. فرخی. ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن. فرخی. سرهنگان سلطان به سوابق او معترف بودند و به شکر او مرتهن. (گلستان)
رهن. (متن اللغه). رهین. گروی. (منتهی الارب). به گرو گرفته شده. مقید. در گرو. گروگان. در بند گرو کرده: ای به همه خوبی و نیکی سزا ای به هوای تو جهان مرتهن. فرخی. ذاکر فضل تو و مرتهن بَرّ تواند چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز. منوچهری. برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش کرد خواهی در ملامت عرض خود رامرتهن. منوچهری. بی هنر با مال و با شاهی نباشد نیک بخت با هنر هرگز به محنت درنماند مرتهن. ناصرخسرو. اوباش آفرینش و حشو طبیعت اند کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند. خاقانی. ، کسی یا چیزی که وابسته به چیزی یا دربند امری باشد. (فرهنگ فارسی معین). مقید به امری. (از اقرب الموارد). رجوع به معنی بعدی شود، مشغول. متعهد. مقید. مقابل رها و فارغ: به آزاد مردی و آزادگی تو کس دیده ای در خور خویشتن از آزادگان هر که او بیشتر به شکر تو دارد زبان مرتهن. فرخی. به فضل تو گویندگان متفق به شکر تو آزادگان مرتهن. فرخی. ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن. فرخی. سرهنگان سلطان به سوابق او معترف بودند و به شکر او مرتهن. (گلستان)
آن که به رهن می گیرد. (از متن اللغه). آخذالرهن. (از اقرب الموارد). گرو گیرنده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). رهن ستاننده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از ارتهان. رجوع به ارتهان شود، گرودهنده. (غیاث اللغات) (آنندراج)
آن که به رهن می گیرد. (از متن اللغه). آخذالرهن. (از اقرب الموارد). گرو گیرنده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). رهن ستاننده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از ارتهان. رجوع به ارتهان شود، گرودهنده. (غیاث اللغات) (آنندراج)