جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مرتهن

مرتهن

مرتهن
چیزی که به رهن گرفته شده، چیزی که در گرو باشد، گروگان، کسی یا چیزی که مقید و دربند امری باشد
مرتهن
فرهنگ فارسی عمید

مرتهن

مرتهن
گروگان، پابند چیزی که بگرو گرفته شده گروگان، کسی یا چیزی وابسته بچیزی یا در بند امری باشد، گرو گیرنده رهن ستاننده جمع مرتهنین
فرهنگ لغت هوشیار

مرتهن

مرتهن
آن که به رهن می گیرد. (از متن اللغه). آخذالرهن. (از اقرب الموارد). گرو گیرنده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). رهن ستاننده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از ارتهان. رجوع به ارتهان شود، گرودهنده. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

مرتهن

مرتهن
رهن. (متن اللغه). رهین. گروی. (منتهی الارب). به گرو گرفته شده. مقید. در گرو. گروگان. در بند گرو کرده:
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن.
فرخی.
ذاکر فضل تو و مرتهن بَرّ تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز.
منوچهری.
برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش
کرد خواهی در ملامت عرض خود رامرتهن.
منوچهری.
بی هنر با مال و با شاهی نباشد نیک بخت
با هنر هرگز به محنت درنماند مرتهن.
ناصرخسرو.
اوباش آفرینش و حشو طبیعت اند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند.
خاقانی.
، کسی یا چیزی که وابسته به چیزی یا دربند امری باشد. (فرهنگ فارسی معین). مقید به امری. (از اقرب الموارد). رجوع به معنی بعدی شود، مشغول. متعهد. مقید. مقابل رها و فارغ:
به آزاد مردی و آزادگی
تو کس دیده ای در خور خویشتن
از آزادگان هر که او بیشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن.
فرخی.
به فضل تو گویندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن.
فرخی.
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن.
فرخی.
سرهنگان سلطان به سوابق او معترف بودند و به شکر او مرتهن. (گلستان)
لغت نامه دهخدا