جدول جو
جدول جو

معنی مرتفق - جستجوی لغت در جدول جو

مرتفق
(مُ تَ فِ)
ثابت بر جای. (منتهی الارب). ثابت دائم. (متن اللغه) ، کسی که تکیه کند بر آرنج خود یا بر نازبالش. (آنندراج) (از متن اللغه). متکی. تکیه زننده. تکیه کننده. نعت فاعلی است از ارتفاق. رجوع به ارتفاق شود، مستعین. (از اقرب الموارد). رجوع به ارتفاق شود، حوض پر. (ناظم الاطباء). ممتلی تا نزدیک به امتلاء و پر شدن. ارتفق الشی ٔ، امتلاء. (از متن اللغه). رجوع به ارتفاق شود
لغت نامه دهخدا
مرتفق
پشتی بالش، سود بخش
تصویری از مرتفق
تصویر مرتفق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرافق
تصویر مرافق
رفاقت کننده، همراه، موافق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرافق
تصویر مرافق
مرفق ها، کارها یا چیزهایی که از آن سود و بهره ببرند، جمع واژۀ مرفق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتفع
تصویر مرتفع
بلند، دراز، قدکشیده، برافراشته، مرتفع، مقابل پست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
کاری یا چیزی که از آن سود و بهره ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
آرنج، محل اتصال ساعد به بازو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتفع
تصویر مرتفع
رفع شده، برداشته شده، برافراشته شده، بلند کرده، کنایه از ارزشمند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فِ)
جمع واژۀ مرفق. (ترجمان علامۀ جرجانی). رجوع به مرفق شود، مرافق الدار، جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب). مصاب الماء و نحوها، آبریزگاه خانه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، منافع. مرافق الدار، منافعها. (اقرب الموارد) ، وسایل آسایش. (فرهنگ فارسی معین). لوازم. ضروریات خانه. رجوع به دو معنی قبلی شود: خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجره ها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهای نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم. (اسرارالتوحید از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 73، از فرهنگ فارسی معین) ، جمع واژۀ مرفق و مرفقه، به معنی متکا و مخده. (از اقرب الموارد). رجوع به مرفق و مرفقه شود، آن چیزها که بدان نفع یابند. (غیاث اللغات، از صراح اللغه). چیزهائی که از آنها سود برند. (فرهنگ فارسی معین). المرفق و المرفق، مااستعین به و انتفع. (متن اللغه). فواید. منافع. راحت و منفعتی که از مالی یا کسی حاصل شود: در ذکر بخارا و مناقب و فضایل او و آنچه در وی است و در روستاهای وی از مرافق ومنافع. (تاریخ بخارا). هر که از او دورتر از مرافق و منافع او محروم تر. (سندبادنامه ص 64). و نیز اهل ضیعتها را به علت نویسندگان خود و حواشی و خدمتکاران ومرافق و منافع اصحاب خود به مثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص 165). ذکر وجوه اموال و منافع آن به قم که آن را به اصطلاح مرافق گویند. (تاریخ قم ص 167)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
آهوی در دام افتاده و آنکه در کاری در افتد و در ربقه درآید. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتباق. رجوع به ارتباق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَ)
جوز مرتصق، گردکانی که برآوردن مغزش دشوار باشد. (آنندراج) (از متن اللغه). مرصق. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
سود خواهنده و حاصل کننده نفع و سود. (ناظم الاطباء). ورزنده. (آنندراج). نعت فاعلی است از ارتفاد به معنی اکتساب مال. رجوع به ارتفاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ)
برداشته شده. (غیاث اللغات). برشده. بررفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلند کرده شده. برافراشته. بالا برده شده: نیت غزوی دیگر کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273)، برطرف کرده. از بین برده. (فرهنگ فارسی معین). منتفی کرده شده. از بین برداشته. بر طرف شده. نعت است از ارتفاع. رجوع به ارتفاع شود، گرانبها. قیمتی. (فرهنگ فارسی معین). گران قیمت. اعلا: از وی (دمیره در مصر) جامه های کتان خیزد مرتفع و با قیمت. (حدود العالم). از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع. (حدود العالم). پس از آنجا سوی المعتز باللّه هدیه فرستاد مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع ومشک و کافور. (تاریخ سیستان). خواجه خلعت بپوشید...قبای سقلاطون بغدادی بود... و عمامه ای قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع. (تاریخ بیهقی ص 150). هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس و جامهای بغدادی مرتفع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). پنجاه پارچۀ نابریده مرتفع... (تاریخ بیهقی ص 44).
مرتفع جامه های قیمت مند
بیشتر ز آنکه گفت شاید چند.
نظامی.
وانواع دیباج و سقلاطون مرتفع و شراب گران قیمت. (تاریخ طبرستان، از فرهنگ فارسی معین)، بلند. رفیع. برافراشته:
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست.
سعدی.
- مرتفع شدن، مرتفع گشتن. مرتفع گردیدن. منتفی شدن. برطرف شدن. زایل گشتن. برخاستن: تا رسوم جور و بیداد بکلی مرتفع گردد. (ظفرنامۀ یزدی).
- ، برافراشته گشتن. رفعت یافتن. بلند شدن: اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد. (لباب الالباب، فرهنگ فارسی معین).
- ، بلند بنا شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- مرتفع ساختن و مرتفع کردن، برطرف کردن. از بین بردن. (فرهنگ فارسی معین) :
گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار.
وحشی (فرهنگ فارسی معین).
- ، برافراشتن، بلند کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- ، بلند بنا کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسته شده. مسدود گشته. رتق الفتق، سده و ألحمه، و الفتق مرتوق و رتق. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از رتق. رجوع به رتق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
همراه. موافق. (منتهی الارب). آنکه در سفر همراهی کند: رافقه ، صاحبه فی السفر. (متن اللغه). رفیق. مصاحب. (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مرافقه. رجوع به مرافقه شود، در بدیع، صنعت مرافق آن است که شعری بگویند (واغلب رباعی) که جای هر مصراع را اگر عوض کند در معنی شعر و قوافی آن خللی نیفتد. مانند این دو رباعی:
دجله صفت دو چشم خونین من است
آتشکده وصف دل غمگین من است
جای تف و نم بستر و بالین من است
غرقه شدن و سوختن آئین من است.
امیر معزی.
از زلف برون کنی اگر تاب شوم
بر لب ننهی اگر می ناب شوم
در چشم نیاوری اگر خواب شوم
از دست فروریزی اگر آب شوم.
؟
رجوع به فرهنگ نظام و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
شیری که به تندی بگیرد شکار خود را. (ناظم الاطباء) ، آن که مشغول به شمشیر زدن و محافظت خود باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
گوراب جنبنده و طپنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اختفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَفْفِ)
نرمی کننده. (آنندراج). خیرخواه و نیک اندیش و مهربان. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ)
هر چیز که ازآن نفع بردارند. (منتهی الارب). هر چیزی که بدان منتفع شوند. (از اقرب الموارد). رزق. روزی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آنکه از قوت و غذا و جز آن بهره مند شود. (از متن اللغه). روزی خوار. جیره خوار. روزی مند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرتزق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
در راه تنگ درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
منتفک. استانی است در عراق که 38700 کیلومتر مربع مساحت و 286800 تن سکنه دارد و مرکز استان، شهر ناصریه است. (از المنجد). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
مرسوم گیرنده. روزی یابنده. (آنندراج) ، وظیفه دار. مرسوم دار. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). علوفه دار. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتزاق. رجوع به ارتزاق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متفق
تصویر متفق
با هم سازوار کردن، هماهنگ و هم عهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
آرنج، بندگاه ساعد یا بازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتفع
تصویر مرتفع
برداشته شده، بلند کرده شده، برافراشته
فرهنگ لغت هوشیار
روزی خوار رستاد گیر رستادی مایه سود، مایه روزی هر چیز که از آن روزی خورند، هرچیز که از آن سود و نفع بردارند. مرسوم گیرنده مرسوم دار وظیفه دار
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرفق، آرنج ها، وارن ها، سود بخش ها، آسا ابزار، وسائل آسایش، همراه، جفت بند در نوگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرافق
تصویر مرافق
((مَ فِ))
جمع مرفق، آرنج ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتزق
تصویر مرتزق
((مُ تَ زَ))
هرچیز که از آن روزی خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتفع
تصویر مرتفع
((مُ تَ فِ))
بلند و رفیع، بلند شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفق
تصویر متفق
((مُ تَّ فِ))
با هم یکی شده، یک دل و یک جهت، متحد شده، سازگار، همراه، مصمم، قصد کننده، القول هم صدا، هم کلام
متفق الرأی: کنایه از همدستان، هم رأی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
((مِ فَ یا مَ فِ))
آرنج، جمع مرافق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتفع
تصویر مرتفع
افراشته، بلند
فرهنگ واژه فارسی سره
بلند، رفیع، شاهق، بلندپایه، منیف، افراشته، برافراشته، کشیده
متضاد: پست، کوتاه، کوه، کوهپایه، رفع شده، برطرف، زایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرنج ها، مرفق ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد