جدول جو
جدول جو

معنی مراضات - جستجوی لغت در جدول جو

مراضات(مَ)
جمع واژۀ مراض. (منتهی الارب). رجوع به مراض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرامات
تصویر غرامات
جمع واژۀ غرامت، مالی که بابت خسارت داده یا گرفته می شود، تاوان، زیان، ضرر، مشقت، پشیمانی، ندامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرافات
تصویر خرافات
مجموع اعتقادات یا اعمال ناشی از نادانی، ترس از ناشناخته ها، اعتقاد به جادو و بخت، درک نادرست برخی علت و معلول ها و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبالات
تصویر مبالات
اهتمام، توجه، اعتنا، در امری فکر و اندیشه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباهات
تصویر مباهات
فخر کردن، نازیدن به کسی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرضات
تصویر مرضات
از کسی خشنود بودن، خشنودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراعات
تصویر مراعات
رعایت یکدیگر کردن، نگه داشتن و حفظ کردن چیزی، جریان امری را در نظر گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
(شَذَ خَ)
از ’رأی’، کاری برای دیدار مردم کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 88). رآء. کاری برای دیدار کسی کردن. (زوزنی). بنمودن کسی را خلاف اعتقاد. ریاء. (از منتهی الارب). مراآت. مراآه. ریاء. رجوع به ریاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مراره. (از اقرب الموارد). رجوع به مراره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
از یکدیگر خشنود شدن. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، نبرد کردن با یکدیگر به خشنودی. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). گویند: راضانی فرضوته ارضوه ارضوه، یعنی نبرد کردیم او را به خشنودی پس غالب آمدم او را در آن. (منتهی الارب) ، ای غلبته فی الرضاء او کنت اشد رضاء منه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مراضعه. (فرهنگ فارسی معین). شیر دادن کودک را. رجوع به مراضعه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’خ وض’، جمع واژۀ مخاضه: فکل مخاضات الفرات معاثر. (از اقرب الموارد) : چون لشکر فیروز آن کثرت و شوکت ایشان دیدند خود را به حیل از آن مخاضات بیرون انداختند و شکسته و منهزم تا پیش فخرالدوله آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 102). و بعضی مخاضات می جستند تا خود را به جانب شرقی اندازند. (تجارب السلف هندوشاه ص 29). و رجوع به مخاض و مخاضه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
موافقت. مدارات. اتفاق. (یادداشت مؤلف). سازواری. مرافاه. رجوع به مرافاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مراد. کامها. آرزوها. اغراض. مقاصد: از شهاب الدین مسعود شنیدم...که هنوز ازهار مرادات در چمن سلطنت از اکمام تخمی تمام بیرون نیامده. (لباب الالباب، از فرهنگ فارسی معین).
از این در برآید مرادات کس
در فیض یزدان همین است و بس.
ملا طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرضاه. رضا. خشنودی. خشنود شدن. ورجوع به مرضاه شود: و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات اﷲ و اﷲ رؤوف بالعباد. (قرآن 207/2). رعایت رضای ایزد سبحانه و تعالی و تحری مرضات او در آن مضمون و مرعی بوده است. (سندبادنامه ص 217).
کز پی مرضات حق یک لحظه ای است
که مرا اندرگریزت مشکلیست.
مولوی.
نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راضعات
تصویر راضعات
جمع راضعه، دایگان جمع راضعه دایگان مرضعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افاضات
تصویر افاضات
جمع افاضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرابات
تصویر خرابات
شرابخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرافات
تصویر خرافات
حکایتهای شب، سخنان پریشان و نامربوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمارضات
تصویر تمارضات
جمع تمارض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جراحات
تصویر جراحات
جمع جراحت زخمها ریشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرافات
تصویر زرافات
جمع زرافه، گروه های مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمرانات
تصویر عمرانات
جمع عمران، آبادی ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مراده، آرزوها خواست ها جمع مراده، جمع مراد آرزوها مقصودها: و از شهاب الدین مسعود شنیدم... که هنوز اوهار مرادات در چمن سلطنت از اکمام تخمی تمام بیرون نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرضات
تصویر مرضات
خشنودی، رضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراضعت
تصویر مراضعت
شیر دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراعات
تصویر مراعات
نگهداشت، رعایت، محافظت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرافات
تصویر مرافات
موافقت، اتفاق، مدارات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرامات
تصویر مرامات
همدیگر را تیر انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرضات
تصویر مرضات
((مَ))
از کسی خوشنود بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراعات
تصویر مراعات
((مُ))
رعایت یکدیگر را کردن
مراعات النظیر: در علم بدیع آوردن کلماتی که به گونه ای با یکدیگر مناسبت و ارتباط داشته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرامات
تصویر مرامات
((مُ))
همدیگر را تیر انداختن
فرهنگ فارسی معین
خشنودی، رضایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاس، توجه، رعایت، ملاحظه، مواظبت، حرمت، توجه کردن، مراقبت کردن، ملاحظه هم کردن، رعایت هم کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امتیاز، امتیازات
دیکشنری اردو به فارسی