نعت فاعلی است از اذخار. (یادداشت مؤلف). رجوع به اذخار و نیز رجوع به مدّخر شود، اسبی که باقی دارد تک خود را بعد انقطاع تک اسبان دیگر. (منتهی الارب). الفرس المبقی للحصر - ضرب من العدو - مدخر. (منتهی الارب). اسبی که دیرتر از اسبان دیگر از دویدن بازایستد
نعت فاعلی است از اذخار. (یادداشت مؤلف). رجوع به اذخار و نیز رجوع به مُدَّخِر شود، اسبی که باقی دارد تک خود را بعد انقطاع تک اسبان دیگر. (منتهی الارب). الفرس المبقی للحصر - ضرب من العدو - مدخر. (منتهی الارب). اسبی که دیرتر از اسبان دیگر از دویدن بازایستد
ضد مؤنث. (اقرب الموارد). نرینه. (مهذب الاسماء) (تفلیسی). مرد. نر. ضد ماده. (غیاث اللغات) ، سیف مذکر، شمشیر آبدار. (منتهی الارب). ذوالماء. (اقرب الموارد). آن شمشیری که کناره پولاد بود میانه نرم آهن. (مهذب الاسماء). ذکر. (متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). روزی سخت و صعب و شدید. روزی که جنگ سخت در آن روی دهد. (یادداشت مؤلف). مذکر. (اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف صعب. (متن اللغه) ، بلای بزرگ. (منتهی الارب) ، (اصطلاح نحو) اسمی که از علامات سه گانه تأنیث یعنی تاء و الف و یاء خالی باشد. خلاف مؤنث. (از تعریفات). نزد نحویان اسمی است که علامت تأنیث در آن یافت نشود نه لفظاً و نه تقدیراً و نه حکماً، و آن یا حقیقی است و عبارت است از حیوان مذکری که از جنس خود او را هم مؤنثی باشد، و یا غیر حقیقی است و آن غیر حیوان نرینه است، (اصطلاح نجوم) بروج حارالمزاج را گویند یعنی بروج ناری و بروج هوائی. (یادداشت مؤلف). - مذکر سماعی، کنایه از شوهری است که مضبوط زن خود است. (برهان قاطع). مردی که مطیع و فرمانبردار زن خود باشد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). مردی که زنش بر او غالب باشد. (آنندراج) (از مؤیداللغات)
ضد مؤنث. (اقرب الموارد). نرینه. (مهذب الاسماء) (تفلیسی). مرد. نر. ضد ماده. (غیاث اللغات) ، سیف مذکر، شمشیر آبدار. (منتهی الارب). ذوالماء. (اقرب الموارد). آن شمشیری که کناره پولاد بود میانه نرم آهن. (مهذب الاسماء). ذَکَر. (متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). روزی سخت و صعب و شدید. روزی که جنگ سخت در آن روی دهد. (یادداشت مؤلف). مُذکِر. (اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف صعب. (متن اللغه) ، بلای بزرگ. (منتهی الارب) ، (اصطلاح نحو) اسمی که از علامات سه گانه تأنیث یعنی تاء و الف و یاء خالی باشد. خلاف مؤنث. (از تعریفات). نزد نحویان اسمی است که علامت تأنیث در آن یافت نشود نه لفظاً و نه تقدیراً و نه حکماً، و آن یا حقیقی است و عبارت است از حیوان مذکری که از جنس خود او را هم مؤنثی باشد، و یا غیر حقیقی است و آن غیر حیوان نرینه است، (اصطلاح نجوم) بروج حارالمزاج را گویند یعنی بروج ناری و بروج هوائی. (یادداشت مؤلف). - مذکر سماعی، کنایه از شوهری است که مضبوط زن خود است. (برهان قاطع). مردی که مطیع و فرمانبردار زن خود باشد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). مردی که زنش بر او غالب باشد. (آنندراج) (از مؤیداللغات)
گیاهی است خوشبوی که آنرا کوم خوانند. (منتهی الارب). دوائی است. (نزههالقلوب). دو گونه است: عرابی است و مرغزاری. عرابی سرخ بود و بوی ناک. و شکوفۀ او را فقاح اذخر گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهندی آنرا مرچیا گویند. (غیاث اللغات). تبن مکّی. بفارسی کاه مکه و گربۀ دشتی نامند. نباتیست شبیه به کولان که نوعی از اسل است، بیخش غلیظ و بسیارشاخ و باریک و برگش ریزه تر از کولان و از آن در حجم و قد کوچکتر و مایل بسرخی و زردی و ثقیل الرایحه. و شکوفۀ او بسیار و انبوه و سفید و با عطریه وتندطعم و گزنده. دیسقوریدوس فرموده که قسم از او راثمری میباشد سیاه رنگ و در دوم گرم و خشک و محلل و مفتح و مدر بول و حیض و فضلات و مقطع اخلاط و منضج و مفتت حصاه و مسکّن اوجاع باردۀ باطنی و مقاوم سموم هوا و جهت ورم جگر و سدۀ آن و ورم فم معده و رفع نفث الدم و بادها و جهت استسقا و علل گرده و ریه و شدخ عضل و با مصطکی جهت تنقیۀ فضلات دماغی و با ترنجبین جهت سپرز و یک مثقال او را با فلفل بالسویه جهت رفع غثیان مجرب دانسته اند و جهت ازالۀ خوف نافع و ضماد اوجهت ورم بارد جگر و مثانه و معده و سپرز و ریاح جمیع اعضاء و جلوس در طبیخ او جهت ورم رحم و درد مفاصل و مضمضه و سنون او جهت درد دندان و تقویت لثه و رفع رطوبات و مداومت آشامیدن طبیخ او جهت مفاصل بارده بغایت مفید و با سکنجبین جهت اواخر تبهای بلغمی مجرب وشکوفۀ او لطیفتر و در افعال ضعیف تر است و مضر گرددبسبب شدت ادرار و مضر محرور و مصدع و مصلحش گلاب و صندل و قدر شربتش از نیم مثقال تا یک مثقال و بدلش راسن و قسط و بدل فقاع او قصب الذّریره است و عرق اذخر بغایت لطیف و با قوه تریاقیه و در افعال شبیه به اواست و روغن او که شکوفۀ اذخر را در روغن زیتون بقدری که او را بپوشاند گذاشته باشند و دوماه تابستان در آفتاب پرورده و سه چهار مرتبه صاف نموده شکوفه را تازه کرده باشند در سیم گرم و خشک و با قوه قابضه وآشامیدن او جهت تحلیل ورم بارد باطنی و طلاء او جهت دردهای بارد و برص و رویانیدن مو و انواع خارش اعضا و رفع اعیاء و ماندگی و دلوک او جهت درد دندان و ورم لثه و جوشیدن دهان نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). خلال مأمون گویند و بسریانی سجلیس (ن ل: سحینوس، سجوس) خوانند و بیونانی سحومیش و بلفظ دیگر طوفسس و سحوفس نیز گویند و تبن مکه و گربۀ دشتی و کاه مکی نیز گویند و بپارسی گورگیا خوانند و بهترین آن عربی بود سرخ رنگ باریک خوشبوی و طبیعت آن گرم و خشک است در درجۀ اول و در همه کوهها باشد و مرغزاری باشد. طبیعت نوع اعرابی گرم است در اول و گویند در دویم. خشک است در اول. اسحق گوید گرم و خشکست در دویم. منفعت وی آنست که سنگ گرده و مثانه بریزاند و مفتّح و ملین بود و ادرار بول کند و خون حیض براندو محلل نفخ بود فقاح وی سودمند بود جهت نفث دم و درد معده و ورم آن و شش و جگر و گرده و اختناق رحم رانافع بود و در بعضی معاجین مستعمل بود اما اذخر جهت ورم صلب که در جگر و معده بود ضماد کردن نافع بود وجهت دردهای اندرونی خاصه رحم نافع بود و اگر با شراب بجوشانند بول براند و مسخن مثانۀ سرد بود و محلل جمیع نفخها بود که در بدن پیدا شود اما مسحوق کردن فعل او زیاده از مشروب بود اما بیخ وی سودمند بود و اگر در جلاب جهت مفاصل سرد بدهند و جهت تبهاء بلغمی باسکنجبین در آخر آن بدهند و اگر بجوشانند و در آن نشینند موافق بود ورمهای گرم (را) که در رحم زنان بود و در بیخ قبض زیاده تر از فقاح بود اما در فقاح تسخین زیاده بود اما قبض موجود است در همه اجزاء وی و بدل وی قصب الذریره است و گویند مضر بود بگرده و مصلح آن گلابست و گویند مصدع بود و مصلح آن صندل و گلاب بود یا عرق نیلوفر. (اختیارات بدیعی). و شیخ الرئیس درقانون گوید: منه اعرابی طیب الرائحه و منه آجامی و هو دقیق و هو اصلب و هو ارخی و هو لارائحه له قال دیسقوریدوس ان ّ الأذخر نوعان احدهما لاثمر له و الآخر له ثمر اسود. (قانون ج 2 ص 156 س 15 به آخر مانده). اذخر بالمعجمه، الخلال المأمونی و بمصر حلفاء مکه و هونبات غلیظالاصل کثیرالفروع دقیق الورق الی حمره و صفره و حدّه ثقیل الرائحه عطری یدرک بتموز أعنی ابیب و أجوده الحدیث الاصفر المأخوذ من الحجاز ثم مصر والعراقی ردی ٔ و یغش بالکولان و الفرق صغر ورقه و یقال ان منه آجامی و انکره بعضهم و هو الظاهر. حار فی الثالثه و قیل فی الاولی جلاء مفتح مقطع بحرارته و حدته یحلل الاورام مطلقا و یسکن الاوجاع من الاسنان و غیرها مضمضه و طلاء و یقاوم السموم و یطرد الهوام ولو فرشا و یدرّالفضلات و یفتت الحصی و یمنع نفث الدم و ینقی الصدر والمعده و معالمصطکی الدماغ من فضول البلغم و بالسکنجبین الطحال و بماءالنجیل عسرالبول و لو استنجاء و معالفلفل الغثیان. مجرب و هو یضرالکلی و المحرورین و یصلحه الغسل بماءالورد و شربته الی مثقال و بدله راسن او قسط مر و بدل فقاحه قصب ذریره. (تذکرۀ ضریر انطاکی). گیاه بوریا. فریز بوریا. کرتۀ مریم. (محمود بن عمر ربنجنی). تبن مکه. تبن مکی. بزبان جبل، استوم. طیب العرب. (ریاض الأدویه). خلال مأمونی. و آن نباتیست خوشبوی که بسرخی زند و چون بشکافی درونش فرفوری باشد. ج، اذاخر. - اذخر جامی، برمکیه. بیخ والا. رجوع به برمکیه شود
گیاهی است خوشبوی که آنرا کوم خوانند. (منتهی الارب). دوائی است. (نزههالقلوب). دو گونه است: عرابی است و مرغزاری. عرابی سرخ بود و بوی ناک. و شکوفۀ او را فقاح اذخر گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهندی آنرا مرچیا گویند. (غیاث اللغات). تبن مکّی. بفارسی کاه مکه و گربۀ دشتی نامند. نباتیست شبیه به کولان که نوعی از اسل است، بیخش غلیظ و بسیارشاخ و باریک و برگش ریزه تر از کولان و از آن در حجم و قد کوچکتر و مایل بسرخی و زردی و ثقیل الرایحه. و شکوفۀ او بسیار و انبوه و سفید و با عطریه وتندطعم و گزنده. دیسقوریدوس فرموده که قسم از او راثمری میباشد سیاه رنگ و در دوم گرم و خشک و محلل و مفتح و مدر بول و حیض و فضلات و مقطع اخلاط و منضج و مفتت حصاه و مسکّن اوجاع باردۀ باطنی و مقاوم سموم هوا و جهت ورم جگر و سدۀ آن و ورم فم معده و رفع نفث الدم و بادها و جهت استسقا و علل گرده و ریه و شدخ عضل و با مصطکی جهت تنقیۀ فضلات دماغی و با ترنجبین جهت سپرز و یک مثقال او را با فلفل بالسویه جهت رفع غثیان مجرب دانسته اند و جهت ازالۀ خوف نافع و ضماد اوجهت ورم بارد جگر و مثانه و معده و سپرز و ریاح جمیع اعضاء و جلوس در طبیخ او جهت ورم رحم و درد مفاصل و مضمضه و سنون او جهت درد دندان و تقویت لثه و رفع رطوبات و مداومت آشامیدن طبیخ او جهت مفاصل بارده بغایت مفید و با سکنجبین جهت اواخر تبهای بلغمی مجرب وشکوفۀ او لطیفتر و در افعال ضعیف تر است و مضر گرددبسبب شدت ادرار و مضر محرور و مصدع و مصلحش گلاب و صندل و قدر شربتش از نیم مثقال تا یک مثقال و بدلش راسن و قسط و بدل فقاع او قصب الذّریره است و عرق اذخر بغایت لطیف و با قوه تریاقیه و در افعال شبیه به اواست و روغن او که شکوفۀ اذخر را در روغن زیتون بقدری که او را بپوشاند گذاشته باشند و دوماه تابستان در آفتاب پرورده و سه چهار مرتبه صاف نموده شکوفه را تازه کرده باشند در سیم گرم و خشک و با قوه قابضه وآشامیدن او جهت تحلیل ورم بارد باطنی و طلاء او جهت دردهای بارد و برص و رویانیدن مو و انواع خارش اعضا و رفع اعیاء و ماندگی و دلوک او جهت درد دندان و ورم لثه و جوشیدن دهان نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). خلال مأمون گویند و بسریانی سجلیس (ن ل: سحینوس، سجوس) خوانند و بیونانی سحومیش و بلفظ دیگر طوفسس و سحوفس نیز گویند و تبن مکه و گربۀ دشتی و کاه مکی نیز گویند و بپارسی گورگیا خوانند و بهترین آن عربی بود سرخ رنگ باریک خوشبوی و طبیعت آن گرم و خشک است در درجۀ اول و در همه کوهها باشد و مرغزاری باشد. طبیعت نوع اعرابی گرم است در اول و گویند در دویم. خشک است در اول. اسحق گوید گرم و خشکست در دویم. منفعت وی آنست که سنگ گرده و مثانه بریزاند و مفتّح و ملین بود و ادرار بول کند و خون حیض براندو محلل نفخ بود فقاح وی سودمند بود جهت نفث دم و درد معده و ورم آن و شش و جگر و گرده و اختناق رحم رانافع بود و در بعضی معاجین مستعمل بود اما اذخر جهت ورم صلب که در جگر و معده بود ضماد کردن نافع بود وجهت دردهای اندرونی خاصه رحم نافع بود و اگر با شراب بجوشانند بول براند و مسخن مثانۀ سرد بود و محلل جمیع نفخها بود که در بدن پیدا شود اما مسحوق کردن فعل او زیاده از مشروب بود اما بیخ وی سودمند بود و اگر در جلاب جهت مفاصل سرد بدهند و جهت تبهاء بلغمی باسکنجبین در آخر آن بدهند و اگر بجوشانند و در آن نشینند موافق بود ورمهای گرم (را) که در رحم زنان بود و در بیخ قبض زیاده تر از فقاح بود اما در فقاح تسخین زیاده بود اما قبض موجود است در همه اجزاء وی و بدل وی قصب الذریره است و گویند مُضر بود بگرده و مصلح آن گلابست و گویند مصدع بود و مصلح آن صندل و گلاب بود یا عرق نیلوفر. (اختیارات بدیعی). و شیخ الرئیس درقانون گوید: منه اعرابی طیب الرائحه و منه آجامی و هو دقیق و هو اصلب و هو ارخی و هو لارائحه له قال دیسقوریدوس ان ّ الأذخر نوعان احدهما لاثمر له و الآخر له ثمر اسود. (قانون ج 2 ص 156 س 15 به آخر مانده). اذخر بالمعجمه، الخلال المأمونی و بمصر حلفاء مکه و هونبات غلیظالاصل کثیرالفروع دقیق الورق الی حمره و صفره و حدّه ثقیل الرائحه عطری یدرک بتموز أعنی ابیب و أجوده الحدیث الاصفر المأخوذ من الحجاز ثم مصر والعراقی ردی ٔ و یغش بالکولان و الفرق صغر ورقه و یقال ان منه آجامی و انکره ُ بعضهم و هو الظاهر. حار فی الثالثه و قیل فی الاولی جلاء مفتح مقطع بحرارته و حدته یحلل الاورام مطلقا و یسکن الاوجاع من الاسنان و غیرها مضمضه و طلاء و یقاوم السموم و یطرد الهوام ولو فرشا و یدرّالفضلات و یفتت الحصی و یمنع نفث الدم و ینقی الصدر والمعده و معالمصطکی الدماغ من فضول البلغم و بالسکنجبین الطحال و بماءالنجیل عسرالبول و لو استنجاء و معالفلفل الغثیان. مجرب و هو یضرالکلی و المحرورین و یصلحه الغسل بماءالورد و شربته الی مثقال و بدله راسن او قسط مر و بدل فقاحه قصب ذریره. (تذکرۀ ضریر انطاکی). گیاه بوریا. فریز بوریا. کرتۀ مریم. (محمود بن عمر ربنجنی). تبن مکه. تبن مکی. بزبان جبل، استوم. طیب العرب. (ریاض الأدویه). خلال مأمونی. و آن نباتیست خوشبوی که بسرخی زند و چون بشکافی درونش فرفوری باشد. ج، اَذاخِر. - اذخر جامی، برمکیه. بیخ والا. رجوع به برمکیه شود
پنددهنده. (مهذب الاسماء). وعظکننده. (از اقرب الموارد). واعظ. اندرزگوی. پندگوینده. ناصح. اندرزگر. آنکه تذکیر کند. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که وعظ و نصیحت و ارشاد می کند. (از الانساب سمعانی) : بلبل چو مذکر شد و قمری و قناری برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را. سنائی. در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه اودر گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین). بلبل چو مذکر شود و قمری مقری محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب. سوزنی. مذکران طیورند بر منابر شاخ ز نیمشب مترصد نشسته املی را. انوری. از فضلاء مذکران و اصول مفسران وعظو تذکیر... (ترجمه محاسن اصفهان ص 137). صلحاء واعظان و نصحاء مذکران و اهل ذکر و اصحاب شکر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119) ، یادآورنده. (ناظم الاطباء). به یاد آورنده. که چیزی را به یاد کسی آرد. که کسی را به یاد چیزی اندازد: ذکّره الشی ٔ و ذکر به، جعله یذکره. (از متن اللغه) : ایلچیان نزد گورخان فرستادند مذکر به عجز و قصور خویش. (جوینی، از فرهنگ فارسی معین)
پنددهنده. (مهذب الاسماء). وعظکننده. (از اقرب الموارد). واعظ. اندرزگوی. پندگوینده. ناصح. اندرزگر. آنکه تذکیر کند. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که وعظ و نصیحت و ارشاد می کند. (از الانساب سمعانی) : بلبل چو مذکر شد و قمری و قناری برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را. سنائی. در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه اودر گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین). بلبل چو مذکر شود و قمری مقری محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب. سوزنی. مذکران طیورند بر منابر شاخ ز نیمشب مترصد نشسته املی را. انوری. از فضلاء مذکران و اصول مفسران وعظو تذکیر... (ترجمه محاسن اصفهان ص 137). صلحاء واعظان و نصحاء مذکران و اهل ذکر و اصحاب شکر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119) ، یادآورنده. (ناظم الاطباء). به یاد آورنده. که چیزی را به یاد کسی آرد. که کسی را به یاد چیزی اندازد: ذَکَّرَه ُ الشی َٔ و ذکر به، جعله یذکره. (از متن اللغه) : ایلچیان نزد گورخان فرستادند مذکر به عجز و قصور خویش. (جوینی، از فرهنگ فارسی معین)
پشت واپس، پس افتاده وامانده عقب افتاده، واحدی که در عقب عمده قوی جای دارد موخره الجیش عقبدار. آنکه پس از دیگری است، واپس داشته شده، مقابل مقدم، دنباله چشم
پشت واپس، پس افتاده وامانده عقب افتاده، واحدی که در عقب عمده قوی جای دارد موخره الجیش عقبدار. آنکه پس از دیگری است، واپس داشته شده، مقابل مقدم، دنباله چشم