پنددهنده. (مهذب الاسماء). وعظکننده. (از اقرب الموارد). واعظ. اندرزگوی. پندگوینده. ناصح. اندرزگر. آنکه تذکیر کند. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که وعظ و نصیحت و ارشاد می کند. (از الانساب سمعانی) : بلبل چو مذکر شد و قمری و قناری برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را. سنائی. در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه اودر گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین). بلبل چو مذکر شود و قمری مقری محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب. سوزنی. مذکران طیورند بر منابر شاخ ز نیمشب مترصد نشسته املی را. انوری. از فضلاء مذکران و اصول مفسران وعظو تذکیر... (ترجمه محاسن اصفهان ص 137). صلحاء واعظان و نصحاء مذکران و اهل ذکر و اصحاب شکر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119) ، یادآورنده. (ناظم الاطباء). به یاد آورنده. که چیزی را به یاد کسی آرد. که کسی را به یاد چیزی اندازد: ذَکَّرَه ُ الشی َٔ و ذکر به، جعله یذکره. (از متن اللغه) : ایلچیان نزد گورخان فرستادند مذکر به عجز و قصور خویش. (جوینی، از فرهنگ فارسی معین)
ضد مؤنث. (اقرب الموارد). نرینه. (مهذب الاسماء) (تفلیسی). مرد. نر. ضد ماده. (غیاث اللغات) ، سیف مذکر، شمشیر آبدار. (منتهی الارب). ذوالماء. (اقرب الموارد). آن شمشیری که کناره پولاد بود میانه نرم آهن. (مهذب الاسماء). ذَکَر. (متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). روزی سخت و صعب و شدید. روزی که جنگ سخت در آن روی دهد. (یادداشت مؤلف). مُذکِر. (اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف صعب. (متن اللغه) ، بلای بزرگ. (منتهی الارب) ، (اصطلاح نحو) اسمی که از علامات سه گانه تأنیث یعنی تاء و الف و یاء خالی باشد. خلاف مؤنث. (از تعریفات). نزد نحویان اسمی است که علامت تأنیث در آن یافت نشود نه لفظاً و نه تقدیراً و نه حکماً، و آن یا حقیقی است و عبارت است از حیوان مذکری که از جنس خود او را هم مؤنثی باشد، و یا غیر حقیقی است و آن غیر حیوان نرینه است، (اصطلاح نجوم) بروج حارالمزاج را گویند یعنی بروج ناری و بروج هوائی. (یادداشت مؤلف). - مذکر سماعی، کنایه از شوهری است که مضبوط زن خود است. (برهان قاطع). مردی که مطیع و فرمانبردار زن خود باشد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). مردی که زنش بر او غالب باشد. (آنندراج) (از مؤیداللغات)