جدول جو
جدول جو

معنی مدقوقه - جستجوی لغت در جدول جو

مدقوقه
(مَ قو قَ)
گوشتابه. مدققه. و هی کثیرالغذاء یقوی البدن و الباه. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدققه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسروقه
تصویر مسروقه
دزدیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدقوق
تصویر مدقوق
کوفته، کوفته شده، در پزشکی مبتلا به سل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصدوقه
تصویر مصدوقه
صدق، راستی، مصداق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدخوله
تصویر مدخوله
زن شوهردیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرقومه
تصویر مرقومه
نوشته، نامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن موردعلاقۀ یک مرد، زن دارای رابطۀ نامشروع، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَ قِ)
مرد پشت دوتا. (از منتهی الارب) (آنندراج). کوژ
لغت نامه دهخدا
(زُ قَ)
چوزۀ کبک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زعاقیق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
حروف محقوره، حروف محقوره یا حروف قلقله عبارتند از ’ق، ج، ط، د، ب’ و سبب تسمیه آن است که در حال وقف بر روی مواضع آنها فشار آورند و این حروف در دو کلمه ’جد قطب’ جمعند. (از تاج العروس) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
گاوان و خران خرمن کوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوفته شده. (غیاث اللغات). نرم کوفته شده. (ناظم الاطباء). خرد و شکسته شده. (از اقرب الموارد). آردشده. (یادداشت مؤلف) ، مقروع. کوبیده. زده: دق الباب، قرعه. (اقرب الموارد) ، لاغر و باریک کرده شده. (غیاث اللغات). لاغر. باریک. (فرهنگ فارسی معین) ، در میان خاک افتاده شده. (ناظم الاطباء) ، به تب دق مبتلاشده. (از اقرب الموارد). بیماری دق گرفته. مبتلا به دق. (یادداشت مؤلف). مسلول: اگر نسیم لطایف لهجۀ درپاشش بر بیمار مدقوق وزد از دق دق بازرهد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 24)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَقْ قَ قَ)
نوعی طعام که از خرما و نان کوفته ترتیب دهند با روغن. (منتهی الارب) ، طعامی است که از گوشت ریزه ریزه کردۀسرخ کرده ترتیب دهند و ترکها آن را کوفته نامند. (ازاقرب الموارد). مدقوقه. گوشتابه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مداواه
تصویر مداواه
مداوا و مداوات در فارسی: چارک به سازش به سازش درمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوقه
تصویر مسحوقه
مونث مسحوق
فرهنگ لغت هوشیار
باریک کرده شده باریک، کوفته شده، لاغر، بیمار باریک کوفته شده، لاغر و باریک، آنکه مرض دق دارد
فرهنگ لغت هوشیار
مداوله و مداولت در فارسی: پتاییدن (مداوم بودن)، شورش زمانه دگر گشت زمانه، چرخ زدن مداومت، دور زدن، انقلاب زمانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
مصدوقه در فارسی مونث مصدوق: راست در آمده، راستگوی، گواه راست مونث مصدوق، صدق راستی و، مصداق: و در شان گرجیان غافل که جز گران خوابی از بخت بهره ای نداشتند مصدوقه کریمه افامن اهل القری ان یاتیهم باسنا بیاتا بظهور پیوست
فرهنگ لغت هوشیار
مخلوقه در فارسی مونث مخلوق بنگرید به مخلوق مونث مخلوق جمع مخلوقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشروقه
تصویر مشروقه
در تازی نیامده تابگاه محل تافتن: مشروقه آفتاب جمال
فرهنگ لغت هوشیار
مسروقه در فارس مونث مسروق دزدیده، دزد زده مونث مسروق: اموال مسروقه را پس گرفت، جمع مسروقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقومه
تصویر مرقومه
مونث مرقوم جمع مرقومات، نامه مراسله رقیمه جمع مرقومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهوشه
تصویر مدهوشه
مدهوشه در فارسی مونث مدهوش بنگرید به مدهوش مونث مدهوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقوقه
تصویر دقوقه
گاو خرمن کوب
فرهنگ لغت هوشیار
مداومت در فارسی پتاییدن برزیدن، پی گیری دنباله دادن 3 پایداری پا بر جایی
فرهنگ لغت هوشیار
مدخوله در فارسی مونث مدخول: مرد دیده شوی دیده، درونیده، زن لاغر، زن تبه مغز، مخ میان پوسیده خرما بن میان پوسیده مونث مدخول. داخل شده، زنی که در عقل وی فساد بود، زن لاغر، خرمابن میان پوسیده، زن شوهر دیده غیر باکره جمع مدخولات
فرهنگ لغت هوشیار
مدفوعه در فارسی مونث مدفوع: بنگرید به مدفوع مونث مدفوع جمع مدفوعات
فرهنگ لغت هوشیار
مدفونه در فارسی مونث مدفون: بنگرید به مدفون مونث مدفون جمع مدفونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلوله
تصویر مدلوله
مونث مدلول جمع مدلولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدیونه
تصویر مدیونه
مونث مدیون بدهکار نیشک مونث مدیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقومه
تصویر مرقومه
((مَ مَ یا مِ))
نوشته، نامه. نک مرقوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشروقه
تصویر مشروقه
((مَ قِ یا قَ))
محل تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
((مَ قِ))
زنی که مورد عشق و محبت مردی واقع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدقوق
تصویر مدقوق
((مَ))
کوفته شده، لاغر و باریک، آن که مرض دق دارد
فرهنگ فارسی معین