جدول جو
جدول جو

معنی مدغم - جستجوی لغت در جدول جو

مدغم
حرفی که در حرف دیگر درآمده و یکی شده باشد، ادغام شده، درهم پیوسته، یکی شده
استوار، محکم، بادوام، حصین، متأکّد، مرصوص، مستحکم، ستوار، درواخ
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
فرهنگ فارسی عمید
مدغم
(مُ غِ)
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دغم شود
لغت نامه دهخدا
مدغم
(مُ غَ)
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود:
عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است.
عنصری.
هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش
نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر.
معزی (از فرهنگ فارسی معین).
جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد.
انوری.
تاب تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم.
سعدی.
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است.
سعدی.
، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بتّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند:
ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم.
مسعودسعد.
- مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن.
- مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود.
- مدغم کردن، ادغام کردن:
افتد چو دو حرف جنس با هم
در یکدگرش کنند مدغم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مدغم
(مُ دَغْ غِ)
آنکه حرفی را در حرف دیگر می آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مدغم
ادغام شده
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
فرهنگ لغت هوشیار
مدغم
((مُ غَ))
ادغام شده، حرفی که در حرف دیگر همجنس یا قریب المخرج داخل شود و یک حرف مشدد تلفظ گردد، مثلاً دال در «مدت»
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
ناراحت، رنجیده، خودخواه، متکبر، ساده لوح، احمق، برای مثال ای مدمّغ عقلت این دانش نداد / که خدا هر درد را درمان نهاد (مولوی - ۳۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدام
تصویر مدام
همیشه، همیشگی، دائم، می، شراب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَوْ وِ)
آرام کننده. فرونشاننده. (ناظم الاطباء). فرونشانندۀ جوشش دیگ یا چیزی. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدویم. رجوع به تدویم شود
لغت نامه دهخدا
(مِدْ وَ)
چوبکی است که بدان جوشش دیگ فرونشانند. مدوام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَهَْ هَِ)
آتش سیاه کننده دیگ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از تدهیم. رجوع به تدهیم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
اندوهگین کننده. (ناظم الاطباء) : ادهمه، سائه، ارغمه. (متن اللغه). نعت فاعلی است از ادهام. رجوع به ادهام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
طفلی که دندان شیر وی بجنبد تا بجایش دیگر برآید. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شتر بچه که جذعه به اثنی شدن گیرد و آن در سال پنجم یا ششم باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ / مَ غِ)
بینی. (منتهی الارب). انف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
نعت مفعولی از مصدر ارغام. رجوع به ارغام شود، آنکه بینی وی بر خاک مالیده شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
نعت فاعلی است از مصدر ارغام. رجوع به ارغام شود، آنکه بینی کسی را به خاک میمالد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ)
مرد نیکوصورت بزرگ هیکل، روی خوب پرگوشت، ترۀ آبناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
دیزه. دیزج. (قاموس). اسب دیزه. (منتهی الارب). خر دیزه. (مهذب الاسماء). و فی المثل: الذئب ادغم. (منتهی الارب) ، گنده بغل. مؤنث: دفراء
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آنکه از بینی وی خون آید. (منتهی الارب). راعف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، فرونشانندۀ جوشش دیگ به آب سرد. (آنندراج). نعت فاعلی است از ادامه، باران پیوسته بارنده. (آنندراج). رجوع به ادامه شود، مبتلا به دوران سر. (آنندراج). ادیم به (مجهولا) ، مبتلا به دوران سر گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مَ)
پنهان. (منتهی الارب) (آنندراج). خفی. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، رجل مدغمرالخلق، لیس بصافیه. (اقرب الموارد). بدخلق و شرس. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مِ)
شتاب کننده در رفتار. (آنندراج). نعت فاعلی است از دغمشه، به معنی شتاب کردن در مشی و رفتن. رجوع به دغمشه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مَ)
مستور. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مَ)
مستور. (از متن اللغه) (اقرب الموارد). مدغمش. (اقرب الموارد) ، فاسد مدخول. حسب فاسد و ناخالص. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مِ)
پنهان کننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فدغم
تصویر فدغم
خوبروی مرد، تره آبناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادغم
تصویر ادغم
سیه چرده، تو دماغی، سیاه بینی، اسب دیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدام
تصویر مدام
باران پیوسته، می و شراب، باده، همیشگی، پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغم
تصویر منغم
اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
ترکیب فلز با جیوه، هرگاه دو یا چند فلز را ذوب و با هم ترکیب کنند آنرا آلیاژ گویند، و اگر یکی از آنها جیوه باشد ملغمه نامیده می شود
فرهنگ لغت هوشیار
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغم
تصویر مرغم
بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملغم
تصویر ملغم
((مَ غَ))
روغن مالی بر اعضا و مرهم نهادگی بر زخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
((مُ دَ مَّ))
غذای چرب کرده شده، در فارسی، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد، پرنخوت، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدام
تصویر مدام
((مُ))
همیشه، جاوید، شراب انگوری
فرهنگ فارسی معین
تاریک، کم نور، خفه، کاهیده، کمرنگ، کدر
دیکشنری اردو به فارسی