ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دغم شود
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دَغم شود
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود: عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است. عنصری. هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر. معزی (از فرهنگ فارسی معین). جنبش فتح و آرمیدن ملک همه در جنبش تو مدغم باد. انوری. تاب تب او ببین به ظاهر کاندر دلش آتشی است مدغم. سعدی. چو دیدم که جهل اندر او محکم است خیال محال اندر او مدغم است. سعدی. ، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بتّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند: ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور به جزم کردند او را چرا بود مدغم. مسعودسعد. - مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن. - مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود. - مدغم کردن، ادغام کردن: افتد چو دو حرف جنس با هم در یکدگرش کنند مدغم. نظامی
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود: عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است. عنصری. هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر. معزی (از فرهنگ فارسی معین). جنبش فتح و آرمیدن ملک همه در جنبش تو مدغم باد. انوری. تاب تب او ببین به ظاهر کاندر دلش آتشی است مدغم. سعدی. چو دیدم که جهل اندر او محکم است خیال محال اندر او مدغم است. سعدی. ، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بَتَّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند: ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور به جزم کردند او را چرا بود مدغم. مسعودسعد. - مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن. - مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود. - مدغم کردن، ادغام کردن: افتد چو دو حرف جنس با هم در یکدگرش کنند مدغم. نظامی
طفلی که دندان شیر وی بجنبد تا بجایش دیگر برآید. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شتر بچه که جذعه به اثنی شدن گیرد و آن در سال پنجم یا ششم باشد. (آنندراج)
طفلی که دندان شیر وی بجنبد تا بجایش دیگر برآید. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شتر بچه که جذعه به اثنی شدن گیرد و آن در سال پنجم یا ششم باشد. (آنندراج)
آنکه از بینی وی خون آید. (منتهی الارب). راعف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، فرونشانندۀ جوشش دیگ به آب سرد. (آنندراج). نعت فاعلی است از ادامه، باران پیوسته بارنده. (آنندراج). رجوع به ادامه شود، مبتلا به دوران سر. (آنندراج). ادیم به (مجهولا) ، مبتلا به دوران سر گردید. (منتهی الارب)
آنکه از بینی وی خون آید. (منتهی الارب). راعف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، فرونشانندۀ جوشش دیگ به آب سرد. (آنندراج). نعت فاعلی است از ادامه، باران پیوسته بارنده. (آنندراج). رجوع به ادامه شود، مبتلا به دوران سر. (آنندراج). ادیم به (مجهولا) ، مبتلا به دوران سر گردید. (منتهی الارب)
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود