مداح. ستاینده. که مدیحه سراید. که صفات نیک ممدوح را در شعر مندرج کند: هنگام مدح او دل مدحتگران او از بیم نقد او بهراسد ز شاعری. فرخی. همه خوبی و نکوئی بود او را ز خدای وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست. فرخی
مداح. ستاینده. که مدیحه سراید. که صفات نیک ممدوح را در شعر مندرج کند: هنگام مدح او دل مدحتگران او از بیم نقد او بهراسد ز شاعری. فرخی. همه خوبی و نکوئی بود او را ز خدای وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست. فرخی
نعت مفعولی از احتضار. مرد نزدیک به مرگ. (منتهی الارب). بیمار که در حال احتضار است. آنکه در حال نزع است. آنکه مشرف به موت است. که با مرگ دست به گریبان است. که در حال جان کندن است. مشرف به مرگ و آنکه در حال احتضار باشد. (ناظم الاطباء) ، کثیرالاّفه. که جن بر او حاضر آید: اللبن محتضر فغط انأک. (منتهی الارب) ، یعنی شیر حاضر است پر نما ظرف خود را از آن زیرا که کثیرالآفه است و جن بر آن حاضر می شود. (ناظم الاطباء). رجوع به محضور و محضوره شود، کل شرب محتضر، ای یحضرون حظوظهم من الماء و تحضر الناقه حظها منه. (منتهی الارب)
نعت مفعولی از احتضار. مرد نزدیک به مرگ. (منتهی الارب). بیمار که در حال احتضار است. آنکه در حال نزع است. آنکه مشرف به موت است. که با مرگ دست به گریبان است. که در حال جان کندن است. مشرف به مرگ و آنکه در حال احتضار باشد. (ناظم الاطباء) ، کثیرالاَّفه. که جن بر او حاضر آید: اللبن محتضر فغط انأک. (منتهی الارب) ، یعنی شیر حاضر است پر نما ظرف خود را از آن زیرا که کثیرالآفه است و جن بر آن حاضر می شود. (ناظم الاطباء). رجوع به محضور و محضوره شود، کل شرب محتضر، ای یحضرون حظوظهم من الماء و تحضر الناقه حظها منه. (منتهی الارب)
مداح: خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو یاور خاقان چین شفقت عام تو باد. خاقانی. خاطر خاقانی است مدحگر مصطفی زآن ز حقش بی حساب هست عطا در حساب. خاقانی. رجوع به مدح شود
مداح: خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو یاور خاقان چین شفقت عام تو باد. خاقانی. خاطر خاقانی است مدحگر مصطفی زآن ز حقش بی حساب هست عطا در حساب. خاقانی. رجوع به مدح شود
خدمت کننده. خدمتکار. (ناظم الاطباء). زوار. (فرهنگ اسدی). خدمتکار. ج، خدمتگران: سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست جمال ملک در آن طلعت جهان آرای. فرخی. از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح هر روز بدان درگه چندین نفر آید. فرخی. آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار. فرخی. بخشش پیوسته را شمار نگیری خدمت خدمتگران همی بشماری. فرخی. بل ملک او شد خاک و زر فرزند او خدمتگرش ندهد جز او را بوی خوش کافور و مشک و عنبرش. ناصرخسرو. ششم خانه را کرده بهرام جای چو خدمتگران گشته خدمت نمای. نظامی. وآن چنگ گردون وش سرش ده ماه نو خدمتگرش ساعات روز و شب درش مطرب مهیا داشته. خاقانی
خدمت کننده. خدمتکار. (ناظم الاطباء). زوار. (فرهنگ اسدی). خدمتکار. ج، خدمتگران: سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست جمال ملک در آن طلعت جهان آرای. فرخی. از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح هر روز بدان درگه چندین نفر آید. فرخی. آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار. فرخی. بخشش پیوسته را شمار نگیری خدمت خدمتگران همی بشماری. فرخی. بل ملک او شد خاک و زر فرزند او خدمتگرش ندهد جز او را بوی خوش کافور و مشک و عنبرش. ناصرخسرو. ششم خانه را کرده بهرام جای چو خدمتگران گشته خدمت نمای. نظامی. وآن چنگ گردون وش سرش ده ماه نو خدمتگرش ساعات روز و شب درش مطرب مهیا داشته. خاقانی