دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 7هزارگزی شمال شرقی زرند، بر سر راه راور به چترود، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 155 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 7هزارگزی شمال شرقی زرند، بر سر راه راور به چترود، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 155 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لقمۀ پیچیده و بزرگ کرده برای فروبردن. (آنندراج). نعت مفعولی است از دبل. رجوع به دبل شود، پیراسته شده. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کودداده شده بر سرگین. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوله شود
لقمۀ پیچیده و بزرگ کرده برای فروبردن. (آنندراج). نعت مفعولی است از دَبل. رجوع به دبل شود، پیراسته شده. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کودداده شده بر سرگین. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوله شود
مرد وامدار. مرد بسیاروام. (منتهی الارب). قرض دار. (غیاث اللغات). بدهکار. وامدار. غریم. مقروض. داین. نعت است از دین: بس کس از عقد زنان قارون شده دیگری از عقد زن مدیون شده. مولوی
مرد وامدار. مرد بسیاروام. (منتهی الارب). قرض دار. (غیاث اللغات). بدهکار. وامدار. غریم. مقروض. داین. نعت است از دین: بس کس از عقد زنان قارون شده دیگری از عقد زن مدیون شده. مولوی
مجروح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زخمی شده. رجوع به دبور شود، گوسپند که پشتش قرحه و جراحت باشد. دبر. ادبر. (از متن اللغه). زخم شده و ریش شده در پشت. (ناظم الاطباء). رجوع به دبر شود، کثیرالمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد بسیارمال. (آنندراج). توانگر. مالدار. (ناظم الاطباء) ، که گرفتار باد دبور شده است. (از متن اللغه). گرفتار باد دبور. (ناظم الاطباء). رجوع به دبور شود
مجروح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زخمی شده. رجوع به دبور شود، گوسپند که پشتش قرحه و جراحت باشد. دَبِر. اَدْبَر. (از متن اللغه). زخم شده و ریش شده در پشت. (ناظم الاطباء). رجوع به دَبَر شود، کثیرالمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد بسیارمال. (آنندراج). توانگر. مالدار. (ناظم الاطباء) ، که گرفتار باد دبور شده است. (از متن اللغه). گرفتار باد دبور. (ناظم الاطباء). رجوع به دبور شود
فریب خورده در خرید و فروخت و زیان رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). فریب خورده و فریفته شده وگول خورده و بیشتر در معامله گویند. الحدیث: المغبون لامحمود و لامأجور. (ناظم الاطباء). فریب خورده در بیع. (از اقرب الموارد). زیان دیده. زیان کشیده. زیان زده. زیانکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن مرده را که کرد چنین زنده هرکس که این نداند مغبون است. ناصرخسرو. کسی کانده برد از نور خورشید بود مغبون به عمر خویش و محزون. ناصرخسرو. بس باک ندارم همی ز محنت مغبون من از این عمر رایگانم. مسعودسعد. تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی رحمی دهی دین تا یکی حبه ش ز روی حیله بستانی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 349). ستد و داد را مباش زبون مرده بهتر که زنده و مغبون. سنائی. اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست به ملک روی زمین می دهد زهی مغبون. سعدی. - مغبون شدن، فریب خوردن و فریفته شدن. (ناظم الاطباء). - مغبون کردن، فریب دادن و گول زدن. (ناظم الاطباء). - امثال: قسمت کن، یا مغبون است یا ملعون. نظیر القاسم مغبون او ملغون. (امثال و حکم ص 1159 و 226). ، سست عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
فریب خورده در خرید و فروخت و زیان رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). فریب خورده و فریفته شده وگول خورده و بیشتر در معامله گویند. الحدیث: المغبون لامحمود و لامأجور. (ناظم الاطباء). فریب خورده در بیع. (از اقرب الموارد). زیان دیده. زیان کشیده. زیان زده. زیانکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن مرده را که کرد چنین زنده هرکس که این نداند مغبون است. ناصرخسرو. کسی کانده برد از نور خورشید بود مغبون به عمر خویش و محزون. ناصرخسرو. بس باک ندارم همی ز محنت مغبون من از این عمر رایگانم. مسعودسعد. تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی رحمی دهی دین تا یکی حبه ش ز روی حیله بستانی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 349). ستد و داد را مباش زبون مرده بهتر که زنده و مغبون. سنائی. اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست به ملک روی زمین می دهد زهی مغبون. سعدی. - مغبون شدن، فریب خوردن و فریفته شدن. (ناظم الاطباء). - مغبون کردن، فریب دادن و گول زدن. (ناظم الاطباء). - امثال: قسمت کن، یا مغبون است یا ملعون. نظیر القاسم مغبون او ملغون. (امثال و حکم ص 1159 و 226). ، سست عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آنکه از شیر خوردن او را سکر رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). آنکه از خوردن شیر شتر مست شده مثل اینکه شراب خورده باشد. ج، ملبونون. و گویند: رجل ملبون و قوم ملبونون. (ناظم الاطباء) ، اسب به شیر پرورده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب پرورش یافته به شیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر فربه بسیارگوشت. (از اقرب الموارد)
آنکه از شیر خوردن او را سکر رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). آنکه از خوردن شیر شتر مست شده مثل اینکه شراب خورده باشد. ج، ملبونون. و گویند: رجل ملبون و قوم ملبونون. (ناظم الاطباء) ، اسب به شیر پرورده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب پرورش یافته به شیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر فربه بسیارگوشت. (از اقرب الموارد)
جامۀ درنوشته و دوخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ دولاشدۀ دوخته شده. (ناظم الاطباء) ، طعام پنهان کرده و نهاده برای روز سختی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام نهاده برای روز سختی. (ناظم الاطباء) ، دست پنهان کردۀ در زیر بغل و یا در زیر جامه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، (در اصطلاح عروض)...و چون از ’فاء’ در فاعلاتن ’الف’ بیندازند فعلاتن شودو فعلاتن چون از فاعلاتن منشعب باشد آن را مخبون خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 53). و رجوع به خبن شود
جامۀ درنوشته و دوخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ دولاشدۀ دوخته شده. (ناظم الاطباء) ، طعام پنهان کرده و نهاده برای روز سختی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام نهاده برای روز سختی. (ناظم الاطباء) ، دست پنهان کردۀ در زیر بغل و یا در زیر جامه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، (در اصطلاح عروض)...و چون از ’فاء’ در فاعلاتن ’الف’ بیندازند فعلاتن شودو فعلاتن چون از فاعلاتن منشعب باشد آن را مخبون خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 53). و رجوع به خبن شود
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، در علم عروض سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنان که از «فا» در فاعلاتن «الف» بیندازند «فعلاتن» شود
جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، در علم عروض سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنان که از «فا» در فاعلاتن «الف» بیندازند «فعلاتن» شود