پشت دهنده و سپس رونده. (آنندراج). پس رونده. (فرهنگ خطی). عقب رونده. (فرهنگ فارسی معین). آنکه پشت می دهد سپس می رود. (ناظم الاطباء) ، نافرمانی کننده. عاصی. (فرهنگ فارسی معین) : ادبر الامر، ولی لفساد، ادبر الرجل، ولی، فهو مدبر. (از متن اللغه) ، آنکه دوتا می کند پشت خود را، کسی که اعمال وی اثر بد کند و بعکس نتیجه بخشد. رجوع به مدبر و رجوع به معنی بعدی شود، ضد مقبل. بدبخت. برگشته بخت. خداوند ادبار. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبر شود
پشت دهنده و سپس رونده. (آنندراج). پس رونده. (فرهنگ خطی). عقب رونده. (فرهنگ فارسی معین). آنکه پشت می دهد سپس می رود. (ناظم الاطباء) ، نافرمانی کننده. عاصی. (فرهنگ فارسی معین) : ادبر الامر، ولی لفساد، ادبر الرجل، ولی، فهو مدبر. (از متن اللغه) ، آنکه دوتا می کند پشت خود را، کسی که اعمال وی اثر بد کند و بعکس نتیجه بخشد. رجوع به مُدبَر و رجوع به معنی بعدی شود، ضد مقبل. بدبخت. برگشته بخت. خداوند ادبار. (ناظم الاطباء). رجوع به مُدبَر شود
تدبیرکننده. صاحب تدبیر. (غیاث اللغات). چاره گر. تدبیرگر. (یادداشت مؤلف). کارگردان. ناظم امور. کارگزار. کارساز. نعت فاعلی است از تدبیر. رجوع به تدبیر شود: مدبری که سنگ منجنیق را بدارد اندرین هوا دهای او. منوچهری. سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبرکارها. (تاریخ بیهقی ص 440). بی دانشان اگر چه نکوهش کنندشان آخر مدبران سپهر مدورند. ناصرخسرو. ای هفت مدبر که بر این پرده سرایید تا چند چو رفتید دگرباره برآیید. ناصرخسرو. هان تا سررشتۀ خرد گم نکنی کآنان که مدبرند سرگردانند. خیام. مدبر که قانون بد می نهد ترا می برد تا به آتش دهد. سعدی. مگو ملک را این مدبر بس است مدبر مخوانش که مدبر کس است. سعدی. مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان سعدی) ، زیرک. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). خداوند رای. صاحب اندیشه. (فرهنگ فارسی معین) ، حاکم. فرمانروا. مرشد. راهنما. خداوند. صاحب، پایان کار نگرنده. (ناظم الاطباء). که در عاقبت امور نظر کند. (از متن اللغه). رجوع به تدبر شود، پیشکار و مشاور. (فرهنگ فارسی معین). - مدبران فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع). رجوع به سیارات و سبعۀ سیاره شود. - مدبر اعظم، وزیر و ناظم امور عامه. (ناظم الاطباء). - مدبر اول، در فلسفه کنایه از ذات باری تعالی است. رجوع به فرهنگ علوم عقلی شود
تدبیرکننده. صاحب تدبیر. (غیاث اللغات). چاره گر. تدبیرگر. (یادداشت مؤلف). کارگردان. ناظم امور. کارگزار. کارساز. نعت فاعلی است از تدبیر. رجوع به تدبیر شود: مدبری که سنگ منجنیق را بدارد اندرین هوا دهای او. منوچهری. سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبرکارها. (تاریخ بیهقی ص 440). بی دانشان اگر چه نکوهش کنندشان آخر مدبران سپهر مدورند. ناصرخسرو. ای هفت مدبر که بر این پرده سرایید تا چند چو رفتید دگرباره برآیید. ناصرخسرو. هان تا سررشتۀ خرد گم نکنی کآنان که مدبرند سرگردانند. خیام. مدبر که قانون بد می نهد ترا می برد تا به آتش دهد. سعدی. مگو ملک را این مدبر بس است مدبر مخوانش که مدبر کس است. سعدی. مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان سعدی) ، زیرک. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). خداوند رای. صاحب اندیشه. (فرهنگ فارسی معین) ، حاکم. فرمانروا. مرشد. راهنما. خداوند. صاحب، پایان کار نگرنده. (ناظم الاطباء). که در عاقبت امور نظر کند. (از متن اللغه). رجوع به تدبر شود، پیشکار و مشاور. (فرهنگ فارسی معین). - مدبران فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع). رجوع به سیارات و سبعۀ سیاره شود. - مدبر اعظم، وزیر و ناظم امور عامه. (ناظم الاطباء). - مدبر اول، در فلسفه کنایه از ذات باری تعالی است. رجوع به فرهنگ علوم عقلی شود
پرورده شده، تدبیرکرده شده، بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاده شود. (غیاث اللغات). آن بنده که به موت خداوند آزاد گردد. (دستورالاخوان). آنکه به مرگ خواجه آزاد شود. (مهذب الاسماء). بنده ای که از پس صاحبش آزاد شود، که آزادیش متعلق به مرگ صاحبش باشد، چنانکه خداوندگارش گفته باشد: پس از مرگ من تو آزادی. (از تعریفات) : بندیش که مردم همه بنده به چه رویند تا مولی بشناسی و آزاد و مدبر. ناصرخسرو. باکی نبود گواهی کسانی که مکاتب و مدبر باشند. (ترجمه النهایۀ طوسی از فرهنگ فارسی معین) ، در طب و داروسازی، پرورده. عمل آورده: بباید دانست که اصل اندر شناختن داروهاء دیگر است که نخست داروها را مدبر کنند پس ترکیب کنند و تدبیر هر یک از داروها دیگر است اما تدبیر بعضی سنگها چون شادنه و توتیا و مرقشیث و سنگ سرمه آن است که آب سود کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند انذروت مدبر و نشاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
پرورده شده، تدبیرکرده شده، بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاده شود. (غیاث اللغات). آن بنده که به موت خداوند آزاد گردد. (دستورالاخوان). آنکه به مرگ خواجه آزاد شود. (مهذب الاسماء). بنده ای که از پس صاحبش آزاد شود، که آزادیش متعلق به مرگ صاحبش باشد، چنانکه خداوندگارش گفته باشد: پس از مرگ من تو آزادی. (از تعریفات) : بندیش که مردم همه بنده به چه رویند تا مولی بشناسی و آزاد و مدبر. ناصرخسرو. باکی نبود گواهی کسانی که مکاتب و مدبر باشند. (ترجمه النهایۀ طوسی از فرهنگ فارسی معین) ، در طب و داروسازی، پرورده. عمل آورده: بباید دانست که اصل اندر شناختن داروهاء دیگر است که نخست داروها را مدبر کنند پس ترکیب کنند و تدبیر هر یک از داروها دیگر است اما تدبیر بعضی سنگها چون شادنه و توتیا و مرقشیث و سنگ سرمه آن است که آب سود کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند انذروت مدبر و نشاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
بسیار پلیدزبان. (منتهی الارب). گستاخ. بی ادب. (ناظم الاطباء). فحاش. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آنکه در سر وی بلندی و پستی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : مدنخ الرأس، آن که در سرش ارتفاع و انخفاض باشد. (از متن اللغه) ، آنکه سر خود را پست کند. (آنندراج). آنکه فروتنی می کند و سر خود را پست می نماید. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدنیخ. رجوع به تدنیخ شود، ملازم خانه. (آنندراج). آنکه ملازم خانه می گردد. (ناظم الاطباء). رجوع به تدنیخ شود
بسیار پلیدزبان. (منتهی الارب). گستاخ. بی ادب. (ناظم الاطباء). فحاش. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آنکه در سر وی بلندی و پستی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : مدنخ الرأس، آن که در سرش ارتفاع و انخفاض باشد. (از متن اللغه) ، آنکه سر خود را پست کند. (آنندراج). آنکه فروتنی می کند و سر خود را پست می نماید. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدنیخ. رجوع به تدنیخ شود، ملازم خانه. (آنندراج). آنکه ملازم خانه می گردد. (ناظم الاطباء). رجوع به تدنیخ شود
چیره شونده بر بلاد و دست یابنده بر اهل آن. (آنندراج). مظفر. غالب. چیره شونده. آواره کننده. نعت فاعلی است از تدویخ، مسافر. (ناظم الاطباء) : دوخ فلان البلاد، سار فیها. (اقرب الموارد)
چیره شونده بر بلاد و دست یابنده بر اهل آن. (آنندراج). مظفر. غالب. چیره شونده. آواره کننده. نعت فاعلی است از تدویخ، مسافر. (ناظم الاطباء) : دوخ فلان البلاد، سار فیها. (اقرب الموارد)
کبوتر ماده که بر نر تن دردهد و رام گردد برای سفاد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است ازدربخه. رجوع به دربخه شود، مرد پشت خم کرده و فروتن. (ناظم الاطباء) : دربخ الرجل، طأطاء رأسه و بسط ظهره. (از متن اللغه). رجوع به دربخه شود
کبوتر ماده که بر نر تن دردهد و رام گردد برای سفاد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است ازدربخه. رجوع به دربخه شود، مرد پشت خم کرده و فروتن. (ناظم الاطباء) : دربخ الرجل، طأطاء رأسه و بسط ظهره. (از متن اللغه). رجوع به دربخه شود