جدول جو
جدول جو

معنی مدبخ - جستجوی لغت در جدول جو

مدبخ
مطبخ، آشپزخانه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدبر
تصویر مدبر
بدبخت، بخت برگشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطبخ
تصویر مطبخ
جای خوراک پختن، آشپزخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
تدبیر کننده، با تدبیر، چاره جو، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
پرورده شده، بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاد شود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بِ)
پشت دهنده و سپس رونده. (آنندراج). پس رونده. (فرهنگ خطی). عقب رونده. (فرهنگ فارسی معین). آنکه پشت می دهد سپس می رود. (ناظم الاطباء) ، نافرمانی کننده. عاصی. (فرهنگ فارسی معین) : ادبر الامر، ولی لفساد، ادبر الرجل، ولی، فهو مدبر. (از متن اللغه) ، آنکه دوتا می کند پشت خود را، کسی که اعمال وی اثر بد کند و بعکس نتیجه بخشد. رجوع به مدبر و رجوع به معنی بعدی شود، ضد مقبل. بدبخت. برگشته بخت. خداوند ادبار. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبر شود
لغت نامه دهخدا
(مُدَبْ بِهْ)
در ریگستان افتنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بَ)
جای خرس. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَبْ بَ)
ارض مدبه، زمین خرسناک. (منتهی الارب). زمینی که در آن خرس فراوان باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بُوو)
مدبوه. کشت و زمین ملخ خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوه و مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ)
پیچندۀ بزرگ لقمه برای فروبردن. (آنندراج). رجوع به تدبیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
چسباننده چیزی را. (آنندراج). که می چسباند و سبب چسباندن می گردد و آنکه به سریشم می چسباند. رجوع به دبق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ)
شکارکننده مرغان را به سریشم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به دبق و تدبیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بَ)
به دبق کرده. (یادداشت مؤلف). رجوع به دبق شود، عیش مدبق، ناقص. غیر کامل و تام. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مدبی ̍. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بَ)
پوست پیراسته و دباغت شده. (از ناظم الاطباء). رجوع به دبیغ و مدبوغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ)
پوشیده شونده و پوشیده کننده. (آنندراج). پوشنده و پوشیده شده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدبیس. رجوع به تدبیس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ)
تدبیرکننده. صاحب تدبیر. (غیاث اللغات). چاره گر. تدبیرگر. (یادداشت مؤلف). کارگردان. ناظم امور. کارگزار. کارساز. نعت فاعلی است از تدبیر. رجوع به تدبیر شود:
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او.
منوچهری.
سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبرکارها. (تاریخ بیهقی ص 440).
بی دانشان اگر چه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند.
ناصرخسرو.
ای هفت مدبر که بر این پرده سرایید
تا چند چو رفتید دگرباره برآیید.
ناصرخسرو.
هان تا سررشتۀ خرد گم نکنی
کآنان که مدبرند سرگردانند.
خیام.
مدبر که قانون بد می نهد
ترا می برد تا به آتش دهد.
سعدی.
مگو ملک را این مدبر بس است
مدبر مخوانش که مدبر کس است.
سعدی.
مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان سعدی) ، زیرک. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). خداوند رای. صاحب اندیشه. (فرهنگ فارسی معین) ، حاکم. فرمانروا. مرشد. راهنما. خداوند. صاحب، پایان کار نگرنده. (ناظم الاطباء). که در عاقبت امور نظر کند. (از متن اللغه). رجوع به تدبر شود، پیشکار و مشاور. (فرهنگ فارسی معین).
- مدبران فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع). رجوع به سیارات و سبعۀ سیاره شود.
- مدبر اعظم، وزیر و ناظم امور عامه. (ناظم الاطباء).
- مدبر اول، در فلسفه کنایه از ذات باری تعالی است. رجوع به فرهنگ علوم عقلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بَ)
پرورده شده، تدبیرکرده شده، بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاده شود. (غیاث اللغات). آن بنده که به موت خداوند آزاد گردد. (دستورالاخوان). آنکه به مرگ خواجه آزاد شود. (مهذب الاسماء). بنده ای که از پس صاحبش آزاد شود، که آزادیش متعلق به مرگ صاحبش باشد، چنانکه خداوندگارش گفته باشد: پس از مرگ من تو آزادی. (از تعریفات) :
بندیش که مردم همه بنده به چه رویند
تا مولی بشناسی و آزاد و مدبر.
ناصرخسرو.
باکی نبود گواهی کسانی که مکاتب و مدبر باشند. (ترجمه النهایۀ طوسی از فرهنگ فارسی معین) ، در طب و داروسازی، پرورده. عمل آورده: بباید دانست که اصل اندر شناختن داروهاء دیگر است که نخست داروها را مدبر کنند پس ترکیب کنند و تدبیر هر یک از داروها دیگر است اما تدبیر بعضی سنگها چون شادنه و توتیا و مرقشیث و سنگ سرمه آن است که آب سود کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند انذروت مدبر و نشاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ با)
زمین ملخ ناک. (آنندراج). مدبی. پر از ملخ و مورچه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مدوخ، مرد شتابکار. (منتهی الارب). که به عجله و شتاب کاری انجام دهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بی)
ملخ خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَنْ نِ)
بسیار پلیدزبان. (منتهی الارب). گستاخ. بی ادب. (ناظم الاطباء). فحاش. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آنکه در سر وی بلندی و پستی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : مدنخ الرأس، آن که در سرش ارتفاع و انخفاض باشد. (از متن اللغه) ، آنکه سر خود را پست کند. (آنندراج). آنکه فروتنی می کند و سر خود را پست می نماید. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدنیخ. رجوع به تدنیخ شود، ملازم خانه. (آنندراج). آنکه ملازم خانه می گردد. (ناظم الاطباء). رجوع به تدنیخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ)
ذلیل. خوارشده. مدیّخ. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از تدویخ. رجوع به تدویخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
چیره شونده بر بلاد و دست یابنده بر اهل آن. (آنندراج). مظفر. غالب. چیره شونده. آواره کننده. نعت فاعلی است از تدویخ، مسافر. (ناظم الاطباء) : دوخ فلان البلاد، سار فیها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِدْ دی)
بزرگ و ارجمند. (منتهی الارب). عظیم عزیز. (اقرب الموارد) (متن اللغه). مادخ. متمادخ. (متن اللغه). ج، مدخاء
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ بِ)
کبوتر ماده که بر نر تن دردهد و رام گردد برای سفاد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است ازدربخه. رجوع به دربخه شود، مرد پشت خم کرده و فروتن. (ناظم الاطباء) : دربخ الرجل، طأطاء رأسه و بسط ظهره. (از متن اللغه). رجوع به دربخه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مطبخ
تصویر مطبخ
جای پختن، آشپزخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبح
تصویر مدبح
خانه نشین پای بند به خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
تدبیر کرده شده، پرورده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبی
تصویر مدبی
ملخناک پوشیده، پنهان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطبخ
تصویر مطبخ
((مَ بَ))
آشپزخانه، جمع مطابخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
((مُ دَ بِّ))
تدبیرکننده، صاحب تدبیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
((مُ بَ))
بخت برگشته، بدبخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطبخ
تصویر مطبخ
آشپزخانه
فرهنگ واژه فارسی سره