درجه ها. پایه ها. رتبه ها. پله ها. زینه ها. درجات. مراتب. (ناظم الاطباء). در فارسی به معنی مراتب ودرجات و پله ها مستعمل است: همواره در مدارج علو و معارج سمو متصاعد و مترقی باد. (سندبادنامه ص 216). چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج متفاوت قدر اند. (سندبادنامه ص 4). ولاه و امرا را مدارج است. (سندبادنامه ص 6) ، جمع واژۀ مدرج. (از اقرب الموارد). رجوع به مدرج شود، جمع واژۀ مدرجه. (اقرب الموارد). رجوع به مدرجه شود. - مدارج کمال، در فلسفه، مراحلی که در راه کمال و استکمال پیموده شود. (مصنفات باباافضل ج 1 رسالۀ 1 ص 49) (از فرهنگ علوم عقلی)
درجه ها. پایه ها. رتبه ها. پله ها. زینه ها. درجات. مراتب. (ناظم الاطباء). در فارسی به معنی مراتب ودرجات و پله ها مستعمل است: همواره در مدارج علو و معارج سمو متصاعد و مترقی باد. (سندبادنامه ص 216). چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج متفاوت قدر اند. (سندبادنامه ص 4). ولاه و امرا را مدارج است. (سندبادنامه ص 6) ، جَمعِ واژۀ مدرج. (از اقرب الموارد). رجوع به مَدرَج شود، جَمعِ واژۀ مدرجه. (اقرب الموارد). رجوع به مَدَرجَه شود. - مدارج کمال، در فلسفه، مراحلی که در راه کمال و استکمال پیموده شود. (مصنفات باباافضل ج 1 رسالۀ 1 ص 49) (از فرهنگ علوم عقلی)
مدرک ها، سندها یا نوشته هایی که دلیل چیزی است مثلاً مدرکهای تحصیلی، چیزهایی که وجود چیزی را تایید می کند مثلاً مدرک جرم، ادراک شدنی ها، قابل درک ها، جمع واژۀ مدرک
مدرک ها، سندها یا نوشته هایی که دلیل چیزی است مثلاً مدرکهای تحصیلی، چیزهایی که وجود چیزی را تایید می کند مثلاً مدرک جرم، ادراک شدنی ها، قابل درک ها، جمعِ واژۀ مدرک
مذاکر. مقاری ٔ. (اقرب الموارد). درس گوینده و سبق گوینده و باهم مذاکرۀ درس نماینده. (ناظم الاطباء). که کتاب خواند و درس بدهد. (از متن اللغه) ، مرد بدفعل آلوده به گناه. (منتهی الارب). متلطخ در ذنوب. (از متن اللغه). که در گناه آویزد و خود را به گناه ها آلوده سازد. (از اقرب الموارد)
مذاکر. مُقاری ٔ. (اقرب الموارد). درس گوینده و سبق گوینده و باهم مذاکرۀ درس نماینده. (ناظم الاطباء). که کتاب خواند و درس بدهد. (از متن اللغه) ، مرد بدفعل آلوده به گناه. (منتهی الارب). متلطخ در ذنوب. (از متن اللغه). که در گناه آویزد و خود را به گناه ها آلوده سازد. (از اقرب الموارد)
نوعی از دلو و آن پوست است که گرد دوخته از آن آب کش نمایند. (از منتهی الارب). پوست عمل آورده ای که به صورت ظرف مدوری سازند و بدان آب کشند. (از اقرب الموارد) ، ازار موشی. (اقرب الموارد). ازار منقش. (منتهی الارب). ازار زردوزی شده و منقش. (ناظم الاطباء)
نوعی از دلو و آن پوست است که گرد دوخته از آن آب کش نمایند. (از منتهی الارب). پوست عمل آورده ای که به صورت ظرف مدوری سازند و بدان آب کشند. (از اقرب الموارد) ، ازار موشی. (اقرب الموارد). ازار منقش. (منتهی الارب). ازار زردوزی شده و منقش. (ناظم الاطباء)
مدارات. رعایت کردن و صلح و آشتی نمودن. (غیاث اللغات). رجوع به مداراه و مدارات شود، سلوک. ملایمت. آرامی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آهستگی. نرمی. رفق. مماشات. راه رفتن با. (یادداشت مؤلف). تسامح. بردباری. تحمل. ملایمت. رجوع به مدارا کردن شود: مدارا خرد را برادر بود خرد بر سر جان چو افسر بود. فردوسی. کنون چاره با او مداراست بس که تاج بزرگی نماند به کس. فردوسی. روانش ستیز از مدارا گزید دلش رای رزم بخارا گزید. فردوسی. به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار به درم نرم کنم گر به مدارا نشود. منوچهری. پیشه مدارا کن با هر کسی برقدر دانش او کارکن. ناصرخسرو. با عامه که جان را خدای گوید ای پیر چه روی است جز مدارا. ناصرخسرو. از جهت الزام صحت و اقامت بنیت به رفق ومدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه). دشمن که به مدارا و ملاطفت به دست نیامد... (کلیله و دمنه). هر که درگاه ملوک لازم گیرد و حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). و ملک الموت را فرمود... به قبض روح مشغول شو و مدارا به کار دار. (قصص الانبیاء ص 245). نخست به رفق و مدارا و عذرها و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). با بلورین جام بهرامی مدارا کردمی چون شکسته شدمدارا برنتابد بیش از این. خاقانی. روباه بدین شداید و مکاید و نوایب و مصایب احتمال و مدارا می کرد. (سندبادنامه ص 329). تا یافت به زینب از مدارا پوشیده رهی نه آشکارا. نظامی. وقتی به لطف گوی و مدارا و مردمی باشد که در کمند قبول آوری دلی. سعدی. با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم چون زهره و یارا نبود چاره مداراست. سعدی. سعدیا چاره ثبات است و مدارا و تحمل من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت. سعدی. آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا. حافظ. ، خضوع و فروتنی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، مروت. ادب. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، ریا. تزویر. (ناظم الاطباء). رجوع به مداراه و مدارات شود. - بامدارا، باشکیب. باتحمل. بی قلق و اضطراب. باقرار. بردبار. آرام: دگر هر که از تخم دارا بدند به هر کشوری بامدارا بدند. فردوسی. - به مدارا، به نرمی. به هنجار. به ملایمت: دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان پیش او بازشدن جز به مدارا نتوان. فرخی. جام بلوردر خم روئین به دستم است دست از دهان خم به مدارا برآورم. خاقانی. - بی مدارا، ناشکیب. بی تحمل. با قلق و اضطراب. بی قرار. نابردبار. بی آرام: چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. چو زو این کژی آشکارا شود به ناچار دل بی مدارا شود. فردوسی. - پرمدارا، نرم و رام و مهربان. رجوع به مدارا کردن شود: چو من گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم. فردوسی. دل خویش را پرمدارا کنید مرا در جهان نام دارا کنید. فردوسی
مدارات. رعایت کردن و صلح و آشتی نمودن. (غیاث اللغات). رجوع به مداراه و مدارات شود، سلوک. ملایمت. آرامی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آهستگی. نرمی. رفق. مماشات. راه رفتن با. (یادداشت مؤلف). تسامح. بردباری. تحمل. ملایمت. رجوع به مدارا کردن شود: مدارا خرد را برادر بود خرد بر سر جان چو افسر بود. فردوسی. کنون چاره با او مداراست بس که تاج بزرگی نماند به کس. فردوسی. روانش ستیز از مدارا گزید دلش رای رزم بخارا گزید. فردوسی. به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار به درم نرم کنم گر به مدارا نشود. منوچهری. پیشه مدارا کن با هر کسی برقدر دانش او کارکن. ناصرخسرو. با عامه که جان را خدای گوید ای پیر چه روی است جز مدارا. ناصرخسرو. از جهت الزام صحت و اقامت بنیت به رفق ومدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه). دشمن که به مدارا و ملاطفت به دست نیامد... (کلیله و دمنه). هر که درگاه ملوک لازم گیرد و حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). و ملک الموت را فرمود... به قبض روح مشغول شو و مدارا به کار دار. (قصص الانبیاء ص 245). نخست به رفق و مدارا و عذرها و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). با بلورین جام بهرامی مدارا کردمی چون شکسته شدمدارا برنتابد بیش از این. خاقانی. روباه بدین شداید و مکاید و نوایب و مصایب احتمال و مدارا می کرد. (سندبادنامه ص 329). تا یافت به زینب از مدارا پوشیده رهی نه آشکارا. نظامی. وقتی به لطف گوی و مدارا و مردمی باشد که در کمند قبول آوری دلی. سعدی. با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم چون زهره و یارا نبود چاره مداراست. سعدی. سعدیا چاره ثبات است و مدارا و تحمل من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت. سعدی. آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا. حافظ. ، خضوع و فروتنی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، مروت. ادب. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، ریا. تزویر. (ناظم الاطباء). رجوع به مداراه و مدارات شود. - بامدارا، باشکیب. باتحمل. بی قلق و اضطراب. باقرار. بردبار. آرام: دگر هر که از تخم دارا بدند به هر کشوری بامدارا بدند. فردوسی. - به مدارا، به نرمی. به هنجار. به ملایمت: دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان پیش او بازشدن جز به مدارا نتوان. فرخی. جام بلوردر خم روئین به دستم است دست از دهان خم به مدارا برآورم. خاقانی. - بی مدارا، ناشکیب. بی تحمل. با قلق و اضطراب. بی قرار. نابردبار. بی آرام: چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. چو زو این کژی آشکارا شود به ناچار دل بی مدارا شود. فردوسی. - پرمدارا، نرم و رام و مهربان. رجوع به مدارا کردن شود: چو من گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم. فردوسی. دل خویش را پرمدارا کنید مرا در جهان نام دارا کنید. فردوسی
جمع واژۀ مدرک. رجوع به مدرک شود، اسناد و اوراق رسمی یا معتبر. اسناد و اوراقی که در ادارات یا محاکم مورد لزوم و قبول باشد: مدارک ثبت نام، مدارک تحصیلی، مدارک ازدواج، حواس پنجگانه. (فرهنگ فارسی معین) ، مآخذ. (یادداشت مؤلف). منابع. - مدارک الشرع، مواضع طلب ادراک. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ مدرک. رجوع به مَدَرک شود، اسناد و اوراق رسمی یا معتبر. اسناد و اوراقی که در ادارات یا محاکم مورد لزوم و قبول باشد: مدارک ثبت نام، مدارک تحصیلی، مدارک ازدواج، حواس پنجگانه. (فرهنگ فارسی معین) ، مآخذ. (یادداشت مؤلف). منابع. - مدارک الشرع، مواضع طلب ادراک. (ناظم الاطباء)
مدور. (متن اللغه). چیزی گرد. (منتهی الارب). گرد. غلطان. مستدیر. گردان. (یادداشت مؤلف). هر چیز گلوله شکل و گردی که چون بر زمین صاف بنهندش بغلطد و روان شود. - لؤلؤ مدحرج، مروارید غلطان. مروارید که گرد و غلطان باشد. (جواهرنامه از یادداشت مؤلف). - مدحرج کردن، گلوله کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به تدحرج شود
مدور. (متن اللغه). چیزی گرد. (منتهی الارب). گرد. غلطان. مستدیر. گردان. (یادداشت مؤلف). هر چیز گلوله شکل و گردی که چون بر زمین صاف بنهندش بغلطد و روان شود. - لؤلؤ مدحرج، مروارید غلطان. مروارید که گرد و غلطان باشد. (جواهرنامه از یادداشت مؤلف). - مدحرج کردن، گلوله کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به تدحرج شود