جدول جو
جدول جو

معنی مدابر - جستجوی لغت در جدول جو

مدابر
(مُ بِ)
خداوند تیر دابر، مقابل فائز. (از اقرب الموارد). رجوع به دابر شود، بدبخت در قمار. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، که دشمن دارد کسی را و اعراض کند از وی. (از متن اللغه). مخالف و دشمن. (ناظم الاطباء). رجوع به مدابره شود
لغت نامه دهخدا
مدابر
(مُ بَ)
مقابل و مدابر، آنکه کریم الطرفین باشد. (از اقرب الموارد). گویند، هو مدابر و مقابل، اذا کان محضاً من ابویه. (از منتهی الارب) ، او نجیب محض است از طرف پدر و مادر. (ناظم الاطباء) ، مقابل و مدابر، ذوالاقباله والادباره. (اقرب الموارد). رجوع به ادباره و مدابره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منابر
تصویر منابر
منبرها، کرسی های پله پله که خطیب یا واعظ بر فراز آن بنشیند و سخنرانی کند، جمع واژۀ منبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکابر
تصویر مکابر
مکابره کننده، ستیزه گر، پرخاش جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدابیر
تصویر مدابیر
مدبرها، بدبخت ها، بخت برگشته ها، جمع واژۀ مدبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محابر
تصویر محابر
محبره ها، مرکب دان ها، دوات ها، جمع واژۀ محبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معابر
تصویر معابر
معبرها، محل عبور گذرها، گذرگاه ها، جمع واژۀ معبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقابر
تصویر مقابر
مقبره ها، گورها، قبرستان ها، محل های دفن مردگان، جاهایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد، گورستان ها، جمع واژۀ مقبره
فرهنگ فارسی عمید
(مَ عِ)
جمع واژۀ داعره. (منتهی الارب). رجوع به داعره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دماور. ضیق النفس. (برهان). و رجوع به دماور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
گرهای گز که جهت پیمایش ربع و نصف و مانند آن داغ و نشان کنند و به اعتبار آن جامه و جز آن را فروشند. (منتهی الارب). رخنه هائی بر روی ذراع که بر آن مبنا، داد و ستد کنند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، نهرهای پست که از هر طرف در وی آب آید. واحد آن مشبر و مشبره است. (منتهی الارب) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
برنده از همدیگر. (آنندراج). از یکدیگر گذشته و مر یکدیگر را ترک کرده و پشت داده و از هم اعراض کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدابر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ محبره، سیاهی دان. دوات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ محبر. (آنندراج) : روزگار خودرا در مواظبت دفاتر و محابر و محاضر و منابر میگذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). رجوع به محبره شود.
- اصحاب محابر، علماء. مفتیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، منشیان. اصحاب قلم
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
رونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مدبور، به معنی بدبخت است. (فرهنگ فارسی معین) : زعیم آن مدابیر و عظیم آن مخاذیل را منکوب و مکبوب به دوزخ فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). سلطان هر که از آن مدابیر می گردید و ایمان می آورداو را امان می داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 425). بقایای آن مدابیر برمیدند و راه هزیمت گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394). تا بدین طریق اغراء و اضلال آن مدابیر مخاذیل در دریای ضلالت غرقه و در بیدای جهالت سرگشته شدند. (جهانگشای جوینی). تیرهایی که از اجل سهمی بود و از ضربت ملک الموت زخمی بر آن مدابیر پران کردند. (جهانگشای جوینی). تا وقت نماز جمله آواز برکشیدند و بر آن مدابیر حمله بردند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مدبغه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبغه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ بِ)
رجل ادابر، مرد قاطع رحم.
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مدبّحه. (از متن اللغه). رجوع به مدبحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
ستیزه کننده. ستیزنده: و شیران کامفیروزی سخت شرزه باشند و مکابر. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 155). تا یک زمان مکابر درآمد و کمربند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت. (سمک عیار چ خانلری ج 1 ص 73). و رجوع به سه مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
کسی را گویند که عمال و ولات بعد از آن که مساحان و حزاران مواضع پیموده و مساحت کرده باشند او را بفرستندتا بر این مواضع بگذرد و احتیاط کند و باز بیند که مساحان سهوی و میلی و محابایی نکرده اند. (تاریخ قم ص 108) : و به هر صد جریب زمین غله و پنبه و انگور و زعفران و خضریات شانزده درم و چهار دانگ درهمی حق مساح و معابر است، ده درم از آن مساح و شش درهم و چهاردانگ درهمی از آن معابر. (تاریخ قم ص 108)
لغت نامه دهخدا
(اَلی لَ)
بریده شدن از همدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بریده شدن دوستان از همدیگر. (اقرب الموارد). اختلاف قوم و بریده شدن آنان از یکدیگر. (المنجد) ، پشت بر یکدیگر گردانیدن. (زوزنی) (آنندراج). مخالفت و دشمنی کردن قوم. (اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ معبر. (ناظم الاطباء). گذرهای دریا که از آنجا مردم عبور کنند. (غیاث) (آنندراج). ورجوع به معبر شود، راهها و معبرها و جایهای عبور. (ناظم الاطباء). گذرگاهها: لطف باری تعالی او را از مضائر آن معابر نگاه داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 408) ، جمع واژۀ معبر. (ناظم الاطباء). کشتیها که بدان از دریا عبورنمایند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به معبر شود
لغت نامه دهخدا
(مُبَ رَ)
مدابره. رجوع به مدابره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقابر
تصویر مقابر
جمع مقبره، گورستان ها جمع مقبر و مقبره گورستانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکابر
تصویر مکابر
ستیزنده کابنده ستیزه کننده مکابره کننده معاند: (تا یک زمان مکابر در آمد و کمر بند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت) (سمک عیار. 73: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معابر
تصویر معابر
راهها و معبرها و جایهای عبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخابر
تصویر مخابر
ازد گر دخشکرسان خبر دهنده مخابره کننده جمع مخابرین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مدبور، بخت برگشتگان تیره بختان خستگان زخمیان جمع مدبور بدبختان: سلطان بفرمود تابر سبیل استدارج... لشکر او پشت فرا دادند و آن مدابیر بدان خدعت مغرور گشتند... توضیح مدبور در دزی ذکر گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محبره، آمه ها (دوات نویسندگی) زکابدان ها (زکاب مرکب دوات) جمع محبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدابر
تصویر تدابر
بریده شدن از همدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منابر
تصویر منابر
جمع منبر، نه پایگان، بسپایگان، افرازان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منابر
تصویر منابر
((مَ بِ))
جمع منبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقابر
تصویر مقابر
((مَ بِ))
جمع مقبره، قبرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معابر
تصویر معابر
((مَ بِ))
جمع معبر، راه ها، جاهای عبور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معابر
تصویر معابر
گذرگاه ها
فرهنگ واژه فارسی سره