جدول جو
جدول جو

معنی مخفقه - جستجوی لغت در جدول جو

مخفقه
(مِ فَ قَ)
دره و تازیانۀ چوبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دره و قده. (دستور الاخوان چ بنیاد فرهنگ). تازیانه و دره و تازیانۀ چوبین. (ناظم الا طباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متفقه
تصویر متفقه
عالم به علم فقه، فقیه، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخرقه
تصویر مخرقه
سخن ساختگی و نیرنگ، دروغ، سخن سازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخنقه
تصویر مخنقه
زنجیری که به گردن گناهکاران می بستند، گلوبند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخففه
تصویر مخففه
مخفف، سبک شده، تخفیف یافته، مقابل مشدد، بی تشدید، ویژگی کلمه ای که حرفی از آن حذف شده مانند «هماره» ( همواره)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ قَ)
دروغ: و پرده از روی کار و مخرقۀ او برخاست و رسوا شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 64).
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقۀ رایگان بیطمع و مخرقه.
منوچهری.
رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم
تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم.
منوچهری.
خرقه پوشان گشته اند از بهر زرق ومخرقه
دین فروشان گشته اند از آرزوی جاه و مال.
سنائی.
از دل خرقه سوز مخرقه ساز
بیش از این گرد کوی آز متاز.
سنائی.
صدق به صدق، مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در، خله کن.
سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند.
خاقانی.
کژخاطران که عین خطا شدصوابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان.
خاقانی.
و رجوع به معنی اول مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ قَ)
گلوبند. گردن بند پهن.ج، مخانق. (مقدمه الادب زمخشری). گردن بند. (مهذب الاسماء) (دهار) (ناظم الاطباء). گردن بند و حمیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مخنقه:
شاه سمن بر گلوی بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه.
منوچهری.
و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی (بر تن) و مخنقه در گردن عقدی همه کافور. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511).
از گوهر و در، مخنقه و یاره
درکرد به دست و بست بر گردن.
ناصرخسرو (دیوان ص 376).
هر چه بر آمد ز خاک تیره به نوروز
مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون.
ناصرخسرو.
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه مخنقه گه گوشوار دارد.
مسعودسعد.
، قلاده. (ناظم الاطباء) : و منطقۀ فرمان تو از مخنقۀ چنگال متعدیان ما را نگاه دارد. (مرزبان نامه ص 173)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَنْ نَ قَ)
مخنقه. مؤنث مخنّق:
بس ریش گاوی ای خر زنار منطقه
ای قلیه و کباب تو خوک مخنقه.
سوزنی.
و رجوع به مخنق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ قَ)
نام یک قسم آلت نافذی. (ناظم الاطباء). حربه ای است. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان العرب). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ قَ)
تیغ چوبین که بعضی قلندران دارند. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) ، آلت بازی، خرقۀ درویشان. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رَ قَ)
دریده. پاره شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ورنه برو به کون زن خویش پای سای
ای حر مادرت به سر خر مخرقه.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به تخریق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَ قَ)
دبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). کون و دبر. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ قَ)
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء) ، هر چیز نیک لایق و سزاوار گشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ)
آنچه بوی زنند مانند تسمه و روده و دره و جز آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، بیابان املس سراب دار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ قَ)
باریک میان. منه: فرس خفقه، اسب باریک میان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خفقه. رجوع به خفقه در این لغت نامه شود. ج، خفقات
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ قَ)
باریک میان. منه: فرس خفقه، اسب باریک میان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خفقه. رجوع به خفقه در این لغت نامه شود. ج، خفقات
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
شمشیر پهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَفْ فَ قَ)
احادیث ملفقه، سخنهای دروغ آراسته و مزخرف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با هم آورده به دروغ. مزخرفۀ به باطل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ فِقَ)
متفقه. مؤنث متفق. رجوع به متفق شود.
- دایرۀ متفقه، (در اصطلاح عروض) دایره ای عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. و رجوع به بدیع جلال همائی دورۀ دوم ص 143 و دایرۀ متقارب، در المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ ل لَ قَ)
مؤنث مخلق، تمام خلقت: مضغه مخلقه، تمام خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مضغۀ تمام خلقت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخلیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِهْ)
فقیه. (از آنندراج) (از منتهی الارب). عالم به علم فقه. فقیه و دانای شرع الهی. (ناظم الاطباء). دانشمند در مسائل شرعی. ج، متفقّهه و متفقّهین:
از بی ادبی باشد و از پست مقامی
سجع متنبی گفتن پیش متفقه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 90)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَفْ فَ قَ)
شاه مرفقه، گوسپند که هر دو دست وی تا هر دو آرنج سپید باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ قَ)
مرفق. نازبالش. (منتهی الارب). بالشت تکیه. (دهار). متکا و مخده. ج، مرافق. (از اقرب الموارد) :
کردی گرو دو بالش کون را برفق سیم
باریش همچو حشو نهالی و مرفقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
سرجنباننده از خواب و غنودن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سر می جنباند. (ناظم الاطباء) ، مرغ بال زننده در پریدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ستارۀ روی آورنده به فروشدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، صیاد که بی صید بازگردد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جوینده که بی مراد بازگردد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اخفاق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملفقه
تصویر ملفقه
ملفقه در فارسی مونث ملفق: بنگرید به ملفق مونث ملفق: (تشکیل مصلحت خانه ملفقه از عقلا وقت و مجربین عصر) (الماثر و الاثار. 105)
فرهنگ لغت هوشیار
مخففه در فارسی مونث مخفف: سبکبار ابا زوات کاستک مونث مخفف. مونث مخفف: علل مخففه مجازات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخفیه
تصویر مخفیه
نهانی پنهانی مونث مخفی: قادر توانا از تفضلات مخفیه بی منتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخرقه
تصویر مخرقه
شرمندگی، تیرگی، دروغ، فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخزقه
تصویر مخزقه
جنگ افزار
فرهنگ لغت هوشیار
مخنقه در فارسی گردن بند، خبه کن گردن بند قلاده: و امیر را یافتم آنجا برزبر تخت نشسته پیراهن توزی (برتن) و مخنقه در گردن، آلت خفه کردن ریسمانی که شخص را باآن خفه کنند: ... و منطقه فرمان تو از مخنقه چنگال متعدیان ما را نگاه دارد، جمع مخانق مخانیق
فرهنگ لغت هوشیار
متفقه در فارسی مونث متفق: همیو سازوار هماهنگ دانا نما، دانا دانشمند مونث متفق یا دایره متفقه دایره عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. دایره متقارب. آنکه خود را فقیه معرفی کند، فقیه دانشمند جمع متفقهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخنقه
تصویر مخنقه
((مَ نَ قَ یا ق))
قلاده، گردن بند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخرقه
تصویر مخرقه
((مَ رَ قَ یا قِ))
دروغ، نیرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفقه
تصویر متفقه
((مُ تَ فَ قِّ))
آن که خود را فقیه معرفی کند، فقیه، دانشمند، جمع متفقهین
فرهنگ فارسی معین
فقیه، فقه دان، عالم فقه، دانشمند، عالم، دانا
فرهنگ واژه مترادف متضاد