جدول جو
جدول جو

معنی مخضوع - جستجوی لغت در جدول جو

مخضوع
(مَ)
فروتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فروتنی کرده شده و متواضع. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخضع شود، رعیت و تابع. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخلوع
تصویر مخلوع
کسی که از مقام خود برکنار شده، برکنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موضوع
تصویر موضوع
مطلبی که دربارۀ آن بحث می شود، سوژه، گذارده شده، نهاده شده، ساخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خضوع
تصویر خضوع
فروتنی و تواضع کردن، تواضع، فروتنی، در تصوف فروتنی و تذلل در پیشگاه جبروت الهی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج). مجنون. (از اقرب الموارد). دیوانه و مجنون. (ناظم الاطباء) ، آنکه جگر وی از گرسنگی بسوزد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
فروتن گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کلان سالی که پست گردن گرداند کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که کلانی سال وی را پست و سرافکنده می کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که نرم کند سخن را برای زن. (آنندراج). کسی که برای زن سخن نرم می راند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَوْ وِ)
کم و اندک کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه کم و اندک می گرداند. (ناظم الاطباء) ، توجبه که پهلوهای وادی را شکند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وادی که سیل پهلوهای آن را شکسته باشد. (ناظم الاطباء) ، اداکننده وام. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اداکننده وام و دین. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخویع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ هَُ)
فروتنی کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آرمیدن، ساکن گردیدن، ساکن گردانیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، خواندن کسی را بسوی بدی. (منتهی الارب) ، میل کردن ستاره بغروب، کوشیدن شتران در رفتن. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب) ، پست گردانیدن کسی را، کلانسالی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
فروتن. ج، خضع، زنی که تهیگاه های او را آواز باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
وضع. موضع. نهادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بنهادن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به وضع و موضع شود، سبک و تیزرو گردیدن شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ وِ)
چوزه که هر دو بازو را گشایدو فریاد نماید پیش مادر، تا خورش دهد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پنهان کرده شده. (آنندراج). خبع لغتی در خب ء. (منتهی الارب). مخبوء و رجوع به مخبوء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رنگ کرده شده و خضاب کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
هر که آن پنجۀ مخضوب تو بیند گوید
گر به این دست کسی کشته شود نادر نیست.
سعدی.
و رجوع به مخضّب و خضیب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
درخت خارخشوده و بریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درخت پاک کرده شده از خار. (غیاث) (آنندراج) ، درمانده از استادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به خضید شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد که رگ اخدع وی بریده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دورکرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضَوْ وِ)
نافه ای که بوی آن بدمد چون جنبانیده شود. (آنندراج). مشکی که چون آن را بجنبانند، بوی خوش وی متصاعد گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تضوع و متضیع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخضوب
تصویر مخضوب
خزاب کرده، رنگ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوع
تصویر مخلوع
کسی که از مقام خود افتاده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخفوع
تصویر مخفوع
دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخضود
تصویر مخضود
درد مند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضوع
تصویر خضوع
فروتن فروتنی کردن، آرمیدن، ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موضوع
تصویر موضوع
وضع، موضع نهادن، بنهادن، مطلبی که درباره آن بحث میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موضوع
تصویر موضوع
((مُ))
نهاده شده، وضع شده، امر مورد بحث، چیزی که درباره آن بحث کنند، جمع موضوعات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخلوع
تصویر مخلوع
((مَ))
برکنده شده، عزل شده، خلع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خضوع
تصویر خضوع
((خُ))
فروتنی کردن، تواضع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خضوع
تصویر خضوع
فروتنی، افتادگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موضوع
تصویر موضوع
باره، پرسمان، زمینه، نهشته، جستار
فرهنگ واژه فارسی سره
سوژه، مبحث، مساله، مشکل، مطلب، محمول، باب، خصوص، فقره، قضیه، نهاده، گذارده، وضع شده، قرارداده شده، ساختگی، مصنوع، مجعول، مکذوب، مبتدا
متضاد: محمول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم برکنار، خلع، معزول
متضاد: منصوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افتادگی، تواضع، خشوع، خواری، شکسته نفسی، فروتنی
متضاد: تکبر، غرور، تکبر کردن، غرور کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد