جدول جو
جدول جو

معنی مخبز - جستجوی لغت در جدول جو

مخبز(مَ بَ)
جای نان پختن. (آنندراج) (دهار). نان پزخانه. ج، مخابز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبر دهنده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبل
تصویر مخبل
مصروع، دیوانه، فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخیز
تصویر مخیز
مهمیز، آلتی فلزی که هنگام سواری بر پاشنۀ چکمه می بندند، مهماز، اسب انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
کسی یا چیزی که از او خبر می دهند، شهرت، مقابل منظر، درون و باطن شخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبط
تصویر مخبط
کسی که به بیماری روانی دچار شده باشد، کسی که عقل سالم نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
خبز مخبوز، نان پخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ)
نان پزخانه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَبْ بی)
کسی که پنهان می شود در خیمه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’خ ب ی’، خبأسازنده و خبأافرازنده. و خباء خرگاه را گویند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که پنهان می شود در خیمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَبْ بَ)
شکم وادی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
آن که به عاریت دهد شتر ماده کسی را تا بخورد شیر آن و منتفع شود به پشم وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که عاریت می دهد شتر ماده و یا میش را تا شیر آن را بخورند و از پشم وی منتفع شوند. (ناظم الاطباء) ، کسی که اسب به عاریت دهد برای جهاد کردن به سواری آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که اسب عاریت می دهد تا بر آن سوار شده جهاد کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بُ و و)
مخبوء: المرء مخبو فی طی لسانه کما فی طیلسانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَبْ بَ)
تباه خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاسدالعقل. (محیط المحیط). مجنون. (از اقرب الموارد) ، فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مصروع. (ناظم الاطباء) ، ناقص اعضاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رَ)
هر مرغ که بر بازوهای وی نقش و نگار باشد مانند خرز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هر حیوان پرندۀ کوچکی که بر بالهای وی نقش و نگاری باشد مانند خرزه، گوهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
عصا که بدان برگ درخت ریزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج، مخابط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَبْ بَ)
درهم آمیخته. (غیاث) (آنندراج) آشفته و پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، فاسد و تباه. (آنندراج). فاسد. (ناظم الاطباء) :
هم مخبط دینشان و حکم شان
از پی طومارهای کژبیان.
مولوی.
- مخبط شدن، فاسد شدن. درهم و ناموزون شدن. بهم خوردن و تباه شدن:
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج.
(گلستان).
- ، در تداول به معنی دیوانه شدن آمده است.
- مخبط کردن، آشفته و تباه و پریشان ساختن: سلجوقیان بعد از شکست خصمان... جملۀ دیار خراسان آشفته و مخبط کردند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 15)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
سرفرودآورنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نان پزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که نان می پزد و نانوا. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختباز شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به معنی مهمیز است و آن آهنی باشد سرتیز که بر پاشنۀ کفش و موزه نصب کنند و بر پهلوی اسب خلانند تا اسب تند شود. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). مهمیز. (ناظم الاطباء) :
چو رستم ورا دید زانگونه تیز
برآشفت زانسان که بور از مخیز.
فردوسی ؟ (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
درفش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). درفش کفش دوزان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَزْ زَ)
جدار مخزز، دیوار خار نهاده. (دهار) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُخَزْ زِ)
تنگ کننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که تنگ می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
بیمار ودردمند و آزرده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخبا
تصویر مخبا
پنهانگاه نهانگاه جای پنهان کردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخبث
تصویر مخبث
کسی که یاران خبیث داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبر دهنده، آگاه کننده، گوینده اخبار
فرهنگ لغت هوشیار
در هم آمیخته، گول کانا بی خرد، آشفته، تبست تباه درهم آمیخته آشفته، تباه فاسد، پریشان عقل دارای خبط دماغ. توضیح مخبط از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که خبط از باب تفعیل باشد در زبان عربی استعمال نشده و بجای آن تخبط از باب تفعل آمده است. قال الله تعالی: الذی یتخبطه الشیطان من المس
فرهنگ لغت هوشیار
گول خرد باخته، فرومایه، دست پاچه، نا چیز، روزگار تباه خرد دیوانه، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
آهنی سر تیز که بر پاشنه کفش وموزه نصب کنند و آنرا بر پهلوی اسب خلانند تا تند رود مهمیز: چو رستم و را دید زان گونه تیز بر آشفت زان سان که بور از مخیز. (منسوب به فردوسی) توضیح در فهرست شاهنامه ولف این کلمه نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخیز
تصویر مخیز
((مَ))
مهمیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخبأ
تصویر مخبأ
((مَ بَ))
جای پنهان کردن چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
((مُ بِ))
خبررسان، خبر دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخبط
تصویر مخبط
((مُ خَ بَّ))
دستخوش آشفتگی ذهنی، دستخوش خبط دماغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبررسان، خبرنگار
فرهنگ واژه فارسی سره