جدول جو
جدول جو

معنی مخ - جستجوی لغت در جدول جو

مخ
لگام سنگین که بر سر اسب و استر سرکش بزنند
امر به مخیدن، امر به خزیدن، امر به جنبیدن، امر به چسبیدن
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، برزین، نار، آذر، وراغ، انیسه، ورزم، اخگر، تش
تصویری از مخ
تصویر مخ
فرهنگ فارسی عمید
مخ
اندیشه، هوش
باهوش، نابغه
در علم زیست شناسی قسمتی از مغز سر که به دو نیمکرۀ مساوی تقسیم شده و در سطح هر نیمکره چین خوردگی هایی وجود دارد و مرکز هوش، ادراک و حرکات ارادی بدن است، دماغ، مغز سر
در علم زیست شناسی مغز استخوان
کنایه از خالص هر چیز
تصویری از مخ
تصویر مخ
فرهنگ فارسی عمید
مخ
(مُخ خ)
مغز استخوان. (غیاث) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، عامه نخاع را گویند. (از محیط المحیط) ، مغزسر. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مغز سر و دماغ. (ناظم الاطباء). اغلب دماغ را نیز مخ نامند. (از محیط المحیط). مرکز اعصاب موجودات ذی فقار که در استخوان سر جای دارد و در انسان بسیار گسترش یافته و بصورت دو نیمکره است که دارای پیچیدگی های فراوان است. (از لاروس). قسمت قدامی و فوقانی سلسلۀ اعصاب (دماغ) است و درشت ترین و مهمترین قسمت آن می باشد. تمام آثار خارجی بواسطۀ اعصاب حسی و حواس پنجگانه به مخ میرسد و از مخ اوامر حرکتی ارادی بوسیلۀ اعصاب حرکتی به جهازات عضلانی میرود. بعلاوه مخ مرکز حافظه و هوش و فکر می باشد. سطح تحتانی مخ موسوم به قاعده مغز است که بطور غیرمنظم مسطح و روی اشکوب فوقانی و میانی جمجمه قرار داردو در عقب مخچه را می پوشاند و بوسیلۀ چادر مخچه (مغز) و مخچه از هم جدا هستند. سطح فوقانی یا تحدب مغز به سقف جمجمه مجاور است. مغز بطور کلی بیضوی شکل است و انتهای بزرگ آن به طرف عقب متوجه می باشد. حجم مغز یا مخ انسان نسبت به تمام حیوانات زیادتر است و قطر قدامی و خلفی آن به تقریب 16 سانتی متر و قطر عرضی آن 14 سانتی متر و بلندی آن 12 سانتی متر است. وزن تقریبی و متوسط مخ انسان در مردان حدود 1100 گرم و در زنان 1000 گرم است. مخ بوسیلۀ شیار عمیقی که در خط وسط است به نام ’شیار بین نیم کره ای’ به دو نصفۀ متقارن، موسوم به نیم کرۀ مغزی تقسیم می شود. این شیار در قسمت قدام و خلف تا قاعده مغز امتداد دارد ولی دروسط تیغۀ افقی مادۀ سفید و خاکستری وجود دارد که یک نیم کره را به نیم کرۀ دیگر وصل می کند و آن را رابط بزرگ بین نیم کره ای می نامند. هر یک از نیم کره های مغزی دارای حفرۀ اپاندیم است که به بطن طرفی موسوم است. بطن های طرفی با مغز واسطه ای که در پایین رابطه هاقرار دارد ارتباط دارند. نیم کره های مغزی را مغز راست و مغز چپ نامند. هر نیم کره دارای سه سطح خارجی و داخلی و تحتانی است. و رجوع به کالبدشناسی توصیفی کتاب پنجم قسمت دوم صص 108- 176 و مغز شود:
بعره را ای گنده مغز گنده مخ
زیر بینی بنهی و گوئی که اخ.
مولوی (مثنوی).
ولا یسرق الکلب السروق نعالنا
ولا تنتفی المخ الذی فی الجماجم.
(از محیط المحیط).
- بی مخ، در عرف عام به معنی متهور و بی عقل و کسی است که به استقبال خطر می رود. این کلمه بصورت لقب به اشخاص خاصه جاهلان و لوطیان داده می شود و مترادف آن بی کله است به معنی متهور وشجاع. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
، پیه چشم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، میانۀ هر چیزی. ج، مخاخ، مخخه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خالص. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خالص هرچیزی. (از ناظم الاطباء) ، مجازاً خلاصۀ هر چیز را گویند. (غیاث). مغز. لبالب: اهدناالصراط المستقیم، عین عبادت است و مخ طاعت. (کشف الاسرار ج 1 ص 45). میان سلطان با عامی فرق ننهند و مخ و مقصود سخن نویسند. (جهانگشای جوینی).
- مخ الذر، چیزی که وجود ندارد. (از دزی، ج 2 ص 572).
- مخ السمک،مادۀ سفید و نرمی که در امعاء ماهی نر وجود دارد. (از دزی ج 2 ص 572)
لغت نامه دهخدا
مخ
(مُ)
نام جانوری است که اقسام غله را ضایع کند و آن را به عربی سوس خوانند. (برهان). سوس و جانوری که غله را ضایع کند. (ناظم الاطباء) ، درخت خرما را نیز گویند و لهذا خرمایستان را که نخلستان باشد مخستان گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). خرمابن و درخت خرما. (ناظم الاطباء) ، در عربی به معنی مغز استخوان و دماغ. (برهان). مأخوذ از تازی، مغز استخوان و دماغ و مغز کله. (ناظم الاطباء) ، خالص و برگزیده از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از برهان). و رجوع به مخ ّ و تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
مخ
(مَخ خ)
نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نرم. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
مخ
(مَ / مُ)
زنبور و آن جانوری باشد پرنده و گزنده. (از برهان). زنبور. (ناظم الاطباء) ، لجام سنگینی باشد که بر اسب و استر سرکش زنند. (برهان) (ناظم الاطباء). لگامی بود سنگین که بر اسبان و استران بی فرمان نهند تا رام شوند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 77). لجام گران که بر سر اسبان سرکش کنند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) :
تو هیدخی و همی نهی مخ
بر کرۀ توسن نجاره.
منجیک.
اگر خواهی که بر شیران نهی مخ
ز خدمتشان تمامی داو بستان.
قطران (از آنندراج).
نز روی غریزی است که چون مرکب شاهان
رائض بنهد بر سر خرکره همی مخ.
سنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مخ
مغز استخوان، مغز سر، نخاء
تصویری از مخ
تصویر مخ
فرهنگ لغت هوشیار
مخ
((مُ))
زنبور، آتش
تصویری از مخ
تصویر مخ
فرهنگ فارسی معین
مخ
((مُ خّ))
مغز، مغزسر، دو نیم کره مغزی را گویند که قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب است و در کاسه سر و در قسمت بالا و جلو آن قرار گرفته است، اصل میانه هر چیز، کسی را خوردن با گفتگوی زیاد او را خسته کردن، کسی سوت کشیدن
تصویری از مخ
تصویر مخ
فرهنگ فارسی معین
مخ
لگام سنگین که بر اسب یا استر سرکش بزنند، بید (حشره)
تصویری از مخ
تصویر مخ
فرهنگ فارسی معین
مخ
دماغ، مغز، نخاع، سر، کله، فکر، دها، شعور، عقل، نابغه، ژنی، پراستعداد، بید، دهنه، لگام، مرکز، کانون، چکیده، عصاره، خلاصه، لب 01 اصل، بن، عمق، ته، نخل 31 لجام، لگام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مخ
میخ، کسی که تو دماغی حرف زند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مختار
تصویر مختار
(پسرانه)
صاحب اختیار، برگزیده، منتخب، آنکه در انجام دادن یا انجام ندادن کاری آزاد است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
درهم، گوناگون، ناهمسان، ناهمگون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخرج
تصویر مخرج
برونگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخرب
تصویر مخرب
ویرانگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخدر
تصویر مخدر
بنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخترع
تصویر مخترع
نوآور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مختلط
تصویر مختلط
درهم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مختصرا
تصویر مختصرا
به کوتاهی، گزیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
ناچیز، کوتاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخصوص
تصویر مخصوص
خود ویژه، ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مختار
تصویر مختار
خود رآی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخزن
تصویر مخزن
انباشتگاه، انبار، اندوختگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخلوط
تصویر مخلوط
آمیخته، درهم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخصوصا
تصویر مخصوصا
به ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخفی
تصویر مخفی
نهفته، پنهان، نهان، ناپیدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخفی شدن
تصویر مخفی شدن
ناپدید شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخفیانه
تصویر مخفیانه
پنهانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخفیگاه
تصویر مخفیگاه
نهانگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخلوط کردن
تصویر مخلوط کردن
آمیختن، درآمیختن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخلوق
تصویر مخلوق
آفریده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخمصه
تصویر مخمصه
هچل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخیله
تصویر مخیله
پندارگاه، پنداره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبررسان، خبرنگار
فرهنگ واژه فارسی سره