جدول جو
جدول جو

معنی محفار - جستجوی لغت در جدول جو

محفار(مِ)
بیل و هر آنچه بدان جائی را بکنند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به محفر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محفور
تصویر محفور
ویژگی فرش نقش برجسته، محفوری، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حفار
تصویر حفار
کسی که کارش کندن زمین و کاوش کردن در زمین است، گورکن
فرهنگ فارسی عمید
(حَفْ فا)
آنکه زمین را کند. چاه کن. مقنی. (منتهی الارب) ، گورکن. قبرکن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). منسوب بحفر یعنی گورکن. (الانساب). ج، حفارون، آنکه اراضی بناهای منخسفه یا مخروبه قدیم را کند برای یافتن عتیقه ها. تیله کن
لغت نامه دهخدا
(حُ)
نام موضعی میان یمن و تهامه
لغت نامه دهخدا
ظاهراً مرغی است و آنرا بلهجۀ طبری وکا گویند:
کبک و حفار هست کوک و وکا.
(نصاب طبری)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
صمغ آلوست. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بیابان بی آب و گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفازه مقفار، بیابانی خالی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
صمغ درخت. (مهذب الاسماء). نوعی از رمث و سلم و طلح و جز آن یا شلم مانندی است شیرین که از گیاه یز و عشر و رمث برآید. مغفر یا مغفر. مغفور. مغفیر. ج، مغافیر. (منتهی الارب). شلم مانندی شیرین و گنده بوی که از درخت عشر و رمث و جز آن برمی آید و آن را می خورند. ج، مغافیر. (ناظم الاطباء). سکرالعشر. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
لب شتر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مشفر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
اسبی که زین پس افکند. ستوری که زین افکند. (مهذب الاسماء). ستوری که زین سپس اندازد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). چارپایی که زین خود را به عقب اندازد. (از اقرب الموارد) ، مرد مأبون. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثنای قبیح و نعت زشتی است مرد را. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زن بسیار شرمگین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجل مخفار، مردبسیار شرمگین و کذلک امراءه مخفار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فارر)
فراری وگریزنده از یکدیگر. (ناظم الاطباء). از همدیگر گریزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کثیرالاسفار. (اقرب الموارد). قلقال. کثیرالسفر. دائم السفر. آن که دائما در سفر باشد، شترمادۀ قوی و توانا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زمین زود رویانندۀ نبات: ارض محبار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زمین محبار، رویانندۀ گیاه
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
جمع واژۀ محفر، ج محفره، جمع واژۀ محفار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به محفر و رجوع به محفارشود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
احمد بن محمد بن علی الحسینی العلوی از آل المحضار (ولادت 1217 هجری قمری 1802 میلادی فوت 1304 هجری قمری 1886 میلادی). ادیب و شاعر از حضرموت. او راست: المولدالنبی، مناقب السیده خدیجه
لغت نامه دهخدا
(مِ مارر)
سرخ رنگ. (از منتهی الارب). وجه محمار، روی سرخ. (از مهذب الاسماء). رجوع به احمار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
محضیر. اسب دونده (و لایقال محضار او لغیه (لغت غیر معتبری است)). (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حفر، قومی که چیزی را گرد فروگرفته باشند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است در بادیهالعرب. (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(عَ اَ فَ)
احفار صبی، افتادن چهار دندان پیشین کودک، دو از بالا و دو از زیر، چنان راندن اسب را که آواز برآید از رفتار وی. (منتهی الارب). اسب را بر دویدن داشتن. (تاج المصادر) ، بافتن جامه را بشانه و تیغ، یاد کردن کسی را بزشتی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
شهری است بر کنار دریای روم، در آنجا بساطها و فرش های گران قیمت بافند. (تاج العروس) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد و محفوره و محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کاویده شده. کنده شده. (منتهی الارب). کاویده شده و خالی شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محفوری. فرشی یا بساطی که در شهر محفور بافته شده است:
بساط غالی رومی فکنده ام دوسه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور.
فرخی.
آن کل عفریت روی با همه زشتی
قالی بافد همی و ایضاً محفور.
سوزنی.
رجوع به محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مگس سبز. (منتهی الارب). ذباب اخضر که مانند مگس نیزارها نیش زند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
چوبی که آنرا خمانیده و در وسط سوراخ کرده میان خانه (چادر خیمه) تعبیه کنند و درسوراخ آن ستون میانه قائم گردانند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حفار
تصویر حفار
چاه کن، مقنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضار
تصویر محضار
تند دو
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است مهار گونه ای شسن (صدف) نازک که از آن مروارید نیز بیرون آید نوعی صدف کوچک نازک که غالبا مروارید از آن بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
حفر شده کنده، کسی که دندانهای وی خالی یا فرسوده شده، نوعی فرش: بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای در آن زمان که بسویی فکنده ام محفور. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیار
تصویر محیار
سر گردان سر گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرار
تصویر محرار
دماسنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفور
تصویر محفور
((مَ))
حفر شده، کنده شده، کسی که دندان های وی خالی یا فرسوده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حفار
تصویر حفار
((حَ فّ))
کسی که پیشه اش کندن زمین و کاوش کردن آن است، گورکن، قبرکن، باستان شناسی که برای به دست آوردن اشیا عتیقه زمین را حرف کند
فرهنگ فارسی معین