جدول جو
جدول جو

معنی محسوس - جستجوی لغت در جدول جو

محسوس
چیزی که وجود و اثر آن احساس شود، حس شده، کنایه از نمایان، معلوم، آشکار
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
فرهنگ فارسی عمید
محسوس
(مَ)
به حس دریافته شده. آنچه به حواس ظاهر دریافته و ادراک شود. مقابل معقول. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل معقول یعنی آنچه به قوای باطنی و عقل دریافته شود. دریافته شده به یکی از حواس خمسه. (غیاث) (آنندراج). دریافت شده. لمس شده. دانسته شده. (ناظم الاطباء) :
محسوس نیستند ونگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.
ناصرخسرو.
محسوس بود هر چه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان، معقول جز آن را.
ناصرخسرو.
ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کم تر به کردار و شأن.
مسعودسعد.
وصف کرد محسوس بر حس را نخست.
(مصنفات باباافضل ج 2 ص 390).
- محسوس شدن، درک و دریافته شدن توسط یکی از حواس:
گفتم همی بود دل معقول وحی را
گفتا ز بهر امت محسوس شد صور.
ناصرخسرو.
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد.
مولوی.
- محسوس کردن، قابل درک کردن. رجوع به محسوس شود.
- محسوس گردیدن، محسوس گشتن. محسوس شدن.
، معلوم و معین. آشکارا. (ناظم الاطباء). آشکارا (غیاث) (آنندراج).
- محسوس کردن، آشکارا کردن.
، (اصطلاح فلسفه) آنچه با حس درک شود و آن یا محسوس بالاصاله و بالذات است و یا محسوس بالعرض. محسوس بالذات آن است که محسوس باالتبعیه نباشد و محسوس بالعرض آن است که محسوس بالتبع باشد نه بالاصاله مانند احساس روشنائی و رنگ از راه بینایی که احساس بالذات است اما احساس بزرگی، عدد، چگونگی، شکل، حرکت، سکون، قرب و بعد همه احساس بالعرض هستند یعنی همه به توسط رنگ و ضوء احساس میگردند. مؤلف المباحث المشرقیه گوید که اموری مانند بزرگی، عدد شکل و غیره محسوس بالعرض نمی باشند زیرا محسوس بالعرض آن است که حقیقهً احساس نشود لیکن مقارن بامحسوس حقیقی باشد (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، آنچه بواسطۀ حواس ظاهری دریافت و ادراک شود، در مقابل معقول یعنی آنچه بواسطۀ قوای باطنی و عقل دریافت و ادراک گردد. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادی).
- محسوس اول، به چیزی گویند که در آلت حس مرتسم می شود. شیخ ابوعلی سینا گوید: محسوس اول بالحقیقت عبارت از چیزی است که در آلت حس مرتسم شده و آن را درک کنند و چنین مینماید که هرگاه گفته شود احساس کردم شیی ٔ خارجی را معنای آن غیر از آن است که بگویند در نفس احساس کردم زیرا گفتار او که گوید شیی ٔ خارجی را احساس کردم این است که صورت آن شی ٔ خارجی متمثل و مجسم شد در ذهن و معنی آنکه گوید در نفس خود احساس چیزی کردم این است که صورت نفس او متمثل شده است و از همین جهت است که اثبات کیفیات نفسانیۀ محسوسه در اجسام کار دشواری است. (فرهنگ مصطلحات فلسفی سجادی از شفا ج 1 ص 297).
- محسوس به حاسۀ بصر، الوان باشد چون سیاهی و سپیدی و سرخی و زردی و سبزی و کبودی و آنچه از ترکبیات آن خیزد، و اضواء چون ضوء آفتاب و ماه و ستاره و آتش و غیر آن. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ ذوق، طعوم نه گانه بود یعنی شیرینی و ترشی و شوری و تیزی و تلخی و دسومت و عفوصت وقبض و تفاهت و همچنین آنچه از آن مرکب شود. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ سمع، اصوات باشد و دیگر کیفیات که موجب گرانی و تیزی و بلندی و پستی و التذاذ و تنفر اصوات شوند. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ شم، بویهای خوش و ناخوش بود و انواع آن. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس به حاسۀ لمس، کیفیات اربعه یعنی حرارت و برودت و رطوبت و یبوست و توابع آن مانند خشونت و ملاست و ثقل و خفت و آنچه بدان ماند و بهری خشونت و ملاست را از مقولۀ وضع شمرند و بهری گویند کیفیتی ملموسه تابع استواء وضع یا عدم استواء وضع است. (اساس الاقتباس ص 43).
- محسوس دوم، صورتی از محسوس اول است که مرتسم در نفس میشود و یا در نفس حاصل میگردد. (از فرهنگ مصطلحات فلسفی سجادی).
، جراد محسوس، ملخ مرده و سوخته از سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محسوس
لمس شده، دانسته شده، احساس شده
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
فرهنگ لغت هوشیار
محسوس
((مَ))
حس شده، دریافت شده
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
فرهنگ فارسی معین
محسوس
سترسا، چشمگیر، آشکار
تصویری از محسوس
تصویر محسوس
فرهنگ واژه فارسی سره
محسوس
آشکار، ظاهر، عیان، مرئی، مشهود، ملموس، نمایان، هویدا، حس شده، احساس شده، ادراک شده
متضاد: نامحسوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محسوس
ملوس، احساس کرد
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موسوس
تصویر موسوس
وسواس دار، وسواسی، وسوسه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسود
تصویر محسود
کسی که بر او رشک و حسد ببرند، رشک برده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محبوس
تصویر محبوس
زندانی، بازداشت شده، بند شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محروس
تصویر محروس
حراست شده، حفظ شده، نگه داری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسوب
تصویر محسوب
شمرده شده، به شمارآورده شده، انگاشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ سَ)
مؤنث محسوس. رجوع به محسوس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از موسوس
تصویر موسوس
گمانکار بوسوسه افتنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
سوده شده، دیوانه مرد دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محروس
تصویر محروس
نگهبانی و پاسبانی شده، محفوظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوب
تصویر محسوب
شمرده شده، بشمار آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسود
تصویر محسود
آنکه بدو حسد برده شده، رشک برده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسور
تصویر محسور
دریغ خورنده، خیره چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیوس
تصویر محیوس
برده زا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبوس
تصویر محبوس
زندانی، دربند
فرهنگ لغت هوشیار
محسوسه در فارسی مونث محسوس: سهشی آشکار، ملخ زده، سرما زده مونث محسوس جمع محسوسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسود
تصویر محسود
((مَ))
مورد حسادت واقع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسوب
تصویر محسوب
((مَ))
شمرده شده، به حساب آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محروس
تصویر محروس
((مَ))
نگاه داشته شده، حراست شده، حفظ شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محبوس
تصویر محبوس
((مَ))
گرفتار، زندانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
((مَ))
مرد دیوانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسور
تصویر محسور
((مَ))
دریغ خورنده، خیره چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محبوس
تصویر محبوس
زندانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محسوب
تصویر محسوب
شمرده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محبوس
تصویر محبوس
Trapped
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از محبوس
تصویر محبوس
preso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از محبوس
تصویر محبوس
gefangen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از محبوس
تصویر محبوس
uwięziony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از محبوس
تصویر محبوس
пойманный
دیکشنری فارسی به روسی