جدول جو
جدول جو

معنی محزوق - جستجوی لغت در جدول جو

محزوق
(مَ)
ابریق محزوق العنق، آبدستان تنگ گلوگاه تنگ گردن. (از منتهی الارب) (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرزوق
تصویر مرزوق
ویژگی کسی که به او رزق وروزی داده شده، روزی داده شده، بهره مند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
نقاش، نگارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
آراسته و زینت کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محقوق
تصویر محقوق
تحقیق شده، یقین شده
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، سازوار، بابت، خورند، صالح، اندرخور، خورا، شایگان، فرزام، ارزانی، شایان، مناسب، باب، فراخور، مستحقّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محزون
تصویر محزون
اندوهگین، اندوهناک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
محمد بن محمد بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب (ع) ، معروف به محروق که مقبره اش در بیرون شهر نیشابور (حد جنوب شرقی شهر) واقع است. بنای یادبود آرامگاه عمر خیام در مجاورت این امام زاده است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از حذق و حذاقه. بریده شده یا کشیده شده برای بریدن. حذیق. رجوع به حذق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مردی احمق شده. (مهذب الاسماء). حبق. گول
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چسب دار و چسبنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
روزی داده شده. روزی یافته. روزی مند. مطعم. روزی خوار. نعت مفعولی است از رزق. مقابل رازق. رجوع به رزق شود، بابخت. (از منتهی الارب). مجدود. مبخوت. (متن اللغه). بخت ور. بختیار. متمتع. بهره مند. بانصیب: همه از او مرزوق و محظوظ. (چهارمقاله نظامی).
- مرزوق گرداندن، بهره ور ساختن. متمتع کردن:
گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل.
منوچهری.
- مرزوق الحظ، صاحب نصیب. کامیار: هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشد فر یزدانی و سعود آسمانی بدو نازل گردد. (سندبادنامه ص 337)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حماق زده. (منتهی الارب). گرفتار بیماری حماق و چیچک. (ناظم الاطباء). آبله برآمده. جوش چیچک بر اندام آمده
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دریده و شکافته. (ناظم الاطباء). پاره پاره. چاک چاک. ممزق
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وِ)
آراینده و درست کننده سخن و کتاب. (منتهی الارب). آراینده. (دهار). نگارنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نقاش. (دهار) ، مذهّب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح و فلک مزوق، نوح و ملک دروگر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ)
آراسته و درست و منقش از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). هر چیز آراسته و زینت کرده شده و منقش. (ناظم الاطباء). آراسته و منقش. (دهار). بنگار. مزین. بنگاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بیت مزوق، خانه نگارکرده. (مهذب الاسماء).
- شعر مزوق، شعر مروق. شعر بدون تعقید و روان. (از اقرب الموارد).
- کلام مزوق، کلام آراسته. سخن آراسته به صنایع ادبی و لفظی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، مزأبق. (از اقرب الموارد) ، مذهب. اندود به طلا یا جیوه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درهم مزوق، درهمی به روی کشیده. (مهذب الاسماء). درهم مزأبق. درهم به جیوه اندوده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ)
احوق. (منتهی الارب). آنکه مهرۀ نرۀ وی کلان باشد. ذکر محوق، عظیم. (مهذب الاسماء) ، گرد کرده شده و نرم و هموار شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام کوهی در راه مکه. گویند چون شیطان در آن کوه میرسد چهل روز در حبس می ماند:
کوه محروق آنکه همچون زر بشفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند.
خاقانی (دیوان ص 98)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَزْ وِ)
برانگیخته شده از خشم. خشمناک. (ناظم الاطباء). صاحب منتهی الارب معنی کلمه را متغضب آورده و افزوده است که در همه نسخه ها همین ضبط دارد و صاحب تاج العروس می نویسد محزور (بر وزن مفعول) واضح است و در بعضی نسخه ها به ضم ’م’ و فتح ’حاء’ و کسر ’و’ به معنای متغضب و عبوس است و این مجاز می باشد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ رَ)
در تنگی و بند مانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
موی سترده. (آنندراج). تراشیده شده. (ناظم الاطباء). روت. (یادداشت مرحوم دهخدا). حلیق. (منتهی الارب). رجوع به حلیق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسته شده، اسب تنگ بسته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت است از حوق. (منتهی الارب). روفته شده و مالیده شده و نرم و هموار و املس ساخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به حوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لایق. درخور. اندرخور. زیبا. سزاوار، یقال هو محقوق به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، محقوقون. (مهذب الاسماء) : عفریتی آدمی وش محقوق اخیار و موثوق اشرار. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، راست و درست کرده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اندوهگین. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). غمنده. غمناک. اندوهگین. اندوهناک. مهموم. غمگین. غمین. غمگن. مغموم:
هر آنچ از گردش این چرخ وارون
رسد بر ما، نشاید بود محزون.
ناصرخسرو.
در کوی توخاطری ندیدم محزون
زاهد از عقل شاد و عاشق ز جنون.
خاقانی.
- محزون شدن، غمگین شدن. اندوهناک گشتن:
باد فرومایگی وزید وزو
صورت نیکی نژند و محزون شد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرزوق
تصویر مرزوق
روزی داده شده، مطعم، متمتع
فرهنگ لغت هوشیار
نگاشته، راست کرده مزیق نقاشی: ادریس و جم مهندس موسی و خضر بنا روح و فلک مزوق و نوح و ملک دروگر. (خاقانی)، راست کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محروق
تصویر محروق
آتش گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محزون
تصویر محزون
اندوهگین، غمناک، مغموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محذوق
تصویر محذوق
بریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوق
تصویر محلوق
موی سترده موی سترده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوق
تصویر محلوق
((مَ))
موی سترده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرزوق
تصویر مرزوق
((مَ))
روزی داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محروق
تصویر محروق
((مَ))
سوخته شده، افروخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محزون
تصویر محزون
((مَ))
اندوهگین
فرهنگ فارسی معین
افسرده، اندوه کش، اندوهگین، تنگدل، حزین، غمناک، غمین، گرفته، متاسف، مغموم، ملول، مهموم
متضاد: شاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد