جدول جو
جدول جو

معنی محزون

محزون
(مَ)
اندوهگین. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). غمنده. غمناک. اندوهگین. اندوهناک. مهموم. غمگین. غمین. غمگن. مغموم:
هر آنچ از گردش این چرخ وارون
رسد بر ما، نشاید بود محزون.
ناصرخسرو.
در کوی توخاطری ندیدم محزون
زاهد از عقل شاد و عاشق ز جنون.
خاقانی.
- محزون شدن، غمگین شدن. اندوهناک گشتن:
باد فرومایگی وزید وزو
صورت نیکی نژند و محزون شد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا