جدول جو
جدول جو

معنی محرره - جستجوی لغت در جدول جو

محرره
(مُحَرْ رَ رَ)
مؤنث محرّر. زن آزاده شده
لغت نامه دهخدا
محرره
(مُ حَرْ رِ رَ)
مؤنث محرر. نویسنده و تحریرکننده زن. کاتبه. ج، محررات، زن آزادکننده
لغت نامه دهخدا
محرره
مونث محرر زن آزاد شده جمع محررات. مونث محرر زن نویسنده کاتبه جمع محررات
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محرقه
تصویر محرقه
تیفوس، محرق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محبره
تصویر محبره
مرکب دان، دوات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرکه
تصویر محرکه
محرک، تحریک کننده، ایجادکنندۀ حساسیت، به حرکت درآورنده، جنباننده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ سَ رَ)
جاروب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ ق قَ رَ)
مؤنث محقر. رجوع به محقر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ رَ)
محفار. محفر. بیل و آنچه بدان کنند. (منتهی الارب). بیل و کلنگ و آنچه بدان کنند. محفره. ج، محافر. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ فَ)
حزر. اندازه کردن چیزی را که چند است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ رو رَ)
مؤنث محرور. رجوع به محرور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ رَ)
هر آنچه پینو و قروت را بر وی نهاده در آفتاب خشک کنند. (منتهی الارب). هر چیزی که کشک و پینو را درروی آن گذاشته در آفتاب خشک کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ مَ)
مؤنث محرّم. رجوع به محرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ کَ)
مؤنث محرک. رجوع به محرک شود.
- ادویۀ محرکه، داروها که موجب تحریک و تهییج و فعالیت بیشتر در یک یا چند عضو یا تمام اعضای بدن شوند. ادویه منبهه.
- علت محرکه، علت فاعله. رجوع به فاعله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ کَ)
مؤنث محرّک. رجوع به محرّک شود، (اصطلاح لغویان) کلمه ای که حرکت تمام حروف متحرک آن فتحه است. با فتحۀ همه حروف کلمه مگر حرف آخر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : برش محرکه، خجکهای سیاه، حسنه محرکه، نیکی، دحرج محرکه، گرد کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ قَ)
مؤنث محرق. محرقه. رجوع به محرق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ قَ)
مؤنث محرق. رجوع به محرق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ قَ)
محل سوختن. سوختن جای:
از تکبر جمله اندرتفرقه
مرده از جان زنده اندر محرقه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ رَ)
حصار. نوعی از پالان شتر، پالان خرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ مَ)
مؤنث محرّم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به محرّم شود، ماده شتری که ریاضت وی تمام نشده و به سواری درنیامده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقرره
تصویر مقرره
مقرره در فارسی مونث مقرر بنگرید به مقرر مونث مقرر، جمع مقررات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محروره
تصویر محروره
مونث محرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسره
تصویر محسره
جاروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محقره
تصویر محقره
محقره در فارسی مونث محقر: ریزه خوار مونث محقر جمع محقرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرزه
تصویر محرزه
مونث محرز. مونث محرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرضه
تصویر محرضه
نمکدان
فرهنگ لغت هوشیار
محرقه در فارسی مونث محرق - و - آتشگیره محرقه در فارسی مونث محرق - و - گرمه نا خوشی (گویش گیلکی) شپگز مونث محرق، قربانی سوخته، آتشگیره. مونث محرق، تیفوس
فرهنگ لغت هوشیار
مونث محرک: بر انگیخته مونث محرک: انگیختار جنباننده مونث محرک جمع محرکات. مونث محرک جمع محرکات. یا ادویه محرکه. دارو هایی که موجب تحریک و تهییج و فعالیت بیشتری در یک یا چند عضو یا تمام اعضای بدن شوند منهبه
فرهنگ لغت هوشیار
محرمه در فارسی مونث محرم - و: مشکویی پردگی مونث محرم: جمع محرمات. مونث محرم حرام کرده شده، زن حرم جمع محرمات. مونث محرم جمع محرمات
فرهنگ لغت هوشیار
خرمشهر نام شهری است خونین شهر محمره در فارسی: سرخ جامگان از خرم دینان مونث محمر، ادویه ای که در تماس با جلد بدن موجب تحریک و سرخی آن ناحیه بشوند ادویه ای که نقطه مالیده شده به پوست را تحریک کنند و سبب اتساع عروق آن ناحیه بشوند و بالنتیجه تولید سرخی نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبره
تصویر محبره
مرکب دان
فرهنگ لغت هوشیار
محاره در فارسی: کاهش، باز گشتگاه، پیوند دوش، شسن صدف، شسنی استخوان شسنی، اندک، مغاک گوش نقصان کاهش، جای بازگشت، اندرون گوش، پیوند کتف، صدف، هر استخوان که مانند صدف باشد، اندک مقابل فراوان: بنگر بزمین و سپاه دشمن کان هست فراوان و این محاره. (عثمان مختاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرقه
تصویر محرقه
((مُ رِ قَ))
آتشگیره، بیماری تیفوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاره
تصویر محاره
((مَ رَ یا رِ))
نقصان، کاهش، جای بازگشت، اندرون، پیوند کتف، صدف، اندک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محبره
تصویر محبره
((مَ بَ رِ))
دوات و مرکب دان، جمع محابر
فرهنگ فارسی معین