جدول جو
جدول جو

معنی محدق - جستجوی لغت در جدول جو

محدق
(مُ دِ)
گرد چیزی درآینده و احاطه کننده. (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
محدق
(مُ حَدْ دِ)
تیزنگرنده. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محدث
تصویر محدث
(پسرانه)
گوینده سخن، آنکه احادیث پیشوایان دینی را بیان می کند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مصدق
تصویر مصدق
تصدیق کننده، باور کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرق
تصویر محرق
سوزاننده، آنچه سبب تشنگی شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصدق
تصویر مصدق
تصدیق شده، گواهی شده، باور کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محدث
تصویر محدث
مقابل قدیم
در فلسفه چیزی که تازه پیدا شده
در فقه ویژگی آنچه در کتاب، سنت و اجماع معروف نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محقق
تصویر محقق
درست و استوار، قطعی و مسلّم، به حقیقت پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محدث
تصویر محدث
کسی که حدیث نقل کند، کسی که سخنان پیغمبر را روایت کند، عالم به علم حدیث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاق
تصویر محاق
سه شب آخر ماه قمری که ماه دیده نمی شود، آخر ماه قمری
فرهنگ فارسی عمید
خاوند، مرز شمار مرز گر، تیز کننده، تیز نگرنده تعیین کننده حد و کرانه چیزی، تیز کننده (کارد و جز آن)، تیز نگرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدق
تصویر مصدق
باور کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محقق
تصویر محقق
تحقیق کننده، پژوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیق
تصویر محیق
پیکان باریک و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدب
تصویر محدب
گوژپشت گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدث
تصویر محدث
حدیث کننده، سخن گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدس
تصویر محدس
در خواست خواهش، آماج
فرهنگ لغت هوشیار
موی سترده، پرواز رس سر تراش استره گر، نیمه پر، کم رسیده خرما، لاغر: گوسپند استره تیغ سر تراشی - گلیم درشت تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. موی سترده موی تراشیده، خرمایی که ثلث آن پخته باشد، محل پرواز ببالا و دور زدن: چون خسرو از شکار گاه باز آمد شاهین همت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورده... خنور اندک خالی، رطب اندک رسیده، گوسفند لاغر، آنکه موی را خوب بسترد سر تراش
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی: کاهماهی شب هایی که ماه رو به کاهش است، در فارسی: بی ماهی سه شب پایان ماه که از زمین ماه دیده نمی شود، پوشیده شده فرو پوشیده پوشیده شده احاطه شده، حالت ماه (قمر) در سه شب آخر ماه قمری که از زمین دیده نمیشود: ایمن شود فلک ز محاق و خسوف ماه گر ماه را بر تو فرستد بزینهار. (معزی)، سه شب آخر ماه قمری که در آن قمر بحالت محاق است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرق
تصویر محرق
نیک سوزاننده به آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدث
تصویر محدث
((مُ دَ))
چیزی که تازه پیدا شده، آن چه در کتاب و سنت و اجماع معروف نباشد، جمع محدثات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محقق
تصویر محقق
((مُ حَ قِّ))
تحقیق کننده، اهل تحقیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلق
تصویر محلق
موی سترده، موی تراشیده، خرمایی که ثلث آن پخته باشد، محل پرواز به بالا و دور زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلق
تصویر محلق
((مِ لَ))
تیغی که بدان موی تراشند، گلیم درشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محیق
تصویر محیق
((مَ))
پیکان باریک و تیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدب
تصویر محدب
((مُ حَ دَّ))
گوژپشت و برآمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرق
تصویر محرق
((مُ حَ رِ))
نیک سوزاننده به آتش، آن چه موجب تشنگی گردد، دوایی را گویند که پس از مالیدن بر روی پوست بدن ایجاد سوزش و تحریک شدید کند، مانند، فرفیون، خردل و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدث
تصویر محدث
((مُ حَ دِّ))
گردآورنده و بیان کننده احادیث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدد
تصویر محدد
((مُ حَ دِّ))
تعیین کننده حد و کرانه چیزی، تیز کننده (کارد و جز آن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرق
تصویر محرق
((مُ حَ رَّ))
سوخته شده، آب جوش داده به آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرق
تصویر محرق
((مُ رِ))
سوزاننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاق
تصویر محاق
((مُ))
پوشیده شده، احاطه شده، سه شب آخر ماه قمری که در آن ماه از چشم ناظر زمینی دیده نمی شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محقق
تصویر محقق
امر تحقیق شده، راست و درست، تحقیق یافته، به حقیقت پیوسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محقق
تصویر محقق
پژوهشگر، پژوهنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محدب
تصویر محدب
کوژ
فرهنگ واژه فارسی سره