جدول جو
جدول جو

معنی محبره - جستجوی لغت در جدول جو

محبره
مرکب دان، دوات
تصویری از محبره
تصویر محبره
فرهنگ فارسی عمید
محبره(مَ / مِ بَ رَ / بَرْ رَ)
سیاهی دان. (منتهی الارب). (آنندراج). دوات و مرکب دان. حبردان. ج، محابر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
محبره(مَ بَ رَ)
محبره. دوات. سیاهی دان. دویت. مرکب دان. ج، محابر:
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صدکتاب و تهی کرد محبره.
ناصرخسرو.
نسخۀ مکرش تمام ناید اگر من
محبره سازم یکی چو چاه زباله.
ناصرخسرو.
متاع و اثاث طالب علمان که آن ورقی چند باشد و محبره و قلمدان بدوش و آغوش از آن بیت الاحزان بیرون کشید. (ترجمه محاسن اصفهان ص 3)
سبب شادی و فراخی عیش. (ناظم الاطباء). النساء محبره، ای مظنه للحبور و السرور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محبره(مَ بَ رَ / رِ)
جعبه که در آن اسباب تحریر و قلم و دوات و کاغذ و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). مداددان. ج، محابر. (مهذب الاسماء). حبردان، در تداول زنان، صندوقچه. جعبه. مجری. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
محبره(مُ حَبْ بَ رَ)
المحبره، قصیده ای است نونیه. رجوع شود برای وصف آن بعنوان ’الالفیهالمحبره’ در الذریعه (ج 2 ص 298). (یادداشتهای قزوینی ج 3 ص 285)
لغت نامه دهخدا
محبره(مُ حَبْ بَ رَ)
مؤنث محبر، شاه محبره، گوسپندی که در چشمش نقطه های سیاه و سفید باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محبره
مرکب دان
تصویری از محبره
تصویر محبره
فرهنگ لغت هوشیار
محبره((مَ بَ رِ))
دوات و مرکب دان، جمع محابر
تصویری از محبره
تصویر محبره
فرهنگ فارسی معین
محبره
دیدن محبره درخواب، دلیل بر زنی است پاک و عالمه. اگر بیند که محبره داشت، دلیل است زنی بدین صفت بخواهد و از وی منفعت یابد اگر بیند که محبره او ضایع شد، دلیل زنش بمیرد. اگر زن ندارد، زنی از خویشان او بمیرد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقبره
تصویر مقبره
گور، قبرستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد
گورستان، وادی خاموشان، غریبستان، گورسان، کرباس محلّه، گوردان، مروزنه، مرزغن، ستودان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجبره
تصویر مجبره
جبریه، فرقه ای اسلامی که قائل به جبر می باشد و بنده را فاعل مختار نمی داند و معتقدند تمام اعمال آدمی به ارادۀ خداوند است و بنده اختیاری از خود ندارد، مجبره، (صفت نسبی، منسوب به جبر) همراه با اجبار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَبْ بَ بَ)
مؤنث محبب. دوست داشته شده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ ق قَ رَ)
مؤنث محقر. رجوع به محقر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ رَ)
محفار. محفر. بیل و آنچه بدان کنند. (منتهی الارب). بیل و کلنگ و آنچه بدان کنند. محفره. ج، محافر. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ فَ)
حزر. اندازه کردن چیزی را که چند است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ رَ)
حصار. نوعی از پالان شتر، پالان خرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ رَ)
هر آنچه پینو و قروت را بر وی نهاده در آفتاب خشک کنند. (منتهی الارب). هر چیزی که کشک و پینو را درروی آن گذاشته در آفتاب خشک کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُحَرْ رَ رَ)
مؤنث محرّر. زن آزاده شده
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ بَ)
مؤنث محرب. قوم محربه، قومی بسیار جنگ آور و دلیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ رَ)
مؤنث محرر. نویسنده و تحریرکننده زن. کاتبه. ج، محررات، زن آزادکننده
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ)
مشبر. رجوع به مشبر و مشابر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ رَ)
جاروب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پس از ساختن منبر فارسی گوی مادینه آن را نیز ساخته است انبار شده مونث منبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکبره
تصویر مکبره
بزرگسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
گورستان، گور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبره
تصویر مسبره
ژرفای زخم نهاد (باطن آدمی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسره
تصویر محسره
جاروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محقره
تصویر محقره
محقره در فارسی مونث محقر: ریزه خوار مونث محقر جمع محقرات
فرهنگ لغت هوشیار
مونث محرر زن آزاد شده جمع محررات. مونث محرر زن نویسنده کاتبه جمع محررات
فرهنگ لغت هوشیار
خرمشهر نام شهری است خونین شهر محمره در فارسی: سرخ جامگان از خرم دینان مونث محمر، ادویه ای که در تماس با جلد بدن موجب تحریک و سرخی آن ناحیه بشوند ادویه ای که نقطه مالیده شده به پوست را تحریک کنند و سبب اتساع عروق آن ناحیه بشوند و بالنتیجه تولید سرخی نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
محاره در فارسی: کاهش، باز گشتگاه، پیوند دوش، شسن صدف، شسنی استخوان شسنی، اندک، مغاک گوش نقصان کاهش، جای بازگشت، اندرون گوش، پیوند کتف، صدف، هر استخوان که مانند صدف باشد، اندک مقابل فراوان: بنگر بزمین و سپاه دشمن کان هست فراوان و این محاره. (عثمان مختاری)
فرهنگ لغت هوشیار
شطی که بتوان از آن عبور کرد، گذرگاه رودخانه گدار، گذرگاه (عموما)، جمع معابر، آنچه که بوسیله آن بتوان از نهر عبور کرد مانند پل و کشتی و قایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاره
تصویر محاره
((مَ رَ یا رِ))
نقصان، کاهش، جای بازگشت، اندرون، پیوند کتف، صدف، اندک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
گور، در فارسی عمارتی که روی قبر سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
آرامگاه
فرهنگ واژه فارسی سره