جدول جو
جدول جو

معنی محبجر - جستجوی لغت در جدول جو

محبجر
(مُ بَ جِرر)
سطبر. (منتهی الارب). ستبر. (ناظم الاطباء). محجبر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محاجر
تصویر محاجر
محجرها، گرداگرد قریه ها، اطراف خانه ها، حرم ها، بوستان ها، کاسه های چشم، جمع واژۀ محجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجر
تصویر محجر
گرداگرد قریه، اطراف خانه، حرم
حدیقه، بوستان
کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محبر
تصویر محبر
کسی که چیزی را نیکو و آراسته می کند، آنکه خط را زیبا می نویسد، آنکه سخن یا شعر را با کلمات زیبا می آراید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجر
تصویر محجر
چیزی که مانند سنگ شده باشد، سنگ شده، ایوانی که نرده داشته باشد، تارمی، نرده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بِ)
نزدیک شونده، رگ که بالا برآید و سطبر گردد چنانکه دیده شود، ناگهان پیدا گردنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ)
کسی که بر بدن او نشانه های گزیدگی کیکها باقی باشد، تیر نیکو تراشیده، برد محبر، چادر منقش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه راه. مخطط. برد مخطط. برد مخطط به دو رنگ یا خاصه مخطط به خط سیاه و زرد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ثم علاه و شرفه بزبرالحدید و النحاس المذاب و جعل خلاله عرقاً من نحاس اصفر فصار کانه برد محبر من صفره النحاس و سوادالحدید. (یاقوت در صفت یأجوج و مأجوج).
از صوف رقعه ای به مختم رسانده اند
وزحبر کاغذی به محبر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 23).
محبر بجست و مخیل بخواند
حریری و شرب مقفل بخواند.
نظام قاری (دیوان البسه ص 181)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بِ)
لقب ربیعه شاعر عرب که پدرش سفیان نام داشت. (از منتهی الارب)
لقب طفیل بن عوف غنوی شاعری از عرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بِ)
کسی که نیکو و آراسته میکند چیزی را. (ناظم الاطباء) ، نیکو خط نویسنده، آرایندۀ سخن و شعر: و بعد چنین گوید محرر این تألیف و محبر این تصنیف. (المعجم شمس قیس ص 1)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
محبره (م / م ب ر) . (منتهی الارب). سیاهی دان. دوات. (دهار). دوات و مرکب دان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
حرام. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). هر چیز حرام و ممنوع. (ناظم الاطباء) ، محجّر. نرده. دارافزین. حائلی که جلو ایوان قرار دهند. رجوع به محجّر شود.
- محجر ساختن، نرده و دارافزین ساختن
لغت نامه دهخدا
(مَ حَجْ جَ)
آبی است و گویند موضعی است. (منتهی الارب). جایی است در اقیال حجاز و گویند در دیار طی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ / مَ جِ)
بوستان. (منتهی الارب). بوستان و باغ که دارای اشجار باشد. (ناظم الاطباء) ، چشم خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). کاسۀ چشم. حدقۀ چشم:
بجای وهم یکی تیر دیده در دل خویش
بجای دیده یکی نیزه دیده در محجر.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 127).
، چشم نمایان از برقع، گوشۀ چشم که از نقاب زنان و پیچهای عمامۀ مردان نمایان باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گرداگرد دیه. (مهذب الاسماء). ج، محاجر. گرداگرد ده و منه محاجر اقیال الیمن و هی الاحماء و کان لکل واحد حمی لایرعاه غیره. (منتهی الارب). علف زاری که حکام برای چهارپایان خود از غیر منع کنند، و از آن است محاجر ملوک الیمن. (ناظم الاطباء) ، حرام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
شوات نر. (منتهی الارب). هوبرۀ نر. حبارای نر. چرز نر
لغت نامه دهخدا
(حِ جَ)
سطبر. (منتهی الارب). زفت
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ)
نام اسب ضرار بن ازور که قاتل مالک بن نویره است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
در بیت ذیل از منوچهری به جای محبّر آمده است به معنی خط نیکو نویسنده:
به زیر پر قوش اندر همه چون چرخ دیباها
به پر کبک بر خطی سیه چون خط محبرها.
منوچهری.
، نشان کننده و علامت گذارنده، کسی که شادی کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَجَ)
نوعی از بیماری شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
جمع واژۀ محجر و محجر. (از منتهی الارب). رجوع به محجر شود، جایهای مخفی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خوش و شادمان. (آنندراج). شاد و شادمان و خرم و مسرور و کامران، جلدی که در آن نشان گزیدگی کیک و جز آن باقی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
آنکه برگزیند حجره را برای خود و منار بر آن نصب کند تا دیگری در آن تصرف نکند. (آنندراج). کسی که نشان و علامت می گذارد در جائی و آن را برای خود بر می گزیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زمین زود رویانندۀ نبات: ارض محبار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زمین محبار، رویانندۀ گیاه
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ جِ)
گرفتار به پیچیدگی روده ها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحبجر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پیچیدگی روده های شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
جمع محجر، بوستان ها چشمخانه ها، جمع محجر، پکوک ها تارمی ها جمع محجر
فرهنگ لغت هوشیار
خوشنویس، سخن آرای نیکو نویسنده خط، آراینده سخن و شعر: و بعد چنین گوید محرر این تالیف و محبر این تصنیف. . ، جمع محبرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبجر
تصویر حبجر
سرخاب از مرغابیان سرخاب نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجر
تصویر محجر
گرداگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبر
تصویر محبر
((مُ حَ بِّ))
خوشنویس، آراینده سخن و شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجر
تصویر محجر
((مُ هَ جَّ))
سخت گردیده مانند سنگ، سنگ چین شده، با سنگ برآورده، خرمن ماه، هاله. در فارسی، محجور، ممنوع
فرهنگ فارسی معین
باغ، بوستان، حدیقه، کاسه چشم، معجر
فرهنگ واژه مترادف متضاد