جدول جو
جدول جو

معنی محاویج - جستجوی لغت در جدول جو

محاویج
(مَ)
جمع واژۀ محوج. بی چیزان. حاجتمندان. نیازمندان. محتاجان. مفلسان. مفالیس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قوم محاویج، محتاجان. (منتهی الارب). مردمان محتاج. (ناظم الاطباء) : و اگر این جاه خویش در اغاثت ضعفا و اعانت محاویج صرف کند رکنی از ارکان سعادت آخرت حاصل کرده باشد. (تاریخ بیهق ص 177)
لغت نامه دهخدا
محاویج
مفلسان، حاجتمندان و نیازمندان
تصویری از محاویج
تصویر محاویج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرداویج
تصویر مرداویج
(پسرانه)
مرد آویز نام سرسلسله امرای زیاری در قرن چهارم و پنجم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محاوله
تصویر محاوله
دسترسی، به صورت داوطلبانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاریب
تصویر محاریب
محراب ها، جاهای ایستادن پیش نماز، قبله ها، بالای خانه ها، صدر مجلس ها، جایگاه شیرها، جمع واژۀ محراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاولت
تصویر محاولت
حیله کردن برای دست یافتن به چیزی، قصد کردن، تیز نگریستن به سوی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاوره
تصویر محاوره
با هم سخن گفتن، گفتگو کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ شِءْ)
جمع واژۀ محشاء. (منتهی الارب ذیل ح ش ء). رجوع به محشاء شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حملاج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حملاج شود، جمع واژۀ حملوج. (منتهی الارب). رجوع به حملوج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جج فوج، یعنی جمع. گروه. (منتهی الارب). افاوج. (منتهی الارب). رجوع به افاوج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تحاویل الارض، زمین هایی است که خطا می کند در سالی و صواب می کند در سالی در دادن حاصل. (شرح قاموس). خطا کردن یک سال در زراعت و سال دیگر بصواب آن رسیدن. (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و در قطرالمحیط چنین آمده: تحاویل الارض، خطا کردن سالی و درست بهره دادن زمین در سال دیگر، یعنی یک سال کاشته شود و سال دیگر کاشته نشود تا زمین از این راه استراحت کند و بدان قوت یابد. و مفرد آن تحویل است. (از قطرالمحیط). اما در اقرب الموارد این معنی چنین آمده است که زمین خطا کند سالی و سالی دیگر بصواب رسد. (اقرب الموارد از قاموس). سپس افزاید: ’هذه امراءه لاتضعالا تحاویل’، سالی زاید و سالی نزاید. و از آنست: تحاویل الارض و تحویلاتها که سالی کاشته شود و سالی کاشته نشود برای تقویت. (اقرب الموارد از اساس). و چنانکه ملاحظه میشود صاحب اقرب الموارد دو معنی مختلف برای تحاویل آورده، یکی بنقل از اساس و دیگری از قاموس
لغت نامه دهخدا
(رَ یَ)
عضلات بطنی. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مشوار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشوار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مشواذ. (ناظم الاطباء). رجوع به مشواذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ محوی. مجمعها. (ناظم الاطباء) ، دربرگرفته ها. فراهم شده ها: و آن روز که بر ملحدستان مؤمنا باد افشای این محاوی و تقریر این مساوی رفت. (جهانگشای جوینی) ، مضمونها: و اصل مملکت و موطن ایشان وکیفیت ممالک و معابر نسبت به بلاد ترکستان از محاوی او مفهوم و معلوم می شود. (مهمان نامۀ بخارا ص 355)
لغت نامه دهخدا
آنچه بالای دیگ پخته اندازند برای خوشبوئی مانندادرک و زیره و قرنقل و جز آن، (آنندراج)، حویج،
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ محضار، جمع واژۀ محضیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ محلاج. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محلاج شود
لغت نامه دهخدا
محتویه در فارسی مونث محتوی: فروست در بر دار درونمایه مونث محتوی جمع محتویات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاریج
تصویر معاریج
جمع معراج، نردبان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدویت
تصویر محدویت
در تازی نیامده کنار اکمندی، سهمانمندی، مرزینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاورت
تصویر محاورت
محاوره: مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاوره
تصویر محاوره
پاسخ و سخن گفتن، حدیث کردن با یکدیگر، مباحثه، سوال و جواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاوله
تصویر محاوله
حیله کردن برای دست یافتن به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاذیل
تصویر محاذیل
جمع محذول، خوار شدگان فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاریب
تصویر محاریب
جمع محراب، از ریشه پارسی مهرابه ها جمع محراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراویج
تصویر تراویج
جلسه، نشست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاویل
تصویر تحاویل
جمع تحویل
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محوی، درونه ها در برها درونمایه ها جمع محوی در بر گرفته ها، مضمونها: ... و اصل مملکت و موطن ایشان و کیفیت ممالک و معابر نسبت با بلاد ترکستان از محاوی او مفهوم و معلوم میشود
فرهنگ لغت هوشیار
حیله کردن برای رسیدن بمقصود، آهنگ کردن قصد کردن، چشم انداختن بچیزی تیز نگریستن، حیله گری، قصد، تیزنگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاویل
تصویر تحاویل
((تَ مُ))
دگرگون کردن، یک سال در میان زراعت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاوله
تصویر محاوله
((مُ وِ لِ))
تیز نگریستن به سوی چیزی، حیله کردن برای به دست آوردن چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاوره
تصویر محاوره
((مُ وِ رَ یا رِ))
گفتگو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاریب
تصویر محاریب
((مَ))
جمع محراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدویت
تصویر محدویت
کران مندی
فرهنگ واژه فارسی سره