جدول جو
جدول جو

معنی محاور - جستجوی لغت در جدول جو

محاور(مَ وِ)
جمع واژۀ محوره (م / م و ر) . پاسخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به محوره شود، محاور کسی قلق پیدا کردن، کار او مختل شدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محرور
تصویر محرور
کسی که دارای مزاج گرم است، گرم شده از حرارت آتش و تب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محظور
تصویر محظور
محذور، حرام، ناروا، ممنوع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحاور
تصویر تحاور
با یکدیگر سخن گفتن، با هم گفتگو کردن، پاسخ هم را گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاوره
تصویر محاوره
با هم سخن گفتن، گفتگو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محابر
تصویر محابر
محبره ها، مرکب دان ها، دوات ها، جمع واژۀ محبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محذور
تصویر محذور
گرفتاری، مشکل، آنچه از آن می ترسند و حذر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاور
تصویر مجاور
همسایه، کسی که در محلی نزدیک مسکن کس دیگر اقامت اختیار کند و در آنجا به سر ببرد، آنکه یا آنچه در کنار چیز دیگر قرار دارد
کسی که برای به دست آوردن ثواب در یک مکان مقدس اقامت دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاور
تصویر مشاور
مشورت کننده، کنکاش کننده، طرف شور، رایزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفور
تصویر محفور
ویژگی فرش نقش برجسته، محفوری، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاصر
تصویر محاصر
در حصار کننده، محاصره کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ وَ رَ)
محاوره. گفتگو. سؤال و جواب. گفت و شنود: ضعیف دل را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه). و انتظار میکردم تا مگر در اثنای محاورت از تو کلمه ای زاید. (کلیله و دمنه). در حسن معاشرت و آداب محاورت. (گلستان). تفرج بلدان و محاورت خلان. (گلستان). مرد از مجاورت او به جان رنجیدی و از محاورت او چاره ندیدی. (گلستان) ، عبارت است از معرفت مواقع کلام و بدایع حدیث با طبقات اقوام، موشح به لطایف و نکات و امثال و ابیات و بعضی این فن را علم محاضرات خوانند. (از نفایس الفنون محمد بن محمود آملی، فن محاوره). رجوع به محاوره شود
لغت نامه دهخدا
(کِ / کَ بَ)
حوار. پاسخ و سخن گفتن. پاسخ دادن یکدیگر را. (منتهی الارب). گفتگو کردن. با یکدیگر گفتگو کردن. با یکدیگر سخن گفتن. (ترجمان علامۀ جرجانی). با یکدیگر حدیث کردن. (تاج المصادر بیهقی). محاوته. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحاور
تصویر تحاور
با یکدیگر سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محوی، درونه ها در برها درونمایه ها جمع محوی در بر گرفته ها، مضمونها: ... و اصل مملکت و موطن ایشان و کیفیت ممالک و معابر نسبت با بلاد ترکستان از محاوی او مفهوم و معلوم میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسور
تصویر محسور
دریغ خورنده، خیره چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشور
تصویر محشور
حاشیه کرده، حاشیه نوشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصور
تصویر محصور
احاطه کرده شده، شهر بند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضور
تصویر محضور
آمده بوده حاضر شده، چیزی با بسیار آفت که پریان بر آن حاضر شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محظور
تصویر محظور
حرام کرده شده، ممنوع، قدغن
فرهنگ لغت هوشیار
حفر شده کنده، کسی که دندانهای وی خالی یا فرسوده شده، نوعی فرش: بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای در آن زمان که بسویی فکنده ام محفور. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
وا مان کانا آنکه بسبب بیخردی و ابلهی از تصرف در اموال خویش ممنوع باشد جمع محجورین
فرهنگ لغت هوشیار
ترسناک، در یاد داشت های استاد محمد قزوینی آمده است که این واژه برابر است با (مانع) یا بازدارنده در پارسی استاد افزوده اند: (بعضی از نادانان غیر مانوس بکتب عربی گمان کرده اند که محذور را باید محظور نوشت محظور بکلی مورد استعمال دیگری دارد)، در (غیاث اللغات) محذور تنها برابر است با: آنچه از آن ترسیده شود که آن را از (منتخب اللغات) بر گرفته در فرهنگ عربی - فارسی لاروس نیز به همین گونه آمده و گواه از نپی (قران مجید) است، ان عذاب ربک کان محذورا واژه (محظور) در (منتخب اللغات) و در (غیاث اللغات) آمده است: (محظور حرام کرده شده و منع کرده شده) در (فرهنگ آنندراج) نیز (محظور) برابر است با (حرام) چنان که در (متنهی الارب) آمده در فرهنگ عربی به فارسی لاروس واژه (محظور) برابر است با (ممنوع) و (حرام) آنچه از آن پرهیز کنند دور شده پرهیز شده، مانع. توضیح رای محذور فی ذلک مع قصد المبالغه. مقصود استعمال این کلمه است در امثال این موارد که تقریبا درست بمعنی مانع است و با ذال است نه با ظاء یعنی محظور چنانکه بعضی از نادانان غیر مانوس بکتب عربی گمان کرده اند و در امثال این موارد محظور همیشه می نویسند و حال آنکه محظور بکلی مورد استعمال دیگری دارد، مشقت رنجها جمع محذورات
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محجر، بوستان ها چشمخانه ها، جمع محجر، پکوک ها تارمی ها جمع محجر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محبره، آمه ها (دوات نویسندگی) زکابدان ها (زکاب مرکب دوات) جمع محبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاصر
تصویر محاصر
حصاری کننده کسی را به جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محضر، تزده خانه ها بود گاه ها گزارشها و سر چشمه ها آبشخورها جمع محضر محاضر رسمی. یا محاضر شرع. محاکم شرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاور
تصویر مجاور
همسایگی کننده، همجوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاور
تصویر متحاور
هم سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاوره
تصویر محاوره
پاسخ و سخن گفتن، حدیث کردن با یکدیگر، مباحثه، سوال و جواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاورت
تصویر محاورت
محاوره: مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی
فرهنگ لغت هوشیار
لاغر، گرم سرشت، خشمگین برافروخته گرم شده (از آتش تب خشم و جز آن) : بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصه کافور کرد از قرصه شمس الضحی. (خاقانی)، گرم مزاج جمع محرورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاوره
تصویر محاوره
((مُ وِ رَ یا رِ))
گفتگو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشاور
تصویر مشاور
رایزن، هم سگال
فرهنگ واژه فارسی سره
صحبت، تکلم، گپ، گفتگو، گفت وشنود، مباحثه، مذاکره، مناظره، مجاورت، گفتگو کردن
متضاد: مکاتبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد