جدول جو
جدول جو

معنی محاش - جستجوی لغت در جدول جو

محاش(مَ)
آخریان و کالا و رخت خانه. (منتهی الارب ذیل م ح ش). اثاث البیت. (آنندراج) (منتهی الارب ذیل ح و ش). کالای خانه. (مهذب الاسماء) ، گروه مردم آمیخته از هر جنس (یا باین معنی محاش است مشتق از محشمه النار که در مادۀ ’م ح ش’ ذکر شده است) (از منتهی الارب) ، جمع واژۀ محشّه، دبرها. (از منتهی الارب ذیل ح ش ش). رجوع به محشه شود
لغت نامه دهخدا
محاش(مِ)
گروه که از قبیله ای فراهم آیند و نزدیک آتش با هم سوگند خورند و پیمان نمایند. (منتهی الارب ذیل م ح ش) (ناظم الاطباء). محاش.
لغت نامه دهخدا
محاش(مُ)
سوخته و بریان. (منتهی الارب ذیل م ح ش). خبز محاش، نان سوخته. (مهذب الاسماء). شواء محاش، بریان سوخته. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محاش
کالا خانه
تصویری از محاش
تصویر محاش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محاق
تصویر محاق
سه شب آخر ماه قمری که ماه دیده نمی شود، آخر ماه قمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محال
تصویر محال
محل ها، جاها، جمع واژۀ محل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محال
تصویر محال
ناشدنی، ناشو، غیرممکن، سخن بی سروته و ناممکن، زشت، نادرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاش
تصویر معاش
زندگی، زندگانی، آنچه به وسیلۀ آن زندگی می کنند، از خوردنی و نوشیدنی، وسیلۀ زندگانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاط
تصویر محاط
ویژگی چیزی که اطراف آن گرفته شده، احاطه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحاش
تصویر فحاش
بسیار بدخو و ناسزاگو، بددهن، فحش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاش
تصویر مشاش
ویژگی استخوان بدون مغز، استخوان نرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقاش
تصویر مقاش
منقاش، موچین، آلت نقاشی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جمع واژۀ محشی. (منتهی الارب). رجوع به محشی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سوختن گرما و آتش چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسوزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). سوختن گرما و آتش پوست چیزی را، یاری دادن لشکر را از غیر خود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گویند: اذا کثر شیئاً بنفسه قیل مده و اذا کثر بغیره امده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قوله تعالی: انی ممدکم بالف و قال جل و علا: و امددناهم بفاکهه. (ناظم الاطباء). مال بخشیدن بکسی و یاری دادن و بفریاد وی رسیدن. (از اقرب الموارد). یاری دادن و بفریاد رسیدن کسی را در نیکی باشد یادر بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و گویند: امددته در خیر و مددته در شر استعمال میشود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مدد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (فرهنگ فارسی معین). یاری کردن. یاری دادن. (فرهنگ فارسی معین) ، یاری. کمک. اعانت. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). نصرت. (ناظم الاطباء).
- امداد کردن، یاری دادن.
- پست امدادی، پاسگاهی که برای کمک در مواقع ضروری ساخته شود مانند پست امدادی شیر و خورشید. (فرهنگ فارسی معین ذیل پست).
- پست امدادی آموزشگاهها، شفاخانه. (از لغات فرهنگستان از فرهنگ فارسی معین ذیل پست).
، بخشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مثمر شدن. (آنندراج) ، سیاهی دردوات کردن و بقلم سیاهی دادن کاتب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مداد دادن قلم را. (آنندراج). بسیارکردن آب و سیاهی دوات. (از المنجد). مداد در دوات کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، آب دادن چیزی را. (آنندراج) ، ریم و زردآب گرد آمدن در زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن ریم از جراحت. (آنندراج) ، هودر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، آب و تری روان شدن درچوب عرفج. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مدید خورانیدن شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مدید (آب و آرد یا آرد نرم) نوشانیدن بشتر، گسترده شدن روشنایی روز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشاش
تصویر مشاش
زمین نرم، نفس، دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشا
تصویر محشا
رسم الخطی برای محشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاد
تصویر محاد
مزاحم، مانع، مخالف
فرهنگ لغت هوشیار
جای گرداگرد برآورده شده برای گوسفند و شتران و برای مردمان، گرداگرد فراگرفته، احاطه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاش
تصویر معاش
زندگانی، زیست
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از منقاش خار چین خار چینه مو چین گاز آلتی که بوسیله آن موی را از اعضای بدن کنند موچین موچینه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است مهار گونه ای شسن (صدف) نازک که از آن مروارید نیز بیرون آید نوعی صدف کوچک نازک که غالبا مروارید از آن بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاص
تصویر محاص
دشت نا هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاض
تصویر محاض
جمع محض، شیرهای ناب شیرهای بی آب
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی: کاهماهی شب هایی که ماه رو به کاهش است، در فارسی: بی ماهی سه شب پایان ماه که از زمین ماه دیده نمی شود، پوشیده شده فرو پوشیده پوشیده شده احاطه شده، حالت ماه (قمر) در سه شب آخر ماه قمری که از زمین دیده نمیشود: ایمن شود فلک ز محاق و خسوف ماه گر ماه را بر تو فرستد بزینهار. (معزی)، سه شب آخر ماه قمری که در آن قمر بحالت محاق است
فرهنگ لغت هوشیار
ناممکن، ممتنع، امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد، نابودنی، امکان ناپذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماحش
تصویر ماحش
شکمباره شکم گنده، سوزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحاش
تصویر فحاش
زشتگوی، مرد فحش گوی، آنکه دشنام بسیار گوید، بد زبان، دهن دریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جحاش
تصویر جحاش
کره خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امحاش
تصویر امحاش
سوزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاشی
تصویر محاشی
جمع حشو، آخال ها آگنه ها فرومایه ها جمع حشو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحاش
تصویر فحاش
((فَ حّ))
بدزبان، ناسزاگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محال
تصویر محال
((مُ))
نشدنی، غیرممکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محال
تصویر محال
((مَ))
جمع محل، محل ها، جای ها، بلوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاش
تصویر معاش
روزی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محال
تصویر محال
نشدنی
فرهنگ واژه فارسی سره