جدول جو
جدول جو

معنی محابس - جستجوی لغت در جدول جو

محابس
محبس ها، زندان ها، جمع واژۀ محبس
تصویری از محابس
تصویر محابس
فرهنگ فارسی عمید
محابس(مَ بِ)
جمع واژۀ محبس. (از اقرب الموارد). رجوع به محبس شود، جمع واژۀ محبس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
محابس
جمع محبس، زندان ها جمع محبس
تصویری از محابس
تصویر محابس
فرهنگ لغت هوشیار
محابس((مَ بِ))
جمع محبس
تصویری از محابس
تصویر محابس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محتبس
تصویر محتبس
حبس شده، زندانی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاسب
تصویر محاسب
حساب کننده، حسابدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محابر
تصویر محابر
محبره ها، مرکب دان ها، دوات ها، جمع واژۀ محبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملابس
تصویر ملابس
ملبس ها، پوشیدنی ها، جامه های پوشیدنی، پوشاک ها، جمع واژۀ ملبس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محابا
تصویر محابا
طرفداری، طرفداری کردن از کسی خلاف عدل و انصاف، ملاحظه، ترس
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بِ)
جمع واژۀ محبره، سیاهی دان. دوات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ محبر. (آنندراج) : روزگار خودرا در مواظبت دفاتر و محابر و محاضر و منابر میگذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). رجوع به محبره شود.
- اصحاب محابر، علماء. مفتیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، منشیان. اصحاب قلم
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از احتباس. بازدارنده. (آنندراج). ضبطکننده. حبس کننده. خود را بازدارنده و منعکننده. (ناظم الاطباء) ، بازداشت کننده. بندکننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ)
نعت مفعولی از احتباس. بندآمده. بازایستاده. بازداشته و بندگردیده. (آنندراج). بندشده. حبس شده: بول محتبس، بندآمده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، زندانی. محبوس. بندی:
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر و خلت ملتبس.
مولوی (دفتر ششم ص 402).
- محتبس شدن، بازداشت شدن. زندانی شدن: و مستی را از آن سکر گویند که فهم فروبندد بر صاحب خرد و عقل محتبس شود. (کشف الاسرار ص 515 ج 2).
، آنچه از وظیفه و مقرری که در توقف دارند ضبط کنند و به ارباب آن باز ندهند:
دفتری که چون بخواندی جز... المحتبس من ادرار شیخ ندیدی. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 81)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حباب. با کسی دوستی کردن. (المصادر زوزنی). محاببه. تحابب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ محبل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به محبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ محبض. (منتهی الارب). رجوع به محبض شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ ملبس (م ب /م ب ) . (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ملبس که به معنی پوشش و لباس است. (غیاث) (آنندراج). پوشاکها و لباسها. (ناظم الاطباء) : دیگر گروه رهبان اند... که حلالهای مطاعم و ملابس و معایش بر خویشتن حرام کردند. (کشف الاسرار ج 3 ص 598). فواحش آشکارا محرمات مطاعم اند و ملابس چون ابریشم آزاد بر مردان... (کشف الاسرارج 3 ص 598). روزی جماعتی از ندما او را گفتند که ای پادشاه چرا ملابس خوب نسازی و اسباب ملاهی که یکی از امارات پادشاهی است نپردازی. (لباب الالباب چ نفیسی ص 23). طهارت ذیل و نقاوت جیب من از این معانی مقرر و مصور است و عرض من از معارض و ملابس تلبیس مستغنی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 26 و 27). خسرو او را با ساز واهبت و جلال و ابهت در ملابس تمکین و معارض تزیین با خانه فرستاد. (مرزبان نامه ایضاً ص 115). چون آهو درآید مجالس را در ملابس هیبت و وقار بیند. (مرزبان نامه ایضاً ص 163). چه او را در مآکل و ملابس و همه حالات به علاءالدین مشتبه بایستی زیست. (جهانگشای جوینی).
- ملابس الظلمانیه، مراد علائق جسمانی و مادیات است. (فرهنگ علوم عقلی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
محاباه. حباء. رجوع به محاباه شود. در اصل محاباه است که فارسیان به حذف تاء استعمال کنند. (آنندراج). در زبان فارسی محابا که اغلب به صورت ترکیبی ’بی محابا’ استعمال میشود در اصل ’محاباه’ بزیادت تاء مصدری است و ممکن است ’محابی’ یعنی مصدر میمی باشد که در رسم خط یای آن را به الف تبدیل کرده باشند و همچنین است مدارا و امثال آن. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول ص 40). پروا. نگرش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نگهداشت خاطر. (آنندراج). مروت. (غیاث). جانبداری. طرفداری. رعایت. ملاحظه. تقیه وپرده پوشی کردن. پروا کردن. ملاحظه کردن:
بدانید کاین عرض آزرم نیست
سخن بر محابا و با شرم نیست.
فردوسی.
سخت دشوار است بر من که بر قلم من چنین سخن میرود و لکن چه چاره است که در تاریخ محابا نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470).
کرا خواند هرگز کش آخر نراند
نه جای محابا نه روی ریاست.
ناصرخسرو.
و ملک باید که... بدکردار را از بدی باز دارد و به بدکرداری ایشان را عقوبت کند و محابا نکند. (نصیحه الملوک غزالی ص 107). شهود محضر بعضی در محابا و مدارا مساعدت ابوبکر کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 433).
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار مینالم
که زحمت را محابائی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
مخواه از کسی کین آبای او
نظر بیش کن در محابای او.
نظامی.
پدر با پسر کین بر آراسته
محاباشده مهر بر خاسته.
نظامی.
- محابا داشتن، فروگذار کردن. رعایت نمودن:
من زان گره گوشه نشین نی دردکش نی میوه چین
می ناب و شاهد نازنین ساقی محابا داشته.
خاقانی.
- محابا رفتن، رعایت کردن. ملاحظه کردن. سهل گرفتن: هر چند میشنودم از علی پوشیده وقتی مرا گفت که از هر چه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177).
- محابا فرمودن، محابا رفتن. ملاحظه کردن. رعایت نمودن. سهل گرفتن: با جگرگوشه و قرهالعین مدارا و محابا نمی فرماید. (سندبادنامه ص 204).
- محابا کردن، رعایت کردن. طرف داری و جانبداری کردن. ملاحظه کردن:
تن خویش را گر محابا کنی
دل راستی راهمی بشکنی.
فردوسی.
و گفتی نخست از همه داوریهاداد این مرد از من بده و هیچ میل و محابا مکن. (نصیحهالملوک غزالی ص 168). پس گفت سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است شرم مدارید و راست میگوئید و محابا مکنید. (تاریخ بیهقی).
خشمت نکرد کس را الا به حق عقوبت
عفوت نکرد کس را الا به حق محابا.
معزی (دیوان ص 5).
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار.
سوزنی.
باده پیش آور که هنگام است اکنون باده را
هیچ گون روی محابا نیست مر هنگام را.
سوزنی.
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار.
سوزنی.
اکنون چو قصدرفت محابا مکن بجان
ور نه ز جان خویش بیندیش هان و هان.
راوندی (راحه الصدور).
واین از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمی کنم. (یمینی ص 682).
- ، سهل انگاری کردن. فروگذاردن: تا گرگی را دیدم که پیدا آمد و گوسفندی ببرد و این سگ همچنان خاموش می بود و محابا کرد. (نصیحهالملوک غزالی ص 156). با آنکه زاهد بود در کار ملک هیچ محابا نکردی و پیوسته خلیفه را طاعت نمودی. (تاریخ بخارا نرشخی ص 109). و باز بیند که مساحان سهوی و میلی و محابایی نکرده اند. (تاریخ قم ص 108).
- بی محابا، بی پروا. بی ملاحظه. رجوع به همین ترکیب در جای خود شود.
، ترس. بیم:
محابا رها کرد و شد گرم خیز
زبان کرد بر پاسخ شاه تیز.
نظامی.
نفس ظلمانی نمیدارد محابا از گناه
نیست پروا طفل زنگی را ز پستان سیاه.
صائب.
- محابا کردن، ترسیدن. بیم و هراس داشتن:
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی.
حافظ.
روشندلان ز مرگ محابا نمیکنند
خورشیدرا ملاحظه ای از زوال نیست.
صائب.
، معارضه. ستیزه:
و گر بگذری از محابای من
نبخشی بمن جای آبای من.
نظامی.
، خبرداری و هوشیاری، سلوک با مهربانی، کمی در قیمت و ارزش، ریا و ریاکاری، بازار متاعهای خرد واندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
آنکه مخالطه می کند در صحبت کسی. (ناظم الاطباء) ، همراه. قرین. ملازم: شک نیست که شیر به شعار دین و تحنف و قناعت و تعفف که ملابس آن است بر همه ملوک سباع فضیلت شایع دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 223) ، کوشش کننده و رنج برنده در کاری. عهده دار. متصدی. سرپرست: پدرش در خدمت حسام الدوله تاش، ملابس دیوان رسائل بود... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283). و رجوع به ملابست شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
نعت مفعولی از حساب. حساب شمرده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بند کردن یار خود را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مقبس. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). رجوع به مقبس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
حساب کننده و مرتب کننده حساب و مستوفی. (ناظم الاطباء). شمارگر. آمارگر. شمارگیر. آماره گیر. شماره گیر. حسابدار. آمارگیره. شمارکننده. شمارنده. حسیب. حاسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حساب کننده. (آنندراج) :
چندانت بقا باد که آید عدد سال
اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حابس
تصویر حابس
حبس کننده، محبوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملابس
تصویر ملابس
جمع ملبس، پوشش ها جامه ها جمع ملبس پوشاکها لباسها: (روزی جماعتی از ندما او را گفتند که ای پادشاه چرا ملابس خوب نسازی و اسباب ملاهی که یکی از امارات پادشاهی است نپردازی) (لباب الالباب. نف. 23) پوشش و لباس، جامه پوشیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
حبس کننده، خود را باز دارنده و منع کننده، بند کننده بند آمده و باز ایستاده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محبره، آمه ها (دوات نویسندگی) زکابدان ها (زکاب مرکب دوات) جمع محبره
فرهنگ لغت هوشیار
نگاهبان پاسبان نگاهبانی کننده نگاهبانی کننده نگاهبان پاسبان جمع محارسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاسب
تصویر محاسب
حساب کننده و مرتب کننده حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملابس
تصویر ملابس
((مَ بِ))
جمع ملبس، پوشاک ها و لباس ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محابا
تصویر محابا
((مُ))
ترس، پروا، احتیاط، ملاحظه، طرفداری، کسی یا چیزی را ویژه خود ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاسب
تصویر محاسب
((مُ س))
حساب کننده، حسابدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتبس
تصویر محتبس
((مُ تَ بِ))
بازداشت کننده، بند کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محبس
تصویر محبس
زندان
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت آمارگر، حسابدار، شمارنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احتیاط، اندیشه، باک، بیم، پروا، ترس، ملاحظه، واهمه، جانبداری، طرفداری، محابات
فرهنگ واژه مترادف متضاد