جدول جو
جدول جو

معنی مجتب - جستجوی لغت در جدول جو

مجتب
(مُ تَب ب)
جبه پوشیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مسافر و سیاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجتبی
تصویر مجتبی
(پسرانه)
شایسته، برگزیده، منتخب، لقب امام حسن (ع)، انتخاب شده، اجتناب ناپذیر از انتخاب شدن و برگزیده شدن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
جای درس دادن، دبستان، مکتب خانه، جای نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتبی
تصویر مجتبی
برگزیده، انتخاب شده، منتخب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتب
تصویر مرتب
آنچه اجزای آن در جای خود گذاشته شده، بانظم، دائماً، همیشه، منسجم، استوار، آنکه راتبه و مواجب می گرفته است
مرتب کردن (ساختن): نظم و ترتیب دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجیب
تصویر مجیب
جواب دهنده، پاسخ دهنده، آنکه حاجت را برآورده می کند، اجابت کننده، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتنب
تصویر مجتنب
دوری کننده، کسی که از چیزی اجتناب کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
آزموده، تجربه شده، مردکار آزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاب
تصویر مجاب
پاسخ داده شده، کسی که قانع شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ بِ)
شکسته بندنده. (آنندراج). شکسته بند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِهْ)
منکر و انکارکننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
برگزیننده چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پسند کننده. (ناظم الاطباء) ، بگیرندۀ مال از جاهای آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، جمع کننده و فراهم آورنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ با)
از القاب امام حسن علیه السلام. (ناظم الاطباء). لقب حسن بن علی بن ابیطالب (ع). و رجوع به حسن بن علی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ با)
برگزیده. (دهار). برگزیده شده. (آنندراج) (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برگزیده و پسندیده. (ناظم الاطباء). ج، مجتبین و مجتبون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هم موسی از دلالت او گشته مصطفی
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی.
خاقانی.
هر دو رکن جهان مردمی اند
آدمی مجتبی و عیسی یار.
خاقانی.
تو بمانی چون گدای بینوا
دولت خود هم توباش ای مجتبی.
مولوی.
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
دور کرده دور رانده، پرهیز داده دور کرده پرهیز داده، آن بعد که یک پرده رد کرده باشد مقابل طنینی بقیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
دبیرستان، جای کتاب خواندن آنکه خط آموزاند، مکتبدار، معلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتب
تصویر مرتب
منظم کننده، ترتیب دهنده، مرتبه دار
فرهنگ لغت هوشیار
نا رویا خشک خشک و بی گیاه گردیده: ... و آنجا قطره ای آب نبود با کس و دشتی مجدب بی نبات و بی آب بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
مرد آزموده، کارکشته، استوار کرده، پرتجربه، جهاندیده، پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجزب
تصویر مجزب
نیکو روش و پاک سیرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاب
تصویر مجاب
جواب داده شده، پاسخ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلب
تصویر مجلب
فراهم آینده، بانگ کننده، یاری دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
بر کنده از بیخ بر کنده کنده شده، یکی از بحر های عروضی است که اجزای آن از اصل مستفعلن فاعلاتن چهار بار مفاعلن فعلاتن آیدمثال مجتث مثمن مقصور: اگر محول حال جهانیان نه قضاست مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان چرا مجاری احوال بر خلاف هوا ست ک مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجیب
تصویر مجیب
جواب دهنده، پاسخگوی
فرهنگ لغت هوشیار
بر کشنده جلب شده استخراج شده: و بسبب آنکه افاعیل این بحور گویی مستخرج و مجتلب است از اجزاء بحور دایره مختلفه... نام آن دایره مجتلبه کردند. جلب کننده کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
پرهیزنده دوری کننده آنکه از چیزی اجتناب کند دوری کننده احتراز کننده: و همت مبارک... از جمیع شهوات نفسانی و هوا حبس جسمانی محترز و مجتنب بوده. . ، جمع مجتنبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتبی
تصویر مجتبی
برگزیده و پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتبر
تصویر مجتبر
شکسته بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتبی
تصویر مجتبی
((مُ تَ با))
برگزیده، پسندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجیب
تصویر مجیب
((مُ))
اجابت کننده، پاسخ دهنده، قبول کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجنب
تصویر مجنب
((مُ جَ نَّ))
دور کرده، پرهیز داده، آن بعد که یک پرده رد کرده باشد، مقابل طنینی، بقیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
((مُ جَ رَّ))
کارآزموده، باتجربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
کار آزموده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرتب
تصویر مرتب
بسامان، سازمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
اندیشگاه، آموزشگاه
فرهنگ واژه فارسی سره