جدول جو
جدول جو

معنی مجبره - جستجوی لغت در جدول جو

مجبره
جبریه، فرقه ای اسلامی که قائل به جبر می باشد و بنده را فاعل مختار نمی داند و معتقدند تمام اعمال آدمی به ارادۀ خداوند است و بنده اختیاری از خود ندارد، مجبره، (صفت نسبی، منسوب به جبر) همراه با اجبار
تصویری از مجبره
تصویر مجبره
فرهنگ فارسی عمید
مجبره
(مُ جَبْ بِ رَ)
پیروان مذهبی از مذاهب اسلامی و صاحب بیان الادیان گوید ایشان شش فرقه اند: جهمیه، افطحیه، نجاریه، ضراریه، صفاتیه، نواصبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از جملۀ اولین مسائل مابعدالطبیعی که میان مسلمانان مورد بحث قرار گرفت فکر جبر و اختیار است. در قرآن کریم مواردی که دلیل بر جبر در امور یا اختیار در آنها باشد متعدد است و همین موارد است که مایۀ ایجاد دو دسته در مقابل یکدیگر گردید که از اواخر قرن اول هجری آغاز مشاجره با یکدیگر کردند و این دو عبارتند از مجبره و قدریه. مجبره معتقد بودند که انسان در همه اعمال خود مجبور است و خداوند اعمال او را همچنان مقدر کرد که برگ را می ریزد و آب را جاری می کند. هر فعل و عملی مخلوق باری تعالی است و انتساب اعمال به مخلوق از راه مجاز است. ازقدیمترین کسانی که به نشر این عقیده در میان مسلمانان پرداخت مردی به نام جهم بن صفوان از موالی خراسان بود که مدتی در کوفه بسرمی برد و بعد کاتب حارث بن سریج شد که در خراسان بر نصر بن سیار عامل بنی امیه خروج کرد و منهزم گردید وجهم نیز مقید و مقتول شد (128 ه. ق.) و پیروان او را جهمیه گویند. (از تاریخ ادبیات ایران، تألیف دکتر صفا ج 1 ص 51-52) : و این آیت دلیل است بر بطلان مذهب مجبره. (ابوالفتوح)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجمره
تصویر مجمره
مجمر، در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ جنوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محبره
تصویر محبره
مرکب دان، دوات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
گور، قبرستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد
گورستان، وادی خاموشان، غریبستان، گورسان، کرباس محلّه، گوردان، مروزنه، مرزغن، ستودان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فَ رَ)
سبب قطع و منه قولهم الصوم مجفره للنکاح. (منتهی الارب). طعامی که قطع از جماع می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قاطع شهوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ)
آبخانه. (منتهی الارب) (آنندراج). آبخانه و حوض خانه و جای لازم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ / مَ بُ رَ)
آگاهی به چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب). علم به چیزی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درون چیزی. نقیض منظر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درون هر چیز. (ناظم الاطباء) ، جای آزمایش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، هنر. (دهار چ بنیاد فرهنگ ایران)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَبْبِ رَ)
فرقۀ ظالمان و جماعت ظلم کننده. (آنندراج) (از غیاث). و رجوع به متجبر و تجبر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ)
زنبورناک: أرض مزبره. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ رَ)
تأنیث مدبّر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدبر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ بَ رَ / بَرْ رَ)
سیاهی دان. (منتهی الارب). (آنندراج). دوات و مرکب دان. حبردان. ج، محابر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ)
محبره. دوات. سیاهی دان. دویت. مرکب دان. ج، محابر:
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صدکتاب و تهی کرد محبره.
ناصرخسرو.
نسخۀ مکرش تمام ناید اگر من
محبره سازم یکی چو چاه زباله.
ناصرخسرو.
متاع و اثاث طالب علمان که آن ورقی چند باشد و محبره و قلمدان بدوش و آغوش از آن بیت الاحزان بیرون کشید. (ترجمه محاسن اصفهان ص 3)
سبب شادی و فراخی عیش. (ناظم الاطباء). النساء محبره، ای مظنه للحبور و السرور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ / رِ)
جعبه که در آن اسباب تحریر و قلم و دوات و کاغذ و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). مداددان. ج، محابر. (مهذب الاسماء). حبردان، در تداول زنان، صندوقچه. جعبه. مجری. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ رَ)
المحبره، قصیده ای است نونیه. رجوع شود برای وصف آن بعنوان ’الالفیهالمحبره’ در الذریعه (ج 2 ص 298). (یادداشتهای قزوینی ج 3 ص 285)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ رَ)
مؤنث محبر، شاه محبره، گوسپندی که در چشمش نقطه های سیاه و سفید باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ رَ)
مجمر. عودسوز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بوی سوز. ج، مجامر. (ناظم الاطباء). رجوع به مجمره شود
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ رَ / رِ)
نام صورت دوازدهم از صور چهارده گانه فلکی جنوبی قدما و آن را نفاطه نیز گویند. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام صورتی ازصور فلکیه از ناحیۀ جنوبی که بر مثال بوی سوزی توهم شده است و کواکب آن هفت است. (جهان دانش، یادداشت ایضاً). یکی از صور جنوبی فلک مرکب از هفت کوکب که در جنوب دم صورت عقرب جای دارد و به صورت آتشدانی تخیل شده، سه کوکب از قدر سوم دارد. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ رَ / رِ)
ظرفی است که در هیاکل برای آتش و بخور استعمال می شد. (قاموس کتاب مقدس). بخوردان. عودسوز. مجمر. مجمره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مجمره را آتش لطیف بر افروخت
عود به پروار بر نهاد و همی سوخت.
دقیقی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمرۀ سیمین... (نصیحهالملوک غزالی چ همایی ص 29). به یک دست عصایی گرفته است و به یک دست مجمره ای دارد وبخور می سوزد و آفتاب را می پرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127).
یاسمن تازه داشت مجمرۀ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار.
خاقانی.
بسوز مجمرۀ دین بلال سوخته عود
به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب.
خاقانی.
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد.
نظامی.
بویی از مجمرۀ عشق بری
باده از چهرۀ دلدار کشی.
عطار.
مطرب مجلس بساز زمزمۀ عود
خادم ایوان بسوز مجمرۀ عود.
سعدی.
گاه چون عود بر آتش دل سنگم می سوخت
گاه چون مجمره ام دود به سر بر می شد.
سعدی.
صبحگاهی که صبا مجمره گردان باشد
گل فرو کرده بدان مجمره دندان باشد.
سلمان ساوجی (از آنندراج ذیل مجمره سوز).
رجوع به مجمر و مجمره شود.
- مجمرۀ نقره پوش،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). مجمر نقره پوش
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رَ)
مؤنث مجفر. (منتهی الارب). رجوع به مجفر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ)
مشبر. رجوع به مشبر و مشابر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ رَ)
مخبره. (اقرب الموارد). منوال و طور و قاعده و طریقه و روش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پس از ساختن منبر فارسی گوی مادینه آن را نیز ساخته است انبار شده مونث منبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکبره
تصویر مکبره
بزرگسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
گورستان، گور
فرهنگ لغت هوشیار
شطی که بتوان از آن عبور کرد، گذرگاه رودخانه گدار، گذرگاه (عموما)، جمع معابر، آنچه که بوسیله آن بتوان از نهر عبور کرد مانند پل و کشتی و قایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبره
تصویر مسبره
ژرفای زخم نهاد (باطن آدمی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبره
تصویر محبره
مرکب دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجربه
تصویر مجربه
مونث مجرب جمع مجربات
فرهنگ لغت هوشیار
آتشدان بویا سوز بو سوز ابیز دان مجمره در فارسی یک آتشدان یک بویا سوز واحد مجمر: پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمره ای سیمین... یا مجمره نقره پوش. دنیا عالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجبره
تصویر متجبره
متجبره در فارسی ساستاران فرقه ظالمان گروه ستمکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
گور، در فارسی عمارتی که روی قبر سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجبره
تصویر متجبره
((مُ تَ جَ بِّ رِ))
گروه ستمکاران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محبره
تصویر محبره
((مَ بَ رِ))
دوات و مرکب دان، جمع محابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
آرامگاه
فرهنگ واژه فارسی سره