جدول جو
جدول جو

معنی مجانست - جستجوی لغت در جدول جو

مجانست
هم جنس شدن، هم جنس بودن مانند هم شدن
تصویری از مجانست
تصویر مجانست
فرهنگ فارسی عمید
مجانست
همشکل شدن، همجنسی، همانندی
تصویری از مجانست
تصویر مجانست
فرهنگ لغت هوشیار
مجانست((مُ نِ سَ))
همجنسی، مانند هم شدن
تصویری از مجانست
تصویر مجانست
فرهنگ فارسی معین
مجانست
تجانس، تجنیس، مجانسه، هم جنسی، تشابه، مشابهت، همانندی، همگونی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجانس
تصویر مجانس
هم جنس، آنکه یا آنچه با دیگری از یک جنس باشد، یک جنس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجارات
تصویر مجارات
با هم رفتن، هم قدم شدن، با یکدیگر برابری کردن، با یکدیگر سخن گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجامعت
تصویر مجامعت
جمع شدن باهم، جماع کردن، هم بستر شدن با زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجانین
تصویر مجانین
مجنون ها، دیوانگان، جمع واژۀ مجنون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاوزت
تصویر مجاوزت
از جایی گذشتن، از گناه کسی در گذشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدالست
تصویر مدالست
فریب دادن، فریفتن، ستم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجازات
تصویر مجازات
جزا دادن، پاداش دادن، کیفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاهدت
تصویر مجاهدت
تلاش در راه دین، کوشش کردن، در تصوف مبارزه و مقابله با هواهای نفسانی، جنگ با کافران در راه اسلام، جهاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخالست
تصویر مخالست
به شتاب افکندن، ربودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاذبت
تصویر مجاذبت
همدیگر را کشیدن، با هم نزاع کردن، نزاع و کشمکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موانست
تصویر موانست
با کسی انس گرفتن، با هم انس و الفت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجالست
تصویر مجالست
همنشینی کردن، با کسی نشستن، همنشینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجانبت
تصویر مجانبت
دوری گزیدن، دوری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نِ)
مانا به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشاکل. هم جنس. کسی یا چیزی که به دیگری ماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همچنان که اندر زر چیزی است نه مجانس او اندر طبع. (قراضۀ طبیعیات از فرهنگ فارسی معین). سبب خشکی این فلزات بیشتر آن است که به جوهری که آن رامجانس نباشد آمیخته گردند. (قراضۀ طبیعیات ایضاً) ، (اصطلاح هندسی) دو شکل را نسبت به یکدیگر مجانس گویند در صورتی که بین هر نقطه از شکل a چون A باهرنقطه از شکل a1 چون A1 رابطۀ زیر برقرار باشد:
a =OAOA1 نیز بین طولهای شکل a1 چون p1 با طول ن____ظ-ی-رش در شکل a چون p رابطۀ a =Pp1 بوجود آید. متجانس. (فرهنگ فارسی مع-ی__ن)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ سَ)
همنشینی. (غیاث). همنشینی و معاشرت. (ناظم الاطباء). نشست و برخاست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه). نادان را از مجالست دانا... ملال افزاید. (کلیله و دمنه). به مطالعۀ کتب و مجالست اهل ادب پرداخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 337). به مجالست و مؤانست و منادمت خویش مخصوص گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی). او را در کنف عاطفت و رحمت خویش گرفت و به مجالست و مؤانست و منادمت و منافثت خود اختصاص داد. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 299). و امروز که جواذب همتم از مجالست آحاد به منافثت اکابر کشید... نظر از خسایس مراتب امور بر عوالی نهادم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 236). به مجالست و منافثت اهل آن بقعه که شاه رقعۀ هفت کشور است تزجیت ایام نامرادی می کردم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 9). زاغ گفت جوانمردا من از سر مخالصتی تمام به مجالست تو رغبت نمودم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 273). باری عزشانه... پادشاه دین پرور عدل گستر را... به روی خوب و... و تبرّک به مجالست ارباب ورع... ممتاز گردانیده است. (المعجم چ دانشگاه ص 13). خوبرویی که درون صاحبدلان به مجالست او میل کند. (گلستان). فرش هوس در نوردم و گرد مجالست نگردم. (گلستان).
- مجالست داشتن، همنشین شدن. همنشینی کردن. همنشینی داشتن: کیست که... با زنان مجالست دارد ومفتون نگردد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(شَج ج)
با چیزی مانیدن. (تاج المصادر بیهقی). با چیزی مانیدن و همجنسی کردن. جناس. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). هم شکل شدن و اتحاد جنس با چیزی و منه: ’و کیف یؤانسک من لایجانسک’. (از اقرب الموارد). مجانسه اتحاد در جنس است. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مجانست شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ)
از چیزی دور شدن و از کاری یکسو شدن. (از غیاث). از چیزی به یکسو شدن. دورشدن پرهیزیدن. احتراز. اجتناب. کناره گیری کردن. پرهیز کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ونهی که بر مجانبت از سه فعل نکوهیده مشتمل پوشیده نماند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 7). مدتی است که از مااعراض کرده ای و قدم باز گرفته و مجانبت ما اختیار کرده ای موجب چیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 316). در باب اتفاق و ائتلاف و مجانبت جانب خلاف استیناف رفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 193). امیرک طوسی باابوعلی راه مجانبت پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 147). تو نیز اگر توانی سرخویش گیر و راه مجانبت در پیش. (گلستان). و رجوع به مجانبه شود
لغت نامه دهخدا
مجانسه و مجانست در فارسی: از ریشه پارسی همگنی بهم مانند بودن همجنس بودن ماننده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجانبت
تصویر مجانبت
پهلوی هم واقع شدن، از یکدیگر دور شدن دوری گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجالست
تصویر مجالست
همنشینی، معاشرت، برخاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجانسات
تصویر تجانسات
جمع تجانس
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی همگن این واژه را در انگارش نیز می توان به کار برد آنکه یا آنچه از جنس دیگری و همانند او باشد هم جنس: همچنان که اندرز چیزیست نه مجانس او اندر طبع. یا مجانس بودن، از جنس دیگری و همانند او بودن: سبب خشکی این فلزات بیشتر آنست که بجوهری که آنرا مجانس نباشد آمیخته گردند. متجانس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موانست
تصویر موانست
محبت، همدمی، انس، مصاحبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجالست
تصویر مجالست
((مُ لِ سَ))
همنشینی و معاشرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجانس
تصویر مجانس
((مُ نِ))
همجنس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مؤانست
تصویر مؤانست
((مُ آ نِ سَ))
با هم انس و الفت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجانبت
تصویر مجانبت
((مُ نَ بَ))
دوری گزیدن، هم پهلو شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجازات
تصویر مجازات
سزا، شکنجه، پادافره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
همگن
فرهنگ واژه فارسی سره
آشنایی، الفت، انس، دمسازی، مانوس شدن، انس گرفتن، دمساز شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمیزش، مخالطت، معاشرت، همدمی، هم نشینی، معاشرت کردن، هم نشینی کردن، هم نشین بودن، معاشر بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد