جدول جو
جدول جو

معنی متوطن - جستجوی لغت در جدول جو

متوطن
کسی که در شهری اقامت کند و آنجا را وطن خود قرار دهد
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
فرهنگ فارسی عمید
متوطن
(مُ تَ وَطْ طَ)
محل اقامت: شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290)
لغت نامه دهخدا
متوطن
(مُ تَ وَطْ طِ)
جای گزیده. (آنندراج). جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. (ناظم الاطباء). وطن کرده. وطن گزیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم: و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. (سندبادنامه ص 218). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. (سندبادنامه ص 83). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلدۀ قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. (تاریخ قم ص 4).
- متوطن شدن، جای گیر شدن. مقام کردن در مکانی. ساکن شدن: در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم ص 25). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. (تاریخ قم ص 216).
، دل که بر چیزی شود. (آنندراج). کسی که دل بر چیزی می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطن شود
لغت نامه دهخدا
متوطن
جای گزیده، ساکن و مقیم، اهل جایی، وطن گزیده، مقیم
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
فرهنگ لغت هوشیار
متوطن
((مُ تَ وَ طِّ))
اقامت کننده، مقیم شونده
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
فرهنگ فارسی معین
متوطن
باشنده، ساکن، مقیم، مجاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متون
تصویر متون
متن ها، پشت ها، درون چیزی ها، نوشته ها، مکتوب ها، مقابل حاشیه ها، بخشهای اصلی یک نوشته یا صفحه، جمع واژۀ متن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توطن
تصویر توطن
وطن اختیار کردن، شهری را وطن خود قرار دادن، جا گرفتن، خود را برای امری یا پیشامدی آماده کردن و دل بر آن نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفطن
تصویر متفطن
زیرک، باتدبیر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَطْ طِ)
استوار و پای برجا و گرانسنگ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به توطد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَطْ طِ)
ستور گردنده در چراگاه. (آنندراج). ستور چراکننده، درون و اندرون و درونی. (ناظم الاطباء) ، آن که کسی را در زیر خود می گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آن که رخنه می کند در میانۀ هر چیزی. (ناظم الاطباء) ، آن که دریافت می کند حقیقت هر کاری را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آن که سیر می کند در اطراف باغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبطن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَطْ طِ)
زیرک و باتدبیر و با اندیشه و فکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
وطن گیرنده بلد و شهری را. (از اقرب الموارد). جای باش سازنده. (از منتهی الارب). آنکه به وطن گرفته. آنکه وطن ساخته است جائی را. و رجوع به استیطان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَهَْ هَِ)
سست و کاهل و تنبل کار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به توهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَجْ جِ)
خوار و فروتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توجن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
خوار و ذلیل و هلاک شده، شکم کلان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَدْ دِ)
چرم نرم. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوست نرم شده وصاف و صیقلی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَذْ ذِ)
مکار و حیله باز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به توذن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوَرْ رِ)
کسی که روغن بسیار می مالد، کسی که بناز پرورده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تورن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَشْ شِ)
آب کم شده و نقصان یافته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَضْ ضِ)
خوار و دون و حقیر و فرومایه. (ناظم الاطباء). و رجوع به توضن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَعْ عِ)
شتر و گوسپند نهایت فربه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر و گوسپند بسیار فربه. (ناظم الاطباء) ، کسی که میگیرد همه چیز را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توعن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوَغْ غِ)
پیش درآینده در جنگ. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توغن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَقْ قِ)
برآینده بر کوه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر کوه برآمده و قرار گرفته بر کوه. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده کبوتر در آشیانه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توقن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَکْ کِ)
جای گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متمکن و جای گیرنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَلْ لِ)
کسی که فریاد میکند برای یاری و اعانت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تولن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از موطن
تصویر موطن
جای، بودنگاه، اقامتگاه، آرامگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متون
تصویر متون
جمع متن، نسک ها دیپ ها جمع متن: متون ادبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توطن
تصویر توطن
میهن یابی، دلبستگی وطن اختیار کردن جای گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
زبیرک باهوش کسی که امور را بزیرکی و هوش در یابد زیرک و باهوش جمع متفطنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوطن
تصویر مستوطن
جایباش سازنده ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفطن
تصویر متفطن
((مُ تَ فَ طِّ))
کسی که امور را به زیرکی و هوش دریابد، زیرک و باهوش، جمع متفطنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستوطن
تصویر مستوطن
((مُ تَ طِ))
ساکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توطن
تصویر توطن
((تَ وَ طُّ))
وطن گزیدن، جای گزیدن
فرهنگ فارسی معین
باهوش، تیزهوش، ذکی، زیرک، هوشیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد