جدول جو
جدول جو

معنی متمزق - جستجوی لغت در جدول جو

متمزق
پراکنده، پاره پاره
تصویری از متمزق
تصویر متمزق
فرهنگ فارسی عمید
متمزق
(مُ تَ مَزْ زِ)
پاره شونده. (آنندراج) (غیاث) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پاره پاره گردیده و چاک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمزق شود.
- متمزق گشتن، پریشان گشتن. متفرق شدن: منازعان و معارضان او (سیف الدوله) در اطراف و اکناف جهان متفرق و متمزق گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 210)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمزق
تصویر تمزق
پاره پاره شدن، پراکنده شدن قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس، خوشامدگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
دریده، پاره پاره شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَزْ زِ)
متمزّر. رجوع به متمزر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَزْ زَ)
دریده. پاره شده. (از اقرب الموارد). متلاشی شده. ممزوق:
بس که در این خاک ممزق شدند
پیکر خوبان بدیع الجمال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَزْ زِ)
پراکننده. متفرق سازنده: روزگار مفرق احباب و ممزق اصحاب است میان ایشان تشتت و تفریق رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به تمزیق شود
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
دریده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پاره گردیدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
و کنت لمعشر سعدا فلما
مضیت تمزقوا بالمنحسات.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192).
اگر زمان آن تحکمات امتداد یافتی نظم حال و مال بگسستی و جمعیت حشم به تفرق و تمزق پیوستی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 188)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
متاءزّق. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَزْ زِ)
نامهربان و بی محبت و درشت. (ناظم الاطباء). تنگ خوی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَحْ حِ)
محو وپاک شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). محو شده و باطل شده. (ناظم الاطباء) ، گم گشته و کاسته شده، سوخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به تمحق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَرْ رِ)
اسب فربه شدن گرفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمَرْ رَ)
رنگ کرده به مریق یا به زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رنگ کرده به زعفران و گل کافشه. (ناظم الاطباء). جامۀ رنگ کرده به عصفر یا زعفران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زَ)
کسی که به یکبار شیر میدوشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
آن که یک یک مکد و اندک نوشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می نوشد یا می مکد اندک اندک. (ناظم الاطباء). رجوع به تمزر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
پاره پاره و بخش بخش. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکافنده. (ناظم الاطباء) ، درنده از خشم. (ناظم الاطباء). پاره پاره از خشم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
چاپلوسی کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چاپلوس و خوش آمدگوی. (ناظم الاطباء). مزیدگو. سبزی پاک کن. بادمجان دور قاب چین. چاخان. داریه نم کن. لابه گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تملق شود، ملاطفت و مهربانی کننده. مهربان، خاطرنواز و ملایم و شیرین، ریشخند کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَزْ زِ)
مرد سخت بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سخت بخیل و آزمند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحزق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
عادت شده و خوی گرفته. (ناظم الاطباء). خوی کننده به چیزی، به سر خود رونده، به تکلف جوانمردی کننده، افزونی کننده بر کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
کسی که شراب بسیار خورد و هر ساعت شراب نوشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمهق شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
جامه پاره کردن. (منتهی الارب). پاره کردن. (ناظم الاطباء). تمزیق. (منتهی الارب). پاره کردن و دریدن. مزق. مصدر میمی است. (از اقرب الموارد) : مزقناهم کل ممزق (قرآن 19/34) ، ایشان را پاره پاره بازگسستیم از هرگونه گسستنی. (کشف الاسرار میبدی ج 8 ص 119)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَقْ قِ)
اندک اندک خورنده شراب را. (آنندراج) (از منتهی الارب). اندک اندک و جرعه جرعه نوشنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمقق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَعْ عِ)
دورتک و عمیق، بدخوی و کج خلق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمعق شود، گویندۀسخن بدون تعمق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَطْ طِ)
چشنده و لیسنده. (ناظم الاطباء) ، کسی که زبان را مقابل کام برده آواز برمی آورد. (ناظم الاطباء). رجوع به تمطق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَشْ شِ)
جامه که پاره شود. (آنندراج). جامۀ پاره و دریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شب که آخر گردد. (آنندراج) (منتهی الارب). شب به آخر رسیده. (ناظم الاطباء) ، پوست برکنده و برهنه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمشق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
پاره پاره شکافته پاره کرده شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمزع
تصویر متمزع
پاره پاره بخش بخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوسی کننده، خوش آمدگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمزق
تصویر تمزق
پاره پاره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
((مُ تَ مَ لِّ))
چاپلوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
((مُ مَ زَّ))
پاره کرده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت تملق گو، چاپلوس، چرب زبان، زبان به مزد، سالوس، کاسه لیس، مجیزگو، مداهنه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد