جدول جو
جدول جو

معنی متمئل - جستجوی لغت در جدول جو

متمئل
(مُ مَ ءِل ل)
از ’ت م ل’، مرد دراز و راست قد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمثل
تصویر متمثل
مثل آورنده، شبیه، مانند، آنچه به تصویر درآمده، متصور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمول
تصویر متمول
کسی که دارای تمول و ثروت باشد، دارندۀ مال، مال دار، ثروتمند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
درنگ کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملایم و کاهل و آهسته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمهل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
رجوع به متمایل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَثْ ثِ)
پدیدکننده مثل و آنچه بر مثال چیزی بود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اقامه کننده مثل و مثل آورنده. (ناظم الاطباء) ، آن که قصاص میگیرد و پاداش میخواهد از کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمثل شود، مقلد (ناظم الاطباء) ، کسی که درخواست میکند کنایه و یا استعاره و یا مثل را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَحْ حِ)
مکرنماینده و فریبنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مکار و حیله باز و فریبنده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَدْ دِ)
دستار بر سر پیچیده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمدل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
کسی که داخل به دین و ملت باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جلد و تند و شتابان در رفتار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بی آرام از اندوه و بیماری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تملل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَوْ وِ)
بسیارمال. (آنندراج) (ربنجنی). مالدار و بسیارمال و توانگر. (ناظم الاطباء). چیزدار. دارا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنجا شخصی ترسا دیدم که از متمولان مصر بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 77)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ هَِل ل)
از ’ت م ه ل’، دراز و راست و خوش اندازه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ ءِرر)
از ’ت م ر’، نره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازمحیطالمحیط). نرۀ سخت و نرۀ سخت نعوظ. (ناظم الاطباء) ، کلاکموش سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط) ، نیزۀ سخت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
متل آورنده، داستان زننده داستان گوینده (داستان مثل)، همانند مثل آورنده، مثال زننده، شبیه شونده مقلد جمع متمثلین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمحل
تصویر متمحل
مکر نماینده و فریبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمول
تصویر متمول
بسیار مال، توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمثل
تصویر متمثل
((مُ تَ مَ ثِّ))
مثل آورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمول
تصویر متمول
((مُ تَ مَ وِّ))
توانگر، ثروتمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمول
تصویر متمول
توان گر، دارا
فرهنگ واژه فارسی سره
اعتباردار، توانگر، ثروتمند، چیزدار، دارا، دولتمند، غنی، مالدار، متعین، متمکن، مستغنی، معتبر
متضاد: فقیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ماننده، شبیه، مثل، متصور، پنداشت، شبیه شونده
متضاد: مقلد
فرهنگ واژه مترادف متضاد