جدول جو
جدول جو

معنی متلدد - جستجوی لغت در جدول جو

متلدد
(مُ تَ لَدْ دَ)
گردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گردن و عنق. (ناظم الاطباء). یقال: ضربه علی متلدده، ای عنقه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
متلدد
(مُ تَ لَ ددِ)
آن که چپاراست برگشته نگردد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
متلدد
گردن چپار دوبین کژ نگر
تصویری از متلدد
تصویر متلدد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعدد
تصویر متعدد
بسیار، بی شمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجدد
تصویر متجدد
کسی که آداب ورسوم تازه را کسب کرده باشد، پیرو شیوه های نوین زندگی، نوگرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متردد
تصویر متردد
کسی که در امری دچار شک و تردید باشد، دودل، رفت و آمد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبدد
تصویر متبدد
متفرق، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَدْ دِ)
دوست دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مهربان و با محبت. (ناظم الاطباء) : مردی بود متمیز و متودد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 6). رجوع به تودد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَدْ دِ)
مردد. دودله. (منتهی الارب). دودله و مشکوک. (ناظم الاطباء). سرگشته در امری که بیرون شد کار نداند: و دو راه بود، یکی بیابان بی آب و دیگری دریا، متردد بودیم تا بکدام راه برویم. (سفرنامه ناصرخسرو). متردد میان خوف و رجاء و مترقب طوارق بلا. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 378).
دفتری از تو وضع می کردم
متردد شدم در آن گفتن.
سعدی.
در عقد بیع سرایی متردد بودم. (گلستان). چون در امضای کاری متردد باشی آنطرف را اختیار کن که بی آزارتر باشد. (گلستان).
- متردد رأی، دودله در اندیشه و تصمیم. مردد در تصمیم گرفتن:
و طاهر دبیر چون متردد رأی بود از ناروائی کارش و خجلت سوی او راه یافته و چنان شد که به دیوان کم آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 141). متردد رأی... در کارهای حیران بود. (کلیله و دمنه).
، آن که مقاومت می کند و ممانعت می نماید و مخالف و ناموافق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، رونده. (آنندراج) (غیاث). آینده و رونده و آمد و شد کننده و گردش کننده و سیر کننده. (ناظم الاطباء). آن که آمد و شد کند. رفت و آمد کننده: و روزی چند پیغام ها میان ایشان متردد بود و شرح آن دراز شود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107).
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
که گر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که زفرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب.
وحشی (دیوان چ نخعی ص 171).
، متفکر. (آنندراج) (غیاث). پریشان وآشفته. (ناظم الاطباء) ، سرگشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کوتاه و قصیر. (ناظم الاطباء) : فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم لیس بالطویل البائن و لا القصیر المتردد، ای المتناهی فی القصر کانه تردد بعض خلقه علی بعض و تداخلت اجزاؤه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، بی ثبات و ناپایدار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تردد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَدْ دِ)
زفت و بخیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به تشدد شود، سخت و تند و ستمکار و درشت و ظالم و دشوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَدْ دِ)
انجوغ گرفته و لاغر شده. (منتهی الارب) (آنندراج). لاغر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پوشیده و پنهان و مسدود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخدد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَدْدِ)
پیش آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). مقابل و روبرو. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصدد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَدْ دِ)
جامۀ کهنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پاره و دریده. (ناظم الاطباء) ، کفشی که محتاج درپی و وصله شده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلدم شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ لَکْ کِ)
متصل و پیوسته، استوار و برقرار. (ناظم الاطباء) ، چسبان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به تلکد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَغْ غِ)
سخت خشمنا’، یقال: جاء فلان متلغداً. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ دْ دِ)
ترساننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ترساننده. ذامر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ترسیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهدد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَدْ دِ)
شکافته شونده. (آنندراج). شکافته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده. (ناظم الاطباء) ، مختلف، متفرق. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متفرق و پراکنده. (ناظم الاطباء) ، خشک شده، پاره پاره شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لاغر. و رجوع به تقدد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَدْ دِ)
زیاده زاید از هزار. (آنندراج). بسیار و زیاده بر ده هزار. (ناظم الاطباء) ، فراوان: در پیرامنش بواسطۀ دره ها، جای نزول لشکر وخیام متعدد نیست. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 373) ، مختلف و گوناگون. (ناظم الاطباء) : و کمال بحسب اشخاص متعدد بود. (اوصاف الاشراف ص 18)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَدْ دِ)
درنگ کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهسته و دیر و با درنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَدْ دِ)
کشیده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشیده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمدد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متودد
تصویر متودد
دوست دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلدم
تصویر متلدم
جامه کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمدد
تصویر متمدد
کشدار کشاینده کشیده شونده، قابل ارتجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصدد
تصویر متصدد
پیش آینده، مقابل و روبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعدد
تصویر متعدد
بسیار و زیاده، فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلحد
تصویر متلحد
پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متردد
تصویر متردد
دو دله، مشکوک، سرگشته در امری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجدد
تصویر متجدد
نو و تجدید شده و تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبدد
تصویر متبدد
پریشان پراکنده، بخش کننده تقسیم کننده بحصه ها، متفرق پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبدد
تصویر متبدد
((مُ تَ بِ دِّ))
تقسیم کننده به حصه ها، متفرق، پریشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجدد
تصویر متجدد
((مُ تَ جَ دِّ))
نوخواه، کسی که آداب و رسوم جدید را می پذیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعدد
تصویر متعدد
((مُ تَ عَ دِّ))
بسیار، بی شمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متردد
تصویر متردد
((مُ تَ رَ دِّ))
آمد و شد کننده، کسی که در امری به شک و تردید دچار است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمدد
تصویر متمدد
((مُ تَ مَ دِّ))
کشیده شونده، قابل ارتجاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعدد
تصویر متعدد
انبوه
فرهنگ واژه فارسی سره