جدول جو
جدول جو

معنی متعارک - جستجوی لغت در جدول جو

متعارک
(مُ تَ رِ)
مالندۀ گوش، و گوشمال دهنده، خراشیده و محو و مندرس کننده. و رجوع به ’عر’’ شود، حاجت روائی کننده و کامیاب شونده. (آنندراج) (غیاث) ، کارزارکننده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، انبوه شونده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
متعارک
گوشمال دهنده، خراشیده، کامیاب، کارزار کننده، انبوه شونده
تصویری از متعارک
تصویر متعارک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحارب
تصویر متحارب
طرف مقابل در جنگ، دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعارض
تصویر متعارض
ویژگی کسی یا چیزی که با دیگری متفاوت است، مخالف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معارک
تصویر معارک
معرکه ها، میدان جنگ ها، جاهای نبرد و زد و خوردها، جمع واژۀ معرکه
فرهنگ فارسی عمید
قافیه ای که دو حرف متحرک و یک ساکن داشته باشد مانند «زند» و «کند»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعارف
تصویر متعارف
معمول، متداول
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رِ)
بر سرین تکیه کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توارک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ معرکه. (اقرب الموارد). جمع واژۀ معرک و معرکه. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جاهای جنگ و میدانهای کارزار و این جمع معرکه است. (غیاث) (آنندراج) : و در عناء معارک و ملاحم عناد کیاست مردان و کفایت هنرمندان به اظهار رسید. (جهانگشای جوینی). ممالک همه مهالک گشته مسالک به یکبار معارک شده. (نفثهالمصدور). اما غلام سلطان ملک شاه سلجوقی هفت اصول از جهت اهل معارک و نقاره چیان وضع کرده. (بهجت الروح ص 39). و رجوع به معرکه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
مرد افکندۀ سخت علاج. (منتهی الارب). مرد افکنده شدۀ شدیدالعلاج در جنگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نیک اندازندۀ در حرب. (منتهی الارب). آن که خود را در جنگ می اندازد. (ناظم الاطباء). مقاتله کننده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عارر)
آن که بیدار ماند وپهلو به پهلو گردد بربستر در شب با بانگ و آواز. (آنندراج). کسی که در بستر بیدار می ماند و پهلو به پهلو می گردد و بانگ و آواز می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
دست بدارنده و گذارنده. (آنندراج). یکدیگر را ترک کننده و از یکدیگر دست بردارنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تتارک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
پاک و منزه و این صفت خاص است به خدا. (آنندراج). منزه و این صفت خاص به خداست. (ناظم الاطباء) ، مرتفع. (ذیل اقرب الموارد) ، مقدس و پارسا و محترم، مشهور و نامدار، خجسته و سعادتمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
خبر و جز آن که خلاف یکدیگر آید. (آنندراج). برخلاف یکدیگر. برعکس و مخالف و متضاد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تقلیدکننده و چیزی را شبیه و مانند چیز دیگر کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع تعارض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
همدیگر را شناسنده. (آنندراج). نیک معروف یکدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، معمول و رایج و کثیرالاستعمال و مستعمل. (ناظم الاطباء) ، مردم با خضوع و خشوع و مبادی آداب و خوش آمدگوی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعارف شود، کسی که خود را عارف نمایدو نباشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عامون پنارند اینون عارفند
خدا میذونه متعارفند.
(یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
با هم کارزار کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مشغول به جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعاوک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
چیزی رسنده به چیزی. (آنندراج). مقرون و پیوسته و ملازم و غیر منقطع. (ناظم الاطباء) ، دریابنده چیزی را که از دست رفته باشد. (غیاث) (ناظم الاطباء). درک کننده و دریابنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، به دست آورده و متصرف و دریافت شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدارک شود، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و باقی کلام به نحوی آوردن که رفع توهم شود، فرق میان تأکید المدح بما یشبه الذم آن که آنجا تأکید مقصود است و در اینجا تأکید نیست محض صفت مراد است، شاعر گوید:
حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک
تن بود ناپاک انسان را و تو پاکی چو جان.
(از آنندراج).
، (در اصطلاح عروض) اسم بحری است از بحور مشترک میان عرب و عجم و وزن آن هشت بار ’فاعلن’. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 484). نام بحری از بحور شعر که آن را ابوالحسن اخفش برآورده و شعر در آن به هشت فاعلن تمام میشود، نظیر آن به فارسی:
حسن و لطف ترا بندۀ مهر و مه
خط و خال تو را مشک تر خاک ره.
کان السبب ادرک الوتد. (منتهی الارب).
اجزاء بحر متدارک چهار بار فاعلن آید و بیت دایرۀ آن:
خیز و این دفترت نزد سرهنگ بر
فاعلن فاعلن فاعلن فاعلن
تا خوری از هنرهات و فرهنگ بر.
فاعلن فاعلن فاعلن فاعلن.
(از المعجم چ قزوینی - مدرس رضوی ص 134).
... و هم از این معنی آن بحر مستحدث را متدارک نام کردند که اسباب آن اوتاد آن را دریافته است و بعضی آن را بحر متّسق خوانند و برخی بحر متدانی و این همه نامهایی است متقارب المعنی. (از المعجم چ دانشگاه ص 75) ، (اصطلاح فن قافیه) قافیه ای است که به حسب تقطیع از ساکنی که در آخر اوست تااول ساکن که پیش از آن ساکن است دو حرف متحرک واسطه باشند. مثاله این معما به اسم یوسف. شعر:
شمع جان چون سوخت در فانوس تن
شد از آن صورت پریشان حال من.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1240).
قافیه ای است که در آن دو حرف متحرک میان دو ساکن واسطه باشد چنانکه در پادشا به تحریک دال در این بیت خاقانی:
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا.
و در متفاعلن، فعولن، فعل، فعول، فل، کان بعض الحرکات ادرک بعضاً و لم یعقه اعتراض ساکن بین المتحرکین. (از منتهی الارب).... قافیه ای از شعر که در آن دو حرف متحرک میان دو حرف ساکن واسطه باشد مانند متفاعلن و فعولن فعل و فعول فل. (ناظم الاطباء). و آن دو متحرک، و ساکنی است چنانکه ’به نام خداوند جان و خرد’. و این وتد مقرون است و در اشعار عجم در پنج فعل بیش نیفتد، فاعلن، و مستفعلن، و مفاعلن، و فعولن فعل، و مفاعیل فع، و آن را از بهر آن متدارک خواندند که دو متحرک آن یکدیگر را دریافته اند و به هم پیوسته. (المعجم چ قزوینی، مدرس رضوی صص 206-207)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
انباز. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در شراکت و انبازی همراه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشارک شود
لغت نامه دهخدا
درک کننده رسنده، دریابنده رسنده بچیزی، درک کننده دریابنده جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و بقیه کلام بنحوی آورده شود که رفع توهم گردد. شاعر گوید: حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک تن بود ناپاک انسان راتو پاکی همچو حان. توضیح فرق آن با تاکید المدح بمایشبه الذم در آنست که در صنعت اخیر تاکید مقصود است و در متدارک تاکید نیست بلکه محض صفت مراد است، قافیه ای که دو متحرک و یک ساکن داشته باشد: بنام خداوند حان و خرد و این و تد مقرون است، یکی از بحر های مستحدث عروضی که اجزای آن هشت بار فاعلن است. توضیح متدارک مثمن سالم تقطیع آن هشت بار فاعلن است: چون رخت ماه من بر فلک مه نتافت بر درت شاه من جز ملک ره نیافت. (بدیع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبارک
تصویر متبارک
آفریکان اناهید پاک منزه (خاص خدا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشارک
تصویر متشارک
هنباز
فرهنگ لغت هوشیار
همدیگر را شناسنده، معمول و رایج و کثیر الاستعمال و مستعمل، مردم با خضوع و خشوع
فرهنگ لغت هوشیار
جمع معرکه، رزمگاهان جمع معرکه میدانهای جنگ رزمگاهها: ممالک همه مهالک گشته مسالک بیکبار معارک شده
فرهنگ لغت هوشیار
تقلید کننده و چیزی را شبیه و مانند چیز دیگر کننده، کسی یا چیزی که با دیگری متفاوت و مخالف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدارک
تصویر متدارک
((مُ تَ رِ))
رسنده به چیزی، درک کننده، دریابنده، جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهوم ذم باشد و بقیه کلام به نحوی آورده شود که رفع توهم گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعارف
تصویر متعارف
((مُ تَ رِ یا رَ))
مرسوم، معمول، متداول، شناخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعارض
تصویر متعارض
((مُ تَ رِ))
برخلاف یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبارک
تصویر متبارک
((مُ تَ رَ))
پاک، منزه (خاص خدا)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعاقب
تصویر متعاقب
به دنبال، در پی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متعادل
تصویر متعادل
ترازمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متارکه
تصویر متارکه
جدایی
فرهنگ واژه فارسی سره
ناسازگار، مخالف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درک کننده، دریابنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عادی، متداول، مرسوم، رایج، معمول
متضاد: نامتعارف، شناخته شده، مشهور، غیراتمی (سلاح) ، معمولی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خجسته، سعد، فرخنده، میمون
متضاد: گجسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد