جدول جو
جدول جو

معنی متظالم - جستجوی لغت در جدول جو

متظالم
(مُ تَ لِ)
همدیگررا ستم کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ظلم و ستم کننده یکی مر دیگری را. (ناظم الاطباء) ، اظهار ظلم کننده از یکدیگر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جانسون). و رجوع به تظالم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متظلم
تصویر متظلم
کسی که از دیگری شکایت کند، دادخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
روی هم جمع شده، انبوه، فشرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متسالم
تصویر متسالم
سازگار، هماهنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخاصم
تصویر متخاصم
دارای دشمنی و جنگ با یکدیگر، دشمن، در علم حقوق یک طرف دعوا در محاکمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متالم
تصویر متالم
ویژگی کسی که از حادثه و پیشامدی افسرده و دردمند باشد، دردمند، دردناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظالم
تصویر مظالم
مظلمه ها، ظلم و ستم ها
چیزهایی که به ظلم و ستم از کسی گرفته شده باشد، جمع واژۀ مظلمه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ظَلْ لِ)
دادخواه. (غیاث). دادخواهنده. (آنندراج). شکایت کننده از ظلم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دادخواه و شکایت کننده از ظلم و ستم و درخواست نماینده رفع ظلم و ستم را. (ناظم الاطباء) : فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند... و سخن متظلمان بشنیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). متظلم پیش امیر آمد و بنالید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 457). گفت آن متظلم که خروش می کند بیار. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 458). و متظلم را هزار درم دیگر بداد و درخت خرمای از وی بخرید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 459). عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است. (سندبادنامه ص 9). و در موقف متظلمان و موضع مظلومان بایستاد. (سندبادنامه ص 73).
- متظلم بودن، دادخواهی کردن. (ناظم الاطباء).
- متظلم شدن، درخواست رفع ظلم و ستم نمودن. (ناظم الاطباء).
، ظلم کننده، تاریک شده و تاریک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تظلم شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مظلومی نمودن بی مظلومی. (زوزنی) (یادداشت مرحوم دهخدا) ، همدیگر را ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شاخ زدن بزها یکدیگر را از نشاط: وجدنا ارضاً تظالم مغراها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
با هم بداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). مر همدیگر را دانا کرده. (ناظم الاطباء) ، دانای همه چیز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعالم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
با هم سخن گوینده. (آنندراج). با هم سخن گوینده پس از مهاجرت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکالم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
حلیم نماینده از خود که نباشد. (آنندراج). کسی که خود را حلیم پندارد وحلیم نباشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحالم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
همدیگر صلح کننده. (آنندراج). با همدیگر صلح کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسالم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
ستم ها. این جمع مظلمه به معنی ستم باشد. (آنندراج) (غیاث). ستم و زبردستی و ستمگری. (ناظم الاطباء) :
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او بر مظالم برفت.
سعدی.
- رد مظالم، مالی که به فقیه یا مرجع تقلید یا مجاز از طرف وی دهند، بابت مظلمه ای که شخص بر عهده دارد و نمیداند به چه کسی مدیون است تا او را راضی سازد و یا بدوبپردازد و او به وکالت از طرف شرع، از جانب مظالم خواه به مستمندان و مستحقان پردازد.
، عدالتگاهها و جاهایی که در آن ظالمان را به سزا میرسانند. (آنندراج) (غیاث). دیوان داوری. دادگاه. جایی که در آن ترافع کنند:
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی.
منوچهری.
چون پیش وی شد گفت به مظالم بودی. (تاریخ سیستان). دیگر روز مظالم بود آنجا رفت اندرپیش عمرولیث گفت آن مرد (خونی) را به من ارزانی باید کرد. (تاریخ سیستان). محمد بن هرمز اندر مظالم شد و گفت به سیستان رسم نیست که مال به زیادت خواهند. (تاریخ سیستان).
وقتی امیرنصر ابوالقاسم را دستاری داد و دراین باب عنایت نامه نبشت نشابوریان وی را تهنیت کردند و نامه بیاورده به مظالم برخواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365).
یکروز عاشق تو ز بیدادتو همی
اندر مظالم ملک دادگر شود.
مسعودسعد.
- دیوان مظالم، دیوان دادخواهی و دادرسی. (ناظم الاطباء).
، جمع واژۀ مظلمه. دادخواهی. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) : مجلس مظالم و در سرا گشاده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36). در هفته دوبار مظالم خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36).
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صفار است.
ناصرخسرو.
و موبد موبدان را بر قضا و مظالم گماشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92).
- به مظالم نشستن، به دادخواهی نشستن. به مظالم نشستن شاهی یا وزیری و یا قاضیی. داددهی نشستن اغاثۀ مظلومان را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هرگز به تدبیری مشغول نگشتی و قصه بر نخواندی و به مظالم ننشستی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 73). قصه ای نوشت و آن روز که عبداﷲ طاهر به مظالم نشست آن کنیزک روی بربست و به خدمت وی رفت و قصه بداد. (نوروزنامه). هر روز از رقبۀ صباح تا رکبۀ رواح و از خروج ظلام تا دخول شام بر مسند مظالم نشستی. (سندبادنامه ص 36).
- مظالم توز، دادخواه. دادجو:
زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهی نبود
تا تظلم گاه این میدان اغبر ساختند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 114).
- مظالم راندن، ترافع کردن و قضاء محاکمه بین مدعی و مدعی علیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مظالم کردن، دادرسی کردن. داددهی کردن:
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
عباد به سیستان آمد و هر روز پنجشنبه مظالم کردی. (تاریخ سیستان). امیر مظالم کرد روزی سخت بزرگ با نام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154). امیر برکران دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند مظالم کردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 282).
- یوم المظالم، روز جزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). روز دادرسی.
، اصطلاحی است برای قضاء عسکر در مقابل قضاء مطلق که در مردمان کشوری رانند. و رجوع به ابن خلکان ص 26 چ تهران شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غیرحسبه و غیرقضاست، بلکه واسطه ای است میان آن دو. رجوع به معالم القربه فی احکام الحسبه ص 9 و بعدآن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متخاصم
تصویر متخاصم
دشمن کینگر آنکه با دیگری دشمنی کند جمع متخاصمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخالج
تصویر متخالج
خلنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخالس
تصویر متخالس
رباینده از یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخالف
تصویر متخالف
ناموافق و مغایر
فرهنگ لغت هوشیار
مردمیار کسی است که همیشه بخدمت بندگان خدا قیام کند و خدمت او خالی از هوا ها و شوایب نفسانی باشد و لیکن هنوز بحقیقت زهد نرسیده باشد، گاه بسبب غلبه ایمان بعضی از خدمات او در محل قبول افتد و گاه بواسطه غلبه هوا خدمت او قبول نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبالی
تصویر متبالی
آزما ینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متباله
تصویر متباله
گول نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظالم
تصویر مظالم
ستمها، زبردستی و ستمگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکالم
تصویر متکالم
همسخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متظلم
تصویر متظلم
دادخواه و شکایت کننده از ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
دردناک، دردمند، درد یافته درد ناک دردمند درد کشنده دردمند، کسی که بر اثر حادثه و واقعه ای دردمند و افسرده است جمع متالمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تظالم
تصویر تظالم
همستمی به هم ستمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسالم
تصویر متسالم
آشتی کننده آرامشجوی آشتی کننده با دیگری صلح کننده با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متظلم
تصویر متظلم
((مُ تَ ظَ لِّ))
دادخواه، شکایت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متسالم
تصویر متسالم
((مُ تَ لِ))
آشتی کننده با دیگری، صلح کننده با یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مظالم
تصویر مظالم
((مَ لِ))
جمع مظلمه، ستم ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
انبوه، چگال، فشرده
فرهنگ واژه فارسی سره
المناک، دردمند، اندوهگین، دلخور، دلگیر، متاثر
متضاد: مشعوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستم ها، بیدادها، بیدادگری ها، مظلمه ها، مظلمت ها، زورستانی ها، دادخواهی ها، دادگاه، محکمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دادخواه، شاکی، عارض، متشکی، ستمدیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد