جدول جو
جدول جو

معنی متضافر - جستجوی لغت در جدول جو

متضافر
(مُ تَ فِ)
با هم مددکننده و یاری نماینده در کار. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رفیق و معاون. (ناظم الاطباء) ، هم عهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تضافر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متنافر
تصویر متنافر
هراسان و گریزان، آنچه شنیدن آن مطبوع نباشد، ناخوشایند، ناخوش آهنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوافر
تصویر متوافر
بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، خیلی، به غایت، وافر، موفّر، عدیده، درغیش، جزیل، موفور، کثیر، غزیر، بی اندازه، مفرط، معتدٌ به، اورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجاسر
تصویر متجاسر
کسی که اظهار دلیری و جسارت می کند، کنایه از گردنکش، طغیانگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشاعر
تصویر متشاعر
کسی که خود را شاعر می پندارد و تظاهر به شاعری می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجاهر
تصویر متجاهر
کسی که عمداً کار و عمل خود را آشکار سازد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ضاف ف)
انبوهی کننده و گردآینده. (آنندراج). گلۀ شتران گردآب که بر همدیگر فشار داده انبوهی کنند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تضاف شود
لغت نامه دهخدا
با هم مدد کردن و یاری نمودن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هم پشت شدن و یکدیگر را یاری دادن. (آنندراج). با هم مدد و یاری کردن در کار. (از اقرب الموارد) :عجبت من تضافرهم علی باطلهم و فشلکم عن حقکم. (اقرب الموارد). بهم رسیدند و در تظاهر و تظافر مجتمع و متفق شدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 68)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
گوشت پر. (آنندراج). گوشت محکم و استوار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تضافط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
با هم مدد کننده. (آنندراج). مر همدیگر را یاری کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تضافن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
هراسان و گریزان از ترس و بیم. (ناظم الاطباء)، برنده همدیگر را نزد حاکم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)، الفاظی را گویند که به گفتن مشکل بود و یکدیگر را امتحان کنند به گفتن الفاظ متنافر یا دو بار یا سه بار بر ولا بتوانند گفتن (یا نه) چنانکه این الفاظ است: خواجه تو چه تجارت کنی. کم کس این را سه بار بیک دم تواند گفت که زبانش درنیاویزد و ضد این را که آسان بود گفتن و خوش و روان بود متلایم خوانند. (حدائق السحر فی دقائق الشعر چ مرحوم اقبال ص 87). و رجوع به تنافر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
بسیار و فراوان و وافر. ج، متوافرون. یقال هم متوافرون، ایشان بسیاراند. (ناظم الاطباء). بسیار. (آنندراج). بسیار. کثیر. فراوان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به توافر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متشاور
تصویر متشاور
سگالنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزاور
تصویر متزاور
همدیگر را زیارت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاسر
تصویر متجاسر
گستاخ گردنکش کسی که جسارت ورزد، گردنکش عاصی جمع متجاسرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متساکر
تصویر متساکر
مست نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشاجر
تصویر متشاجر
در هم آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در فرهنگنامه های تازی نیامده جفت پذیرنده جفت پذیرنده. توضیح صیغه تشافع در قوامیس معتبر عربی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشاعر
تصویر متشاعر
کسی که خود را شاعر پندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترافق
تصویر مترافق
رفیق و همراه سفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبادر
تصویر متبادر
آنکه پیشی گیرد و بشتابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاور
تصویر متجاور
همسایگی کننده با هم
فرهنگ لغت هوشیار
نما گر کسی که عمل خویش را بقصد آشکار سازد: متجاهر بفسق جمع متجاهرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاور
تصویر متحاور
هم سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متباشر
تصویر متباشر
مژده دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدافع
تصویر متدافع
یکدیگر را دفع کننده در کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضافر
تصویر تضافر
هم پشتی پشتیبانی از هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنافر
تصویر متنافر
((مُ تَ فِ))
دو خط که نه متوازی باشند و نه متقاطع، دور شونده از یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشافع
تصویر متشافع
((مُ تَ فِ))
جفت پذیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشاعر
تصویر متشاعر
((مُ تَ ع))
آن که خود را شاعر پندارد، شاعرنما، جمع متشاعرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متدافع
تصویر متدافع
((مُ تَ فِ))
دفع کننده یکدیگر در کارزار، جمع متدافعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجاهر
تصویر متجاهر
((مُ تَ هِ))
آن که آشکارا فسق کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجاسر
تصویر متجاسر
((مُ تَ س))
سرکش، دلیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبادر
تصویر متبادر
((مُ تَ دِ))
پیشی گیرنده، چیزی که ناگهان به خاطر آید
فرهنگ فارسی معین
ناخوش آیند، نامطبوع
فرهنگ واژه مترادف متضاد