جدول جو
جدول جو

معنی متشعب - جستجوی لغت در جدول جو

متشعب
شاخه شاخه شده، شاخ شاخ، پراکنده
تصویری از متشعب
تصویر متشعب
فرهنگ فارسی عمید
متشعب(مُ تَ شَعْ عِ)
پراکنده شونده و پراکنده و شاخ شاخ. (آنندراج). متفرق و منقسم و شاخه شاخه شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشعب شود
لغت نامه دهخدا
متشعب
شاخه شاخه، پراکنده پراکنده شونده، پراکنده شاخ شاخ
تصویری از متشعب
تصویر متشعب
فرهنگ لغت هوشیار
متشعب((مُ تَ شَ عِّ))
پراکنده شونده، پراکنده، شاخ شاخ
تصویری از متشعب
تصویر متشعب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشعب
تصویر تشعب
شعبه شعبه شدن، شاخه شاخه شدن، پراکنده گشتن، متفرق شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منشعب
تصویر منشعب
شعبه شعبه، شاخه شاخه شده، جدا شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متاعب
تصویر متاعب
متعب ها، آنانکه دچار رنج و تعب شده اند، جمع واژۀ متعب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشعث
تصویر متشعث
پراکنده، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ شَعْ عِ)
درافروخته و فروزان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ عِ)
شاخ در شاخ شونده. (غی-اث) (آنندراج). راه و یا درخت شاخ شاخ شده و پراکنده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شعبه شعبه و شاخ شاخ شده. (ناظم الاطباء).
- منشعب شدن، شعبه شعبه شدن. رشته رشته شدن. انواع گوناگون پیدا کردن:
و اندرین دوران که انصاف تو روی اندرکشید
فتنه ها شدذوشجون و قصدها شد منشعب.
انوری (از دیوان چ مدرس رضوی ص 521).
- منشعب گشتن، شاخ شاخ شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب قبل شود.
، جداشده. متفرع:
از نام وکنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 258).
حقیقت صدق، اصلی است که فروغ جملۀ اخلاق و احوال پسندیده از آن متفرع و منشعب اند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 344).
- منشعب شدن، جدا گردیدن. متفرع شدن: هر حیوانی که این دو قوت مدرکه و محرکه دارد و آن ده که از ایشان منشعب شده است او را حیوان کامل خوانند. (چهارمقاله ص 14). در ذکر تغییراتی که به اصول افاعیل عروض درآید تا فروع مذکور از آن منشعب شود. (المعجم چ مدرس رضوی ص 47). نفس را دو قوت است... و هر یکی از این دو منشعب شود به دو شعبه. (اخلاق ناصری). و نفس بر مثال شجرۀ خضر است از او فروع شهوات بسیار منشعب شده. (مصباح الهدایه چ همایی ص 72). هر سنتی... بمثابت جدولی داند از بحروجود نبوی منشعب و ممتد شده. (مصباح الهدایه ایضاً ص 217).
، نزد علمای صرف مزید فیه را گویند یعنی بناهایی که متفرع از اصل باشند به وسیلۀ ملحق ساختن حرفی از حروف زائده که در این جمله جمع است: ’هویت السمان’ مانند اکرم. یا بوسیلۀ مکرر ساختن عین الفعل از هر حرفی که باشد مانند کرّم . (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به منشعبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَعْ عِ)
اوفتاده. (آنندراج). به روی در افتاده. (ناظم الاطباء) ، مرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تجعب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
رنجها و ماندگیها این جمع تعب است خلاف قیاس. (آنندراج) (غیاث). جمع واژۀ متعب و متعبه. (اقرب الموارد). جمع واژۀ متعب. (ناظم الاطباء) : و خود را در معرض متاعب و مصائب آوردن... کار عاقلان نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 58). قومی را که امامت پسرش را تصدیق کرده بودند به انواع متاعب و عقوبات مثله میگردانید. (جهانگشای جوینی). و رجوع به متعب و متعبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَشْ شِ)
شتر که گیاه تر چریده و فربه گردیده باشد. (آنندراج). گیاه تر چرنده و فربه شونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعشب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَعْ عِ)
ثدی متکعب، پستان نوبر آمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَعْ عِ)
بسیار بازی کننده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسیار و بیرون از حد بازی کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَعْ عِ)
ترسنده از پری. (آنندراج). ترسیده شده از جن و پری. (ناظم الاطباء). و رجوع به تذعب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَعْ عِ)
پراکنده و پریشان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آلوده شدۀ بگرد و خاک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اندک خورنده، موی بر هم نشسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تشعث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَعْ عِ)
بچۀ موی ناک در شکم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بچۀشکمی مویدار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشعر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَعْ عِ)
دراز شونده مانند رشته از آب لزج و نحو آن. (آنندراج) (از منتهی الارب). لزج و چسبان و دراز و کشیده شده مانند انگبین و شربت و جز آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسعب شود، هنگفت و غلیظ مانند بلغم و آب دهان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَبْ بِ)
به تکلف سیر نماینده خود را. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که خود را به تکلف سیر می نماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشتن آرا به زیادت از وسع خود و نازنده بدان و فی الحدیث: المتشبع بما لا یملک کلابس ثوبی زور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). آن که خویشتن را به زیادت از وضع خود می آراید و بدان می نازد. (ناظم الاطباء) ، آن که بسیار و باربار می خورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تشبع شود، تفتیش کننده با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، صیاد کارآزموده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَرْ رِ)
سرایت کننده. (آنندراج) (منتهی الارب). سرایت کننده و مسری. (ناظم الاطباء) ، درگذرنده از چیزی به چیزی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تشرب شود، به خود بازکشنده و جذب کننده و جاذب. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شاخه راه راه کوهستانی در غاله مته مته بند زنی راه طریق، جمع مشاعب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعب
تصویر متعب
رنج، رنجگاه جای رنج تعب رنج، جای تعب محل رنج جمع متاعب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشعب
تصویر تشعب
شاخه شاخه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشعبه
تصویر متشعبه
مونث متشعب
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متعب، جمع متعبه، رنج خیزها رنج گاه ها رنج آوران در غیاث اللغات (متاعب) ( جمع تعب است بر خلاف قیاس) رنج ها ماندگی ها جمع متعب و متعبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشعل
تصویر متشعل
افروخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشعث
تصویر متشعث
پراکنده پریشان متفرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشعب
تصویر منشعب
ستاکیده شعبه شعبه شونده شاخه شاخه شده، جدا شونده متفرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشعث
تصویر متشعث
((مُ تَ شَ عِّ))
متفرق، پراکنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متاعب
تصویر متاعب
((مَ عِ))
جمع متعب، رنج ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منشعب
تصویر منشعب
((مُ شَ عِ))
شعبه شعبه و شاخه شاخه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشعب
تصویر تشعب
((تَ شَ عُّ))
شاخه شاخه شدن، پراکنده گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعب
تصویر متعب
((مَ عَ))
تعب، رنج، جای تعب، محل رنج، جمع متاعب
فرهنگ فارسی معین
شاخه، شاخه شاخه، متفرع
فرهنگ واژه مترادف متضاد